شرق: سوزان سانتاگ یکی از تأثیرگذارترین روشنفکران آمریکایی است؛ رماننویس، فیلمساز، جستارنویس و فعال سیاسی. سانتاگ به توانایی هنر در «لذت بخشیدن، آگاهی دادن و دگرگون کردن اعتقادی دیوانهوار داشت». این کتاب روایت دیوید ریف، پسر سانتاگ است از زندگی این نویسنده و داستان جدال او با بیماری و در نهایت مرگی که تا آخرین لحظه هم سانتاگ آن را باور ندارد. ریف نوشته: «مادرم همیشه در فردا زندگی میکرد. طی دوران کودکیاش که عمیقا ناشاد بود، آینده خود را در بزرگسالی تجسم میکرد، در رؤیای رهایی از قید و بند خانوادهای بود که آنقدر خود را از آن دور میدید». سانتاگ در سراسر زندگی باور داشت که میتواند بر وقایع اتفاقی ناخوشایند، هرقدر پرفرازونشیب، غلبه کند. او در توصیف کودکی خود گفته که حس مطرودبودن داشته، حس اینکه دوستش نداشتند و همین حسها معیاری شدند برای تفاوت و بلندپروازی او تا پایان زندگی. سانتاگ با اراده، نادیدهگرفتن عقاید متعارف و مبارزه توانسته بود بر بسیاری از ناملایمات ناخواسته غلبه کند و دوام بیاورد. ماجرای روند هولناک بیماری و زن کلهشقی که نمیخواست بمیرد. سانتاگ به علم عشق میورزید، خودش را باور داشت و خرد، مذهبش بود. او در برابر بیماری هم باید مثل مواقع دیگر اطلاعات جمع میکرد. اطلاعات به معنی سلطه بود و تسلط، پیشنیاز امید. «سرطان یار قدیمی او بود. او کهنهکار بود. زیاد میدانست. دقیقتر بگویم او به اندازه کسی که به ایمان خود وفادار است به کسب اطلاعات وفادار بود. در اینجا ریشهدارترین اعتقاد مادرم نسبت به خودش نهفته -ایمان به توانایی خویش در پذیرش و درک حقایق و سپس رویارویی با آنها». باوری که سبب دوام او طی دو سرطان قبلی شده بود. سانتاگ در چهلوسه سالگی فهمید که به سرطان بدخیم سینه مبتلا شده است. شانس زیادی برای زندهماندن نداشت. آنطور که خودش نوشته: «اولین واکنش من وحشت بود و ماتم. اما روی هم رفته بد نیست که آدم بداند قرار است بهزودی بمیرد. نخست آنکه نباید به حال خود تأسف بخوری». ریف در چند جای کتاب یادآوری کرده که: «ما برای خود قصه میگوییم تا بتوانیم زندگی کنیم».
سانتاگ وقت نوشتن کتاب «بیماری بهمثابه استعاره» فایده روایتکردن را کمتر از ایده و اندیشه میدانست. او در این کتاب از زیستن در قلمرو بیماری نوشته است: «پزشکان را وادارید تا حقیقت را به شما بگویند؛ بیمارِ مطلع و فعالی باشید؛ راه درمانی مناسبی برای خودتان پیدا کنید چون درمان مناسب (با وجود همین روشهای ناکارآمد) قطعا وجود دارد. اگرچه یک روش درمانی (نهایی) هنوز موجود نیست، بیش از نیمی از تمام موارد را میتوان با استفاده از همین روشهای درمانی فعلی مداوا کرد»، «تا زمانی که یک بیماری خاص را یک شکارچی اهریمنی و شکستناپذیر و نه یک بیماری صرف، تلقی کنند، بیشتر مبتلایان به سرطان با پیبردن به بیماریشان روحیه خود را خواهند باخت. راهحل اما اصلا این نیست که از گفتن حقیقت به بیماران خودداری شود، بلکه باید مفهوم بیماری را تصحیح کرد و اسطورههای شکلگرفته در پیرامونش را از آن زدود» و در ادامه: «بیماری استعاره نیست و اینکه صحیحترین راه برای در نظر آوردن بیماری -و سالمترین شیوه برای بیماربودن- راهی است که به این دست اندیشههای استعاری کمتر آلوده بوده و در برابر آنها مقاومتر باشد».
دیوید ریف در کنارِ ایده و اندیشه سانتاگ درباره سرطان، روایتی از تجربه سانتاگ در روزهای بیماری او ارائه داده: «ما همانجور میمیریم که زندگی میکنیم. مادرم نیز همینطور». و سانتاگ همچنان میخواند. خواندن در تمام زندگی «سرگرمی، مشغولیت و تسلیبخش» او بود. «خودکشی کوچک» او. اگر نمیتوانست دنیا را تحمل کند با سفینه کوچک کتاب از همه چیز دور میشد. این بار فرق میکرد. جزوه انجمن سرطانشناسان خون را میخواند و زیر بعضی عبارتها خط میکشید: «ممکن است». در سنوسال او با توجه به نوع بیماریاش شانس کمی برای زندهماندن وجود داشت. «نمیخواهم بگویم او آدم شادی بود، درست برعکس، او تقریبا همیشه با افسردگی در نبرد تنبهتن بود. میتوانستی این نبرد را بلافاصله پس از آنکه از خواب بیدار میشد با وضوح تمام ببینی. وقتی میکوشید که افسردگی را از خود دور کند». ریف از تجربه خودش نوشته: از تلاشش برای تکیه بر امکانات بهبود به جای نقل مجموعهای از آمار و ارقام. از اینکه «سوزان نیاز داشت بداند که همه چیز «مأیوسکننده» نیست». از «دانشمند-جادوگرانی» که میتوانستند غیرممکنها را به مرز واقعیت برسانند. از روابط میانِ پزشک و بیمار. از نقش نزدیکان و دوستان مادرش. از تردیدها و احساس گناه خودش. نهفقط اینها که شاید بتوان این کتاب را بهنوعی واکاویِ زندگیِ سانتاگ و رابطه او با فرزندش در روزهای بیماری و مواجهه با اخبار مختلف مربوط به آن دانست. ریف پس از مرگ مادرش به خودش جرئت خواندن یادداشتهای او را داد: «فهمیدم که بیشتر اوقات چقدر خود را نگونبخت میدید و متأثر شدم. اما تقریبا یکه خوردم که دیدم چطور و تا چه حد حتی در حزنآورترین لحظهها به نقشههای آتی خود میاندیشیده -نهفقط به آنچه میخواست بنویسد، بلکه به کتابهایی که میخواست بخواند، نمایشهایی که میخواست ببیند، موسیقیای که میخواست بشنود یا دوباره به آن گوش کند». «حس شگفتی کودکانهای» که سانتاگ را سرپا نگه میداشت. «همان چیزی که او را از طرحی به طرحی دیگر کشاند، از سفری به سفری دیگر، خلق آثار برجسته هنری یکی پس از دیگری». و حالا مرگی در میانه راه. سانتاگ با امید و اراده از کودکیِ ویرانشده خود به دانشگاه شیکاگو رسیده بود. امید و ارادهای که همیشه همراهش بود: وقت ازدواج، بچهدارشدن و جدایی. وقت ساختن زندگیاش با وجود همه موانعی که سد راهش بود. «برکلی، شیکاگو، کمبریج، ماس، آکسفورد، پاریس و سرانجام نیویورک. با بالهای امید به این مکانها رسید و آنگونه که گاهی خودش نقل میکرد، هنوز دختری نوجوان در توسکان آریزونا بود که با تخیلش در تمام این مکانها زندگی کرده بود، همیشه شروعی تازه وجود داشت، کاری نو. در یکی دیگر از یادداشتهایش از ورود خود به نیویورک مینویسد، گزارش میکند: «همه چیز مثل دود به هوا میرود، ازدواج شکستخوردهام دیگر وجود ندارد. و کودکی غمبارم محو میشود، انگار جادو شده باشد». ریف نگاهی گذرا به زندگی مادرش انداخته و از دو افسوس بزرگ او نوشته: «یکی اینکه در سالهای گذشته به دستاوردهای بیشتری نرسیده، دوم آنکه نفهمیده بود چطور امروز شادتر باشد و به تصدیق خودش زندگی خصوصی او آمیزهای بود از اندوه و ناکامی. او از نظر سیاسی و فراتر از آن از دیدگاه اکولوژی امید بزرگتری در سر نداشت جز آنکه جهان بهتر شود، منتهای مراتب ظن قوی به او میگفت که احتمالا بسیار بدتر خواهد شد».
استفان نیمر، پزشک سانتاگ، امید به درمانهای بهتر برای بیماران مبتلا به سرطان داشت. اما مسئله فقط سرطان نبود. آنطور که ریف نوشته: «اگر استفان نیمر توانسته بود زندگی مادرم را نجات دهد، آیا مادرم با مرگ به شیوهای دیگر و در زمانی دیگر آشتی میکرد؟ آیا هیچیک از ما وقتی نوبتمان برسد آشتی میکنیم؟». «پایان». و فکر اینکه در نهایت «ما» هم به «آنها» میپیوندیم. سانتاگ عاشق زندگی بود. قصد داشت داستانهای بیشتری بنویسد، به زمان نیاز داشت و میدانست که میمیرد. او در دسامبر ۲۰۰۴ در هفتادویک سالگی در نیویورک درگذشت و در گورستان مونپارناس پاریس به خاک سپرده شد. و شاید آنطور که در مقدمه کتاب آمده: بزرگترین رمان این نویسنده زندگیاش بوده و سترگترین اعتراضش به هستی و ستم انکارناپذیر آن.
مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»
معرفی رمان «کتابخواران»
نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشتهی آلکساندر گرین
نگاهی به کتاب «گورهای بیسنگ»
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»