ایسنا: «من یک پایین شهریام» نوشته اسماعیل امینی که مجموعهای از روایتهای زندگی و مردم پایین شهر تهران است، منتشر شد.
در معرفی این کتاب که در انتشارات جامجم منتشر شده، آمده است: اسم این کتاب را گذاشتم «من یک پایین شهریام» چون مجموعهای است از روایتهای زندگی و مردم پایین شهر تهران، همان جایی که من زندگی کردهام.
این روایتها را نوشتم برای این که به نظرم رسید، بسیاری از گوشههای زندگی، رخدادهای جزیی و آدمهای معمولی، شاید هرگز توجه کسی را جلب نکنند مثل انبوه برگهای زرد پاییزی که با همۀ زیباییشان زیر پای رهگذران میمانند و له میشوند.
برخی از این یادداشتها روایت من است از تجربههایم در موقعیتهای مختلف و دربارۀ انسانها، چه آنها که دوست داشتنی هستند و چه آنهایی که چندان خوشایند نیستند اما به یاد ماندنیاند.
اینها روایت من است از سالیانی که در میان مردم پایین شهر زیستهام و طبعاً از چشماندازی که حاصل این نوع زندگی است.
زبان کتاب، ساده و بیپیرایه و پیچیدگی و اغراق است و تصرف من در بازگویی تجربههایم چندان نیست که واقعیت را دگرگون کند.
کتاب «پایین شهریها» نگاهی است از نزدیک به انسان و به رنج و شادی و سخت و آسانِ گذران روزگارانی در همین نزدیکیها و در میان همین مردمی که با ما زندگی میکنند.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «ترلان ننه، مادربزرگِ تمام اهل محل بود. حتی پدربزرگها و مادربزرگها، او را مادر خودشان میدانستند. همیشه لباس پارچهای سفید میپوشید با گلهای رنگی ریز، دامنش انگار دامنههای پوشیده از گلها و گیاهان کوههای آذربایجان بود.
یک روز از او پرسیدم: ننه، ترلان نه آدی دیر؟( ننه، ترلان اسم چیه؟)
خندید و گفت: بیر قوش آدی دیر بیر گؤزل قوش آدی. ( نام پرندهای است نام پرندهای زیبا)
ترلان ننه، فقط ترکی حرف میزد و فارسی بلد نبود.
بعد به زبان ترکی گفت: لابد میگویی چرا اسم پرندۀ زیبا را روی این پیرزن گذاشتهاند؟ پسرم من هم روزگاری دختری جوان و سرزنده بودم و در روستای خودمان لابلای گلها و درختها زندگی میکردم، درست مثل ترلانها. حالا باید در این شهر پر از آجر و سنگ و ماشین زندگی کنم.
ترلان ننه، همراه پسرش و عروسش چند سالی بود که به شهر آمده بودند.پسرش رانندۀ کامیون بود.
ترلان ننه به شهر نیامده بود، جسم پیرزن در شهر بود اما دلش و جانش و حتی کلماتش در کوچه باغهای روستاهای آذربایجان مانده بود.
بعد از ظهر که بچهها از مدرسه تعطیل میشدند، کنار در خانهاش روی یک زیلوی کوچک مینشست و بچهها را تماشا میکرد و قربان صدقۀ بچهها میرفت: ماشاءالله! آللاه ساخلاسین نه گؤزل بالالار سیز! ( ماشاءالله خدا نگهدارتان باشد چه بچههای قشنگی هستید.)
گاهی دختر بچهای را صدا میکرد و صورتش را میبوسید و سیبی به او میداد.
اما وقتی پسر بچهها را صدا میکرد، همه میدانستند که برای سپردن کاری است.»
مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»
معرفی رمان «کتابخواران»
نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشتهی آلکساندر گرین
نگاهی به کتاب «گورهای بیسنگ»
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»