اعتماد: زیستن در شعرهای جواد مجابی به زیستن در نقاشیهایش میماند و زیستن در نقاشیهایش بالعکس. در بسیاری از اشعار جواد مجابی نقاش و نقاشی به میان کلمات فراخوانده شدهاند انگار که سراینده خود را هنگام سرودن شعر، در کسوت نقاشی که برای رهایی به بوم و رنگ تشبث جسته، به یاد میآورد گاه با تمام آن خصوصیات ظاهریای که از جواد مجابی سراغ داریم، همان لباس کتان سفید و همان کلاه حصیری هنرمندها بر سر و بوی توتون و آن صلابت تاثیرگذار؛ از آن جمله در شعری که عنوان ۱۳۴۲ را بر تارک دارد: «گفتند چند نفر از چند جا که: نقاش مرده است. هرچند رفته است دورتر از ما، میدانستم، دریا رها نمیکند نقاش کشتی و گرداب را. از کشتی پیاده شد خندان، با لباس کتان سفید و کلاه حصیری، بوی پریهای دریایی و توتون میداد زلفش، پرده دیگری تمام کرده بود، لوله کرده در کولهپشتیاش. –خواب دیدهایش! گفتم: خوشا کسی که آب میبردش. پیپش را چاق کرد، پس از خالی کردن بغلی، به تماشای پردهاش قدم نهاد دلیر، بر عرشهای به رنگ توفان و آذرخش.» گاهی جواد مجابی جز خودش، مجابی نقاش، هنرمندان دیگر را با نام خودشان به میان شعرش دعوت میکند، گویی حین سرودن، در پس خاکستری پلکها، دورنمایی از تابلوهای آن نقاشان را تجسم کرده باشد مثلا در شعر بیست و نهم از همین مجموعه «وطن روی کاغذ»: «از قاب نقاشیهاشان درآمدند امینالله و ژازه و اسپهبد، تا جرعهای از این موسیقی بنوشند و بنیوشند…» که اشاره دارد به علیرضا اسپهبد، امینالله رضایی و ژازه تباتبایی، هنرمندان همروزگار مجابی؛ گاهی هم شاعر نه نقاشان همروزگارش که نقاشان کهن را از دل تاریخ به میانه شعرش میآورد مثلا آنجا که مانی را به مثابه جوانی که اخبار روز را باید به گوش دنیا برساند، در شعرش گنجانیده است و خطاب به او میپرسد: «آمدهای نقاشی کنی و آیینی از آن…» و مانی چنین پاسخ میدهد که «آن که نقاشی باید بکند از پی میآید حالا باید بروم دانشگاه، عکسها و خبرها را دنیا منتظر است…شوخچشمانه، موبایلش را روشن کرد.»
گاهی هم نقاش تنها در شکل و هیات گمنام نقاشبودگیاش در شعرهای مجابی حاضر است از آن جمله در این سروده: «خیابان و کوچههای رو به میدان، عریان از هیاهوی ماشین و ازدحام قربانیان، تر و تازه از باران و موسیقی بهاران، تنها راه و درختان و طربناکان سر به هوا. این شهر از کجاست؟ ایستاده در کار، کنار پیادهرو؛ نقاش. چه دستی دارد در منظره، همین حالاست تا براندمان از دور و بر، نسیم سحر را خبر کند در رنگ لاجورد و زر» اما این مجموعه افزون بر این خود اساسا با اشعاری آغاز میشود که شاعر نام نگاره به آنها داده است و بازخوانیشان پس از تماشای نقاشیهای جواد مجابی، ادامه همان تماشا را میماند اینبار در هیات واژگان، مثلا نگاره نخستین کتاب که اشارتی است به اسب در نقاشیهای شاعر: «اسبی از میان جمعیت بالا میآید، شمایل آینده را که تمامی فضای دیدنی است، در یالهای خود پوشانده، نشانده بر کمرگاهش، میبرد به هوا، جمعیت گریه میکند، فضای دیدنی خالی را». مجابی در یکی دیگر از همین نگاره-سرودهها، بیش از هر شعر دیگری، از درهمتنیدگی شعر-نقاشیهایش به صراحت سخن میگوید: «هروقت تابلویی کشیده شد یا شعری از این اتاق بیرون رفت، یک ناتمامی محسوس داشت، حفرهای که رنگی گم در آن کم بود.» و گاهی هم اساسا شعری میسراید تا با آن به یاری آن مخاطبی آمده باشد که در برابر تابلویی ایستاده تا پیام نگاره را ادراک کند، شاعر در چنین سرودههایی پیام نقاشیهایش را با زبانی نمادین و فلسفی و شاعرانه بازنمایی میکند: «در نگاره سیزدهم هوا تاریک شد، پرندگان، باغ نیاکانی را به ترک گفتند، بالهای بریده به جا ماند و منقارهای آواز، فراموشی روی گلها و شعرها تار تنید، دوست من! در آن سالهای مصیبت، چرا یکبار هم سراغم نیامدی؟ بالهایت کو؟ هان! حالا میفهمم. نگاره سیزدهم را – با آن همه نقوش طربزا و عطر و رنگ -طلسمی بستند که باطل نمیشد به چاره و نیرنگ، آن طلسم ما بودیم، هوشمان و خود نمیدانستیم.» و این توصیف آیا آن تابلوهایی را به یادمان نمیآورد که گاهی پرترهای در میانه داشت به نشانه آن دوست نهفته در شعر که در سالهای مصیبت مفقود بوده است؟ افزون بر این گاهی هم شاعر در آتلیه شعر میسراید تا این در هم تنیدگی شعر و نقاشی را بیش از پیش نمایانده باشد، وقتی که نقاش در محاصره تابلوهای نقاشیاش، تنها با شعر آرام میشود و این همه، در سرودهای به نام «در آتلیه خیابان دولت» و با این مضمون بیش از هرجای دیگر نمایانده شده است: «یک طبق گلابی پاییزه، در آتلیه نقاش میدرخشد سبزازرد، دانهدانه چراغهای رنگین طعم و بو را برمیدارد، مینامد آنها را خیال رفیقانش که در ابرها، به نظارهاند تا عاشقانه پاییز را زیر دندان بفشارند. از ابر تا آتلیه نقاش، صدسال نوری در مه شده است و بیرون نمیآید از مه…» و این از نقاشی به شعر پناه بردنها، گاه چنان دیرپا و آفرینشگر است که شاعر ابا ندارد که کتابها و طرحهایش را از دست بدهد: «رسیدن و لذت بردن از این دورنما میارزید که خرجین کتابها و طرحهایم را، در رودخانه خروشان دیروز، از دست داده باشم» و این همه در حالی است که شاعر در شعری دیگر روایت میکند که باید به نقاشی بازگشت، ذوق نقاشی را نباید گم کرد، نقاشی گویی اینجا محملی است برای بازگشت به ریشههای گمشده، اصالت و تاریخ: «در آن خانه هر یک دیواری را نقاشی میکردیم. چهرهگشایان عهد ماضی بودیم. دیوار مشرقی را نقاشی میکردی تابش سپیدهدم را، منتظر میماندم با قلمموی خیس، آن عالم تاب خسته به دیوارم رسد غروب… اینکه محله و شهرت را به یاد نمیآری، حتی برادریمان را، به وحشتم میاندازد که دندانهای انزوا جویده باشند تختهبند روحت را. بیا آن خانه را از نو نقاشی کنیم در این هوا تنها من و تو میتوانیم به یاد آریم، نما به نمای آن سرای زیبا را». «وطن روی کاغذ» مجموعهای از این اشعار سپید یادآور نقاشیهای جواد مجابی است که نشر گویا منتشر کرده است.
مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»
معرفی رمان «کتابخواران»
نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشتهی آلکساندر گرین
نگاهی به کتاب «گورهای بیسنگ»
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»