گسترش: کتاب «سابقاً کمونیستها» به گردآوری ریچارد کراسمن و به همت نشر کرگدن به چاپ رسیده است. در این کتاب، شش روشنفکر (آرتور کوستلر، اینیاتسیو سیلونه، ریچارد رایت، آندره ژید، لوئیس فیشر و استیون اسپندر) داستان کمونیست شدن و بازگشتشان از آن را تعریف میکنند. آنها در آغاز از فاصلهای دور به کمونیسم مینگریستند، درست همانطوری که به اسلافشان که در ۱۳۰ سال قبل از انقلاب فرانسه میزیستند نگاه میکردند ـ چونان تصویری از ملکوت خداوند روی زمین ـ و مانند وردزورث و شلی استعدادهای خود را فروتنانه وقف تحقق این امر مهم کردند. بیاعتناییهای انقلابیون حرفهای و نیشوکنایههای مخالفان دلسردشان نکرد تا اینکه سرانجام به اختلاف و تضاد تصویر خودشان از خداوند و واقعیت رژیم کمونیستی پی بردند و بدینترتیب کشمکش فکریشان به نقطهی بحرانی خود رسید.
تنها عدهی انگشتشماری میتوانند ادعا کنند که به این سویهی تاریخ بهخوبی توجه کردهاند؛ مثلاً برتراند راسل کتاب «بلشویسم: نظریه و عمل» را که پیشتر در ۱۹۲۰ نوشته بود، بدون کوچکترین تغییری چاپ کرد؛ اما بسیاری از کسانی که اکنون، پس از آن رخداد، آدمهای عاقل و پختهای به شمار میآیند همچون ادموند بِرک، در آن دوران، از معنا و حقیقت انقلاب روسیه آگاهی نداشتند یا به پیروی از سلیقه و مُدِ روز بین ستایش و عناد ورزیدن در نوسان بودند. این شش زندگینامهی خودنوشت دستکم باید خطرهای این کمونیستستیزی سطحی و کممایه را برملا کند. کمونیسم، بهمثابه نوعی شیوهی زندگی که سالها حتی در شخصیت مسیحی اینیاتسیو سیلونه عمیقاً تأثیر گذاشته و فردگرایانی چون آندره ژید و کوستلر را شیفتهی خود کرده بود، کاستیهای وحشتناک دموکراسی اروپایی را آشکار میکند. اینکه ریچارد رایت، نویسندهی رنگینپوست و جنجالی اهل شیکاگو، زمانی عضو حزب کمونیست بود فینفسه کیفرخواستی علیه شیوهی زندگی امریکایی تلقی میشود. از سوی دیگر، لوئیس فیشر نمایندهی قشر ممتاز خبرنگاران امریکایی و بریتانیاییای بود که همهی امیدشان را به روسیه بسته بودند، چیزی که علتش بیشتر به سرخوردگی از دموکراسی غربی برمیگشت تا علاقه به کمونیسم. استیون اسپندر، شاعر انگلیسی هم تحت تأثیر همین انگیزهها به کمونیسم گروید. جنگ داخلی اسپانیا برای اسپندر، مثل همهی معاصرانش، نقطهی عطف سیاستهای جهانی به شمار میرفت و علت عضویت کوتاهمدت او در حزب کمونیست و البته بریدنش از آن بود.
تنها نقطهی اشتراک میان این شش نویسنده، که شخصیتهای بسیار متفاوتی دارند، این است که همگی، پس از درگیریهای درونی عذابآور، کمونیسم را انتخاب کردند؛ زیرا ایمان خود به دموکراسی را از دست داده بودند و به جایی رسیده بودند که حاضر شدند آزادیهای بورژوایی را در پای مبارزه با فاشیسم قربانی کنند. درواقع، این گرایش به کمونیسم ریشه در سرخوردگی و ناامیدی از ارزشهای غربی داشت. البته، حالا که گذشته را مرور میکنیم، بهراحتی میتوان این ناامیدی را پدیدهای نامتعارف تلقی کرد. بااینهمه، غلبه بر فاشیسم بدون سلب آزادیهای مدنی ممکن شد و این چیزی است که شامل کمونیسم هم میشود؛ اما سیلونه چطور میتوانست این موضوع را در دههی ۱۹۲۰ پیشبینی کند، وقتی کشورهای دموکراتیک موسولینی را در آغوش میگرفتند و فقط کمونیستهای ایتالیا بودند که در برابر فاشیسم مقاومت میکردند؟ آیا آندره ژید و کوستلر وقتی کمونیست شدند در اشتباه بودند که فکر میکردند آلمان و فرانسه دموکراسیهایی فاسدند و بهزودی در برابر فاشیسم شکست خواهند خورد؟ بخشی از ارزش کتاب در این است که بهگونهای بسیار آزاردهنده به حافظهی ما نیشتر میزند و تنهایی وحشتناکی را یادآور میشود که «مخالفان بیتجربهی فاشیسم» درک کردند؛ مردان و زنانی که به ماهیت فاشیسم پی بردند و کوشیدند با آن مبارزه کنند، آن هم زمانی که کسی اهمیت و ارزش چنین کاری را نمیدانست. همین تنهایی بود که ذهنشان را پذیرای جاذبهی کمونیسم کرد.
قسمتی از کتاب سابقاً کمونیستها:
ما بازی را باختیم، زیرا برخلاف تصورمان، نه ماهیگیر، بلکه طعمهای بودیم آویزان بر سر قلاب. ما این را نفهمیدیم چون عادت کرده بودیم هر مزخرفی را که از بالا صادر میشد کورکورانه به منزلهی خواسته و باور قلبی خود بپذیریم. ما از پذیرش نامزد مشترک با سوسیالیستها در انتخابات ریاست جمهوری سر باز زدیم و وقتی سوسیالیستها از هیندنبورگ به منزلهی شر کمتر در برابر هیتلر حمایت کردند، تالمان را نامزد کردیم، درحالیکه احتمال پیروزی او صفر بود و با این کار، جز اینکه آرای پرولتاریا را بشکنیم و کمک کنیم تا هیتلر به قدرت برسد، کاری نکردیم. مربی ما نطقی در اثبات این نکته ایراد کرد که چیزی به نام شر کمتر وجود ندارد، شر کمتر مغالطهای فلسفی، استراتژیک و تاکتیکی است و مفهومی تروتسکیستی، انحرافی و ضدانقلابی محسوب میشود. بنابراین، تنها میبایست برای آنهایی که این مفهوم شوم و نامیمون را مطرح میکردند احساس ترحم کنیم. بهعلاوه، باور داشتیم که این مفهوم ابداعی شیطانی است. آخر چطور نمیتوانستند بفهمند که دو پای قطعشده بهتر از تلاش برای نجات دادن یکی از آنهاست و سیاست انقلابیِ درست انداختن چوب از زیر بغل جمهوری چلاق وایمار است؟! ایمان چیز عجیبی است؛ نهتنها میتواند کوهها را جابهجا کند، بلکه باعث میشود فکر کنی لاکپشت همان اسب مسابقه است.
نه فقط اندیشه و تفکرمان، بلکه واژههایی هم که استفاده میکردیم کلیشهای بودند. برخی عبارات و کلمات تابو به شمار میآمدند مثل «شرِ کمتر» یا «خودجوش». کلمهی خودجوش تابو بود، زیرا جلوههای «خودجوش» آگاهی طبقاتیِ انقلابی بخشی از نظریهی تروتسکی دربارهی انقلاب دائمی محسوب میشد. کلمات و عبارات دیگری هم بودند که از الفاظ محبوب ما به شمار میآمدند. منظورم این است که نهفقط واژههای ادبیات کمونیستی مانند «تودههای رنجکشیده»، بلکه کلماتی مانند «انضمامی» یا «سکتاریستی» (سؤالهایت باید انضمامیتر باشد، رفیق»؛ «دیدگاهی که مطرح میکنی مبتنی بر نگاه سکتاریستیِ چپ است، رفیق») و حتی واژههایی مثل «هیروستراتوسوار» هم به همین سرنوشت دچار شدند. لنین در یکی از آثارش به واژهی هیروستراتوس اشاره کرده بود. او فردی یونانی بود که معبد آرتمیس را آتش زد، زیرا فکر میکرد راه دیگری برای مشهور شدنش وجود ندارد. در نتیجه، اغلب عباراتی چون «جنون هیروستراتوسوار خرابکاران ضدانقلابی که میکوشند تلاشهای قهرمانانهی تودههای ستمدیده در سرزمین پدری پرولتاریا را برای به ثمر رساندن برنامهی پنج سالهی دوم طی چهار سال عقیم بگذارند» شنیده یا در مطبوعات چاپ میشد.
سابقاً کمونیستها را محمود مقدس ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۲۸۴ صفحهی رقعی و با جلد نرم چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.
ورشو چندی پیش داستان بیفضیلتی جنگ است و آسیبهایی که گاه تا نسلهای آتی درمانی ندارد.
معرفی کتاب «زندگی زیر سقف دودی با لب خاموش!»
مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»
معرفی رمان «کتابخواران»
نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشتهی آلکساندر گرین