img
img
img
img
img

افاداتی من باب فلسفه حیات

پیله: مروری بر کتاب بشر و تکنیک (افاداتی من باب فلسفه حیات)

اثرِ حاضر، ویراستی بَر ترجمۀ بَشر و تکنیک (صناعت) است که چارلز فِرانسیس اَتکینسون به زبانِ انگلیسی بَرگردانده، و انتشاراتِ آلِن و آنوین در لندن و آلفرد آ. کناف در نیویورک (به سالِ ۱۹۳۲) به طبع رسانده‌اند. لیکن مایکل پاتمَن، ویراستی کامل بَر ترجمۀ مَذبور ارائه داشته است. بالتبع، اِصلاحاتی در بَرخی اِشتباهات صورت گرفته، زبانِ مَتن بهبود یافته، برخی عبارات مجدداً ترجمه شده، و برخی واژگان و عباراتِ مَتنِ اصلی- که از قَلم اُفتاده بودند- بازگردانده شدند. ما اطمینان داریم که نُسخۀ کُنونی، بَرگردانی نزدیک‌تر به متنِ آلمانیِ صاحبْ اَثر است. عُمدۀ پانوشت‌ها متعلق به متنِ اصلی هستند. پانوشت‌های نسخۀ اینجانب، با کمک مایکل پاتمَن اضافه شده، و مشخصاً متمایز گردیده‌اند.

مسئله‌ی ایفایِ نَقشِ فعّالٍ در یک تراژدی غربی که به آخرین پردۀ خود وارد می‌شود، یا به نَحوی غم‌اَنگیز به عنوان قربانی مُنفعل مکانیزاسیونی جهانی از میان می‌رود- که قرار است بُن‌مایه اصلی آن باشد، در کانون کتاب حاضر از اُسوالد اِشپنگلر جای دارد. این کتاب، ابتداً در سالِ ۱۹۳۱ با عنوان بَشر و تکنیک (صناعت) منتشر شد. اگرچه پیام این کتاب- که در بیان اِجمال، من‌باب سقوط رایش آلمان به گرداب فاجعه مالی، فرهنگی و معنوی است- ابداً به منزلۀ نشانه‌ای صِرْف از روحِ زمانه قلمداد نمی‌شود؛ اما امروز- و از رهگذر بازاندیشی تاریخی- تعبیر پیام مذکور، بدون لحاظ پَس‌زمینه‌‌ی دربرگیرنده جمهوری از میان رفته لیبرال وایمار و ملّتی مَعلول- تحتِ فَرمان فوجی از بلشویک‌ها و نازی‌ها- و درگیر تقلای مرگ و زندگی، تقریباً غیرممکن به نظر می‌رسد.

جهان در اوایل دهه ۱۹۳۰، شاهد ادغام رژیم‌های توتالیتر در آلمان و بسیاری از کشورهای اروپایی بود که بالتبعِ آن، چاره‌ای جز تسلیم شدن برای دموکراسی لیبرال باقی نَماند. مثلاً در فرانسه- که ظاهراً از رهگذر مجموعه‌ای از انقلاب‌های سوسیالیستی- در برابر فاشیسم مایه‌کوبی شده بود، سایه تاریک وحشت سیاسی در افق آن نمایان می‌شد. در چنین شرایطی، حتی انگلستان- یعنی، زادگاه پارلمان اروپا- از نظر سیاسی- و به واسطه حضورِ چکمه‌پوشان در حال پیش‌رَوی آلمان، ایتالیا و اتحاد جماهیر شوروی- دستخوش تشویش بود. در روسیه نیز استالین حضور داشت. از این رو، برخی اقدامات مصوب در توافق تازه روزولت- نظیر فرمان اجرایی ۱۰۶۲  وی که مصادرۀ تمامی طلاهای خصوصی موجود در ایالات متحده در نرخی نازل، غیر واقعی و ثابت را روا می‌داشت- در قالبی تمامیت‌خواه بودند. علاوه بر آن، شواهد گواه آنند که برای بیش از یک دهه، ممنوعیت الکل در سراسر این کشور حاکم بود.

نگاهی هنری به این بُرهه زمانی- به ویژه در آلمان- حاکی از آن است که هنر، عکاسی، فیلم‌سازی، ادبیات، و موسیقی این دوران، تحت سلطه شکلی تیره و تار از اِکسپرسیونیسم بود. اگرچه اشپنگلر همواره مُجدانه بَر هنر در عصر تمدن تأکید می‌ورزد؛ و این امر در واژه‌نامه خاص او، بیانگر پایان گُریزناپذیر هر فرهنگ والا است که اجازه یافته تا روند طبیعی خویش را پُشت سَر گذارد؛ لیکن- به منزله تناقضی در معنا- ترکیب متعلق به وی، شاملِ تحلیل فرهنگی مُوجزی است که با ایده‌هایی رویایی، خیالی، حتی عرفانی توام می‌شود، و بدون تردید دربردارندۀ مُهر تضمین مشخص اکسپرسیونیسمی با ابتکارات متنوع چون متروپُلیسِ فریتس لانگ، تاریکی رقت‌آور قصر فرانتس کافکا، بیمناکی شهوت‌گُونِ اُپرای لولو آلبان برگ و خشم فُرو خورده در منظره طوفانی دریای اِِمیل نولده است. باور بدانکه تمدن غرب از بیخ و بُن متلاشی شده، حقیقتاً از روح زمانه‌ای تیرگون حکایت دارد. از مَنظر شخصیت‌های حساس به مقوله هنر، چون اُسوالد اِشپنگلر، جنبه کابوس‌گُون تمدن معاصر، به همان اندازۀ واقعیتْ دهشتناک و انکارناپذیر است.

از این رو، تراژدئی که اشپنگلر پیامبرانه‌گونه پیش بینی می‌کند، هَمانی است که در اَثَر نخستین او، با نام انحطاط غرب ]۱[ خلاصه شده، و اینکْ تنها اَلحان و اَلوانی اِستعمال شده تا کران‌نَما را جِلوه‌ای عمیق‌تر بخشند. آنچه در اینجا در مُخاطره قرار گرفته، پیامد تاریخی تلفیق اراده به قدرت است که از همان آغازین روزهای ماجراجویی‌های اکتشافی وایکینگ‌ها و صَلیبیان مسیحی، و ساخت کلیساهای جامع سترگ در دوران قرون وسطی، ذاتیِ ذهنیتِ اهریمنی نوردیک- فاوستی بوده است. آخرین اِستحاله این فرآیند تاریخی طویل، تکنولوژی (فناوری) ماشین است که ملل جهان را برای نَبرد نهایی در راستای هژمونی جهان مالی و سیاسی آماده می‌کند که به موجب آن، روح فاوستیْ سَرانجامْ خود را از میان بُرده، و به فُسیل تاریخی دیگری مُبدل می‌شود. لیکن، اعتقاد راسخ اشپنگلر است که اروپا و آمریکای روزگار وی، تا بدان زمان، صرفاً بسیج برای نبرد نهایی را آغاز کرده بودند؛ و آنکه خواهانِ معاضدت خدایان در روز رَگناروک است، باید خویشتن را شتابانْ برای آنچه لزوماً رُخ خواهد داد، آماده سازد.

اسوالد اِشپنگلر- فیلسوف غربی فلسفه عُقوبت- در سال ۱۹۳۶، در خلال آخرین تمرین نمایش جنگ جهانی دوم، معروف به جنگ داخلی اسپانیا- که در اصل، جنگی نیابتی از سویِ نازی‌ها و بلشویک‌ها بود- دَرگذشت. اشپنگلر هرگز هیتلر را خوش نمی‌داشت؛ و هرگز نیز مورد پسند هیتلر نبود. و گرچه مُسلم است که او هرگز فلسفه به‌نژادسازی و یهودستیزی هیتلر را تأیید نمی‌کرد؛ مَعهذا، جنگ جهانی مُتعاقب می‌توانست بر این اعتقاد راسخ وی صحه گذارد که پنجمین و آخرین پرده از نمایش این تراژدی اروپایی حقیقتاً در روند اجراء قرار می‌گیرد.

از این رو، تصادفی نیست که کلمات پایانی بشر و تکنیک (صناعت)، تصویر سربازی رومی را القاء می‌کند که در حین انجام وظیفه در برابر خانه‌ای در پُمپِئی در روز فورانِ آتشفشان در این شهر- و صرفاً از آن رو که مافوقین او، وی را از وظیفه مُعاف نکرده‌اند- جان می‌سپارد. در حالی که انحطاط غرب همچنان از مرگ فرهنگ در معنایی غیر شخصی سخن می‌گوید؛ سربازی که حین انجام وظیفه می‌میرد- و نشانی از عزم راسخی بیهوده، لیکن مُصممانه است- تصویری از سَرنوشت‌باوری شخصی و تراژیک را به نمایش می‌گذارد.

چنین اقدامات قهرمانانۀ تراژیک، در میانِ وایکینگ‌ها نیز شناخته شده بود. مثلاً سُطوری از هاوامال (آهنگ اودین) در اِِدای شاعرانه – مربوط به زمانی که اشپنگلر می‌توانست آن را به منزلۀ بهار آغازین فرهنگ فاوستی توصیف ‌کند- به ذهن مُتبادر می‌گردد: “اَحشام می‌میرد، دوستان می‌میرند، و خودِ تو نیز می‌میری. و آنکه می‌دانم که هرگز نمی‌میرد، شهرتِ مَردی مُرده است. ” در سال ۱۹۳۱، تنها امیدی که اشپنگلر برای تمدن آنگلواروپایی انتظار دارد، این است که حامیان این تمدن، همچنان و فارغ از نتایج تلاش‌هایشان، وفادارانه بَر سَر پُست‌های خود- که تقدیر برایِشان مُعین کرده است- بِمانَند.

گرچه به طور کلی، بَدبینی فرهنگی اشپنگلر به نظر می‌رسد که در خلال سال‌های مُنتهی به رسیدنِ هیتلر به قدرت- یعنی، سال ۱۹۳۳ – عمیق‌تر گردیده است؛ لیکن وی مع‌الوصف، همچنان حساسیت خود  نسبت به فَحواها و تمایزات ظریفِ فلسفی را حفظ می‌کند. اشپنگلر- پیش از حصول آخرین تعریفِ خویش من‌باب تکنولوژی (فناوری) صنعتی و مأموریت شوم تاریخی آن، و بیش از این تأکیدِ تلویحی که همه ما فرزندان سیزیف، در چنگالِِ این تکنولوژی (فناوری) اسیر هستیم- استدلال خویش را با این بُرهان آغاز می‌کند که آنچه امروزْ تکنولوژی (فناوری) می‌نامیم، و تمامی کاربُردهای تخصصی و ماشینی آن، پیشرفت مقوله‌ای- موسوم به تکنیک (صناعت) – است که برای تمامی موجودات زنده حاضر در این سیاره، مشترک است. تکنیک (صناعت)، مقوله یا رَویه نیست؛ بلکه شیوه‌ای است که هر فرد- حیوان یا انسان- خود را از رهگذرِ آن، در شرایطی خاصْ تصریح کرده و سازگار می‌دارد. در ویولُن‌نوازی انسان، همان اندازه فَن وجود دارد که در تعقیب، حمله و بالاخره دَریدنِ طعمه توسط شیر.

اما اشپنگلر نمی‌گوید که اگر شیر می‌خواست، می‌توانست ویولن بنوازد، یا اینکه ویولن‌نواز می‌توانست گورخری را با دستانِ خالی شکار کند. تفاوت اساسی آن است که ویولن‌نوازی، فَنی اکتسابی برای انسان تلقی می‌شود؛ در حالیکه فرآیند شکار در شیر، فنی است که به تمامی گونه‌های شیرها تعلق دارد. لیکن، تکنیک (صناعت)- صَرف نظر از آنکه ویژگی فردی یا متعلق به کلیت یک گونه خاص است- مقوله‌ای نیست- مگر فعالیتی پویا. از این رو، درک روندِ تکاملی تکنیک‌ها (صناعات) گوناگون، به معنای درک تکامل انواع اَشکال فعالیت‌های حیوانی و بشری در محیط‌های خاص ایشان است.

انگاشت‌های اشپنگلر پیرامونِ مَردم، قومیت، نژاد و شرافت در راستای خطوطی با پیچ و خم‌های یکسانْ جریان دارند. نژاد (Rasse) را نمی‌توان از رابطه‌ای ثابت میانِ جُزئی از اِسکلت با بخشی دگر از آنْ استنباط کرد – و بیهودگیِ فرنولوژی نیز از همین رو است. بلکه نژاد، بیشترْ من‌باب اثر کُلیِ تحرکات موجودِ زنده– خواه جسمانی و همچنین روحانی (من‌بابِ بَشر)- است که موجودیت کُلیِ آن را تشکیل می‌دهند – و آلمان‌ها گاهاً آن را گِشتالت می‌نامند – که بر جنبه‌های نژادی و شأن فرهنگی آفریده شهادت می‌دهد. در اُوج قُله پیشرفت بشری، انسانی اصیل – der Rassemensch – ایستاده است ــ گونه‌ای از نوعِ بشر که در تمامی تمدن‌های بَرتر وجود داشته است. از این رو، می‌توان چنین نتیجه‌گیری کرد که در میانِ آسیایی‌ها، آفریقایی‌ها، آمریکائیان تا پیش از کُلمب، یهودیان و اَعراب، همان تفاوت‌های سلسله مراتبی چشمگیر میان افرادی از نظرِ فرهنگیْ خلاق و بالتبع از لحاظ تاریخی حائز اهمیّت، و تودۀ مردم- همچون میان نژادها و مردمان اروپا و ایالات متحد- وجود دارد یا وجود داشته است. شایان ذکر است- که متفکری آنگلوساکسون و متناظر با اشپنگلر، به عبارت دیگر- فیلسوف بریتانیایی تاریخْ آرنولد توین‌بی، متشابهاً در شاهکار خود تحت عنوان مطالعه تاریخ، در خصوص کار اقلیت‌های خلاق، در تقابلی کمابیش صریح با رخوتِ معنوی توده‌ها، به انگیزه‌ای برای تمدنی برتر در زمینۀ فرهنگی معین اصرار می‌ورزد. دسترسی توده‌ها به فرهنگ، از رهگذر محاکات (تقلیدِ) الگونقش‌های فرهنگی و ایده‌آل‌هایی است که توسط شُماری معدود پراکنده می‌شوند.

در حالی که انسان برتر در دوران گذشته می‌توانست هنرمند یا رهبری مذهبی باشد، اشپنگلر تأکید می‌کند که در تمدن کُنونی ما،  کارآفرینان، مخترعان و مهندسین بزرگ، سیستمی فنی و بسیار پیچیده هستند که می‌توانند این تمایز را مُدعی گردند. جان دی راکفلر، هنری فورد و جی پی مورگان از ایالات متحده و آلفرد کروپ از آلمان، از نظر اشپنگلر، شخصیت‌هایی مَشعر و دالِ بَر عقلانیتی کاملاً حسابگر، و قدرت‌های سازماندهی نسلی مُدرن و کاملاً شهری از اقشار مردمی بودند که با خواسته‌های صنعتی سرد و بی‌احساس عصر خود کاملاً سازگار شده بودند. متشابهاً، نیکولا تسلا یا توماس ادیسون، هر یک به تنهایی و به اندازه سال‌های نوری، از هزاران اندیشوَر و هنرمند معاصر خویش، برتر بوده و غوغا کرده‌اند.

مَعهذا، حسِ تحسین اشپنگلر نسبت به این نوع آدم‌ها، به مثابه تَمجیدی بی‌قید و شرط، و اساساً  مَدحی غیر فلسفی از سرمایه‌داری در مقیاس کَلان- و صرفاً به خاطر خودِ آن- نیست. بنا بَر تمهید اشپنگلر، شخصیتی نظیرِ هنری فورد برای تمدن مُدرن، به مثابه فرعون خئوپس برای فرهنگ اولیه مصریان است ــ یعنی، شخصی قادر به استفاده از فَن مَطرحْ و سازمانِ گستردۀ نیروی کار در پروژه‌های عظیم و تاکنون غیرقابل تصور.

بنابراین، چنین عملیات در مقیاسِ کلان، دربردارندۀ نمادگرایی معنویِ فرهنگی خاص هستند. از تعریف اشپنگلر درباره کار، تکنیک (صناعت) و سازمان می‌توان چنین نتیجه گرفت که افرادِ برخوردار از توانایی مهارِِِ دیگران در راستای مقاصد بلندپروازانۀ خود، و دارای قدرت سازماندهیِ سایرین در ارتباط با اهداف فرهنگیِ برخوردار از اهمیّت پایدار، رهبران واقعیِ بشریتْ و تأثیرگذاران بر توده‌ها، واعظین و سیاستمدارانِ هماهنگ‌کنندۀ توده‌ها در راستای مقاصد خویش هستند.

کار این مردان، بیش از آنکه ماهیتاً مادی باشد، معنوی است؛ و به واسطه تمامی دخالت‌هایی که اِعمال می‌کنند، اندازه‌ناپذیر است. اینان انسان‌هایی هستند که تمدن‌ها را به قله‌های رفیعِ آنها رسانده‌اند. اما در حوزه دولتمردی، با تأویل آزادانه اظهارات اشپنگلر، می‌توان چنین بیان داشت که هَمتای مُدرن سولون آتنی – که خودْ به نحوی شایان، در رده سازمان‌دهندگان بزرگ جای دارد- بیسمارک است.

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  داستانی درباره‌ی سیاهی جنگ

ورشو چندی پیش داستان بی‌فضیلتی جنگ است و آسیب‌هایی که گاه تا نسل‌های آتی درمانی ندارد.

  اختلالات و آسیب‌های پیشِ روی این روزهای زنان

معرفی کتاب «زندگی زیر سقف دودی با لب خاموش!»

  تهوع، توتم و تابو

مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»

  یک فانتزی بسیار تاریک

معرفی رمان «کتاب‌خواران»

  آن‌ها می‌روند یا آن‌ها را می‌برند؟

نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشته‌ی آلکساندر گرین