گسترش: کتاب «فلسفهی پیادهروی»، نوشتهی فردریک گرو، به همت نشر ماهی به چاپ رسیده است. پیادهروی کمهیجان، تکراری و یکنواخت است. همهی اینها درست؛ اما این دلیل نمیشود که کاری خستهکننده باشد. میان یکنواختی و ملال فرق است. ملال غیاب طرح و برنامه است، غیاب چشمانداز. بیهدف دور خودمان میچرخیم. منتظریم، اما نه منتظر چیزی مشخص: چیزی را انتظار نمیکشیم، بلکه در زمانی تهی برای مدتی نامعلوم معلق ماندهایم. بدنِ ملول دراز میکشد، ناآرام از جا برمیخیزد، دستها را در هوا تکان میدهد، شلنگانداز به اینسو و آنسو میرود، ناگهان میایستد، دوباره راه میافتد، آرام نمیگیرد. نومیدانه میکوشد تکتک ثانیهها را پر کند. ملال شورشی تهی است علیه سکون؛ نه کاری برای انجام دادن، نه حتی جستوجوی کاری برای انجام دادن. وقتی ملولیم از خودمان ناامیدیم. بیدرنگ از هرچیز خسته میشویم، چون دست زدن به آن کار صرفاً برآمده از ابتکار خودمان است. خود را با آزمونی بزرگ و تحملناپذیر رودررو میبینیم، آزمون تصدیقِ فقر و تنگدستیِ میلهایمان. ملال عدم رضایتی است که هر ثانیه تکرار میشود، نفرت از آغازهاست: همهچیز از همان آغاز خستهکننده است، چون ماییم که آغازش میکنیم. پیادهروی به این معنا خستهکننده نیست، صرفاً یکنواخت است.
پیادهروی ورزش نیست. ورزش از مقولهی قانون و فن، امتیاز و رقابت است و مستلزم تمرین طولانی: دانستن حالت مناسب بدن، آموختن طرز درست حرکت. تازه بعدش است، مدتها بعد، که پای آزادیِ عمل و استعداد به میان میآید.
ورزش ثبت امتیاز است: رتبهات چیست؟ زمانت؟ جایگاهت در جدول نتایج؟ همیشه میان برنده و بازنده همان تفکیکی وجود دارد که در جنگ میان فاتح و مغلوب -ورزش و جنگ نسبتی با هم دارند، نسبتی که مایهی آبروی جنگ است و مایهی بدنامی ورزش: احترام به حریف؛ نفرت از دشمن.
بهعلاوه پیداست که ورزش یعنی بالا بردن استقامت، تقویت روحیهی تلاش و انضباط، نوعی اخلاق، نوعی تقلا.
اما ورزش غیر از اینها مادهی خام هم هست: مادهی خام گزارشها، برنامهها، بازار. ورزش یک نمایش است. مناسک عظیم رسانهای راه میاندازد، مناسکی با حضور گستردهی مصرفکنندگان برندها و تصویرها. پول ورزش را تسخیر میکند تا جانها را تهی کند و علوم پزشکی از ورزش استفاده میکند تا بدنهای مصنوعی بسازد.
پیادهروی ورزش نیست. یک پا جلوی پای دیگر گذاشتن بازی بچههاست. وقتی پیادهروندهها با هم ملاقات میکنند نتیجه مطرح نیست، زمان مطرح نیست: هر پیادهرونده میتواند بگوید از کدام راه آمده است و بهترین مسیر را برای تماشای منظره نشان بدهد یا بگوید از این یا آن پرتگاه کدام منظره را میتوان دید.
بااینحال، کم تلاش نشده است که برای لوازم پیادهروی هم بازاری درست کنند: کفشهای نوآورانه، جورابهای شگفتانگیز، شلوارهای عمری… روحیهی ورزشی دزدکی به اینجا هم وارد شده است، دیگر پیادهروی نمیکنید، بلکه یکجور «سفر پیاده» میروید. چوبدستیهای نوکتیز را با تخفیفهای ویژه به فروش میگذارند تا پیادهروندهها را بهشکل اسکیبازهای عجیب و غریب درآورند؛ اما هیچکدام از اینها ره به جایی نمیبرد. نمیتواند ببرد.
پیادهروی بهترین روشی است که تاکنون برای آهستهتر رفتن پیدا شده است. برای شروع پیادهروی تنها همین دو پا لازم است و بس. سایر چیزها دلبخواهی است. اگر میخواهید سریعتر بروید، راه نروید، کار دیگری بکنید: با ماشین بروید، سُر بخورید، پرواز کنید. راه نروید و موقع پیادهروی تنها نمایشی که ارزش تماشا دارد درخشش آسمان و عظمت منظره است. پیادهروی ورزش نیست.
هر چند هنگامیکه بر پای خود بایستیم، دیگر آنجا که هستیم نمیمانیم.
قسمتی از کتاب فلسفهی پیادهروی:
روسو زمانی قادر بود بگوید در حین پیادهروی زمام خیالاتش را به دست دارد و یکسره مطمئن از رؤیاهایش، صرفاً مجبور است با مکاشفات خود کنار بیاید؛ اما پیادهرویهای آخرش از آرامش بیاندازهای برخوردار بود که مشخصهی نوعی فاصلهگیری است، نوعی بیخیالی، زمانی که دیگر هیچچیز نمانده تا بدان امید ببندی یا در انتظارش باشی. تنها زندگی، به خود مجالِ بودن دادن؛ زیرا لازم نیست آدم کسی باشد، میتوان صرفاً خود را تسلیم گذر یک جریان کرد، یا تسلیم آن جویبار همیشه جاری وجود.
و این به خاطراتی که دوباره ظاهر میشوند وجهی برادرانه میدهد، مانند برادران آشنای کهنسالی که رد گذر زمان را بر چهرهشان میتوان دید و به نفع خود ماست که تبدیل به آن برادر پیر شویم، برادری که تنها به این خاطر که رُسش کشیده شده او را دوست میداریم. بهاینترتیب، در این پیادهرویها، نسبت به خودتان احساس عطوفت پیدا میکنید. به جای آنکه بهانه بتراشید، خود را میبخشید. چیزی برای ازدستدادن نمانده، فقط به راهرفتن ادامه میدهید. و همهچیز، هرچه دوروبرتان است، بههمینشکل درمیآید: سهلگیری با پرندهی ترسانِ پنهانشده، با گُلی که در شُرف پژمردن است، سهلگیری با شاخ و برگ انبوه. زیرا، همینکه در این پیادهرویهای بیهدف و بیدغدغه رشتهی توقعتان را از همهچیزِ جهان بریدید، همانوقت جهان خود را تسلیم شما میکند، خود را به دست شما میسپارد و در برابرتان تمکین میکند. زمانی که دیگر از هیچچیز انتظاری ندارید، آنگاه همهچیز در مقام نوعی تکلمه به شما اعطا میشود، در مقام عنایتی رایگان که حاصل حضور، آنجا بودن است. در این زمان، دیگر از جهان نزاعها، پیروزیها، نقشهها و امیدها رخت بربستهاید؛ اما این خورشید، این رنگها، آن طومار آبی دود که بهآرامی از آن پایین برمیخیزد، این شاخههایی که زیر پا میشکنند: همهچیز به شما اعطا میشود، و باز هم بیشتر. مثل یک هدیه است. دیگر همهی آن هویتها و تاریخها و روایتهای مکتوب را، که مصرف شدند، انتقامشان گرفته شد و تکرار شدند، پشت سر گذاشتهاید. اما ضمناً همهچیز به شما داده شده: آفتاب بهار ۱۷۷۸، تلألوی حوضچههای والو آ، سبز مخملین ارمونون ویل.
فلسفهی پیادهروی را مهدی امیرخانلو ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۲۴۰ صفحهی رقعی و با جلد نرم چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.
ورشو چندی پیش داستان بیفضیلتی جنگ است و آسیبهایی که گاه تا نسلهای آتی درمانی ندارد.
معرفی کتاب «زندگی زیر سقف دودی با لب خاموش!»
مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»
معرفی رمان «کتابخواران»
نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشتهی آلکساندر گرین