گسترش: «سفر به آرمانشهر» (ایکاری) کتابی است نوشتهی اتیین کابه که انتشارات علمی و فرهنگی آن را با ترجمهی محمد قاضی به چاپ رسانده است. اتیین کابه جامعهشناس فرانسوی در سال ۱۷۸۸ در دیژون پا به عرصهی وجود نهاد. کابه نخست استاد دانشگاه و سپس وکیل دادگستری شد. به عضویت یک جمعیت سیاسی به نام شاربونری درآمد و در انقلاب ۱۸۳۱ فرانسه شرکت کرد. با حکومت خودکامهی ماه ژوئیه از در سازش درآمد و در جزیرهی کُرس به سِمت دادستان کل منصوب گردید. در ۱۸۳۱ از ناحیهی کت در ساحل طلا به نمایندگی مجلس انتخاب شد و از اصول بسیار پیشرفتهای در دموکراسی جانبداری کرد.
در ۱۸۳۴ روزنامهای باعنوان توده (پپولر) منتشر کرد و براثر درج پارهای مقالات تند در آن روزنامه محکوم شد، ولی به انگلستان پناه برد و در آنجا تحت تأثیر افکار دانشمند و مصلح انگلیسی رابرت اوون قرار گرفت.
کابه در آثار خود که معروفترین آنها کتاب «سفر به آرمانشهر» (ایکاری) است و آن را در ۱۸۴۰ نوشته است عقاید خود را دربارهی زندگی همیاری و ایجاد یک جامعهی ایدئال تشریح میکند. او در ۱۸۴۸ به ایالات متحدهی امریکا مهاجرت کرد و بسیار تلاش کرد تا براساس معتقدات خود مدینهی فاضلهای در تگزاس و سپس در ایلینویز بنا کند. لیکن سر خورده و ناکام از تلاشهای بیثمر خود سرانجام در ۱۸۵۶ در شهر سنلویی در امریکا زندگی را بدرود گفت.
«سفر به آرمانشهر» (ایکاری) را اتیین کابه در سال ۱۸۴۲ و با الهام از آرمانشهر اثر اجتماعی و سیاسی سِر تامس مور، دولتمرد بشردوست قرن شانزدهم انگلستان، به رشتهی نگارش آورد و هدفش آن بود که ویژگیهای یک جامعهی آرمانی جهانی را بازنمایاند. این نویسندهی سوسیالیست فرانسوی سپس در ایالت ایلینویز امریکا در وصول به آرمان خود به آزمونی بدیع دست یازید و جامعهای از مهاجرنشینها را با همین نام ایکاری بر پا داشت که تا سال ۱۸۹۸ نیز پابرجا بود.
قسمتی از کتاب سفر به آرمانشهر (ایکاری):
صبح وقتی از خواب بیدار شدم با وحشت از خود پرسیدم: آیا من او را دوست خواهم داشت؟ آیا وقتی هنوز صدای کنسولِ کامیریس در گوشم هست که به من توصیه کرد احترام بیغلوغشی نسبت به دختران ایکاری داشته باشم و بهویژه وقتی صدای آن پدربزرگ محترم را میشنوم که فرزندانش را با اعتماد به شرافت و نجابت من به من میسپارد باز باید او را دوست داشته باشم؟ آیا منی که تقریباً در برابر دوشیزه هِنرییت زیباروی متعهدم و میخواهم به تعهد خود وفا کنم، او را دوست خواهم داشت؟ ببینیم و آزمایش کنیم… و من بیرون آمدم تا بروم و والمور را که میبایست مرا به یک کارگاه بنایی ببرد بردارم و با هم برویم.
در ضمن راه رفتن از خود میپرسیدم: «آیا تو او را زیبا و باهوش و مهربان و دلربا نمیبینی؟» و در جواب به خود میگفتم: «بلی.»
و باز از خود میپرسیدم: «آیا از تماشای گیسوانش، چشمانش، دهانش، دندانهایش، دستهایش و پاهایش احساس شادی و لذت نمیکنی؟» و در جواب به خود میگفتم: «آره، آره، من از همهچیز او خوشم میآید.»
-آیا وقتی به او نزدیک میشوی احساس شادمانی میکنی، و وقتی او را ترک میگویی دستخوش غم و اندوه میشوی؟ میگفتم: «بلی.»
-به هنگام روز به او میاندیشی و به شب همهاش او را در خواب دنبال میکنی؟ میگفتم: «بلی.»
-ای بدبخت بیچاره! پس به گمانم تو او را دوست داری!
-بااینحال، نشاطی که من از دیدار او پیدا میکنم ملایم و آرام است و حسرتی که از ترک کردنش به من دست میدهد بدون تلخی و عاری از شدت است. به او میاندیشم بیآنکه به حالت تبولرز بیفتم و خوابش را میبینم بیآنکه هذیان بگویم. به او نزدیک میشوم بیآنکه منقلب بشوم و لمس بازو و دستهای او را حس میکنم بیآنکه بلرزم… نه، من او را فقط مانند یک خواهر یا یک رفیق دوست میدارم!
او چطور؟ نکند من آسایش و خوشبختی او را به هم زده زده باشم!
در آن صورت چقدر مقصر و ناراحت خواهم بود! و بااینحال، وقتی به یاد میآورم… ولی نه… گذشته از این، ما امشب به گردش خواهیم رفت و من اگر بتوانم میخواهم با زرنگی تمام از احساس دل او باخبر شوم.
در آن دم وارد خانهی والمور که منتظرم بود شدم و ما با هم ضمن اینکه گردش میکردیم و حرف میزدیم برای دیدن کارگاه بنایی رفتیم.
او به من گفت: «حال که به دیدار کارگران میرویم خوب است من سازمان کار و صنعت خودمان را برای شما شرح بدهم، زیرا کار یکی از نخستین پایههای سازمان اجتماعی ماست.»
اثری، حاصل سالها فکر و مطالعه، و پاسخی عمیق و بنیادی به پرسشهای پیرامون ماهیت، نقش و جایگاه زن در روند ساختن هویت و حقیقت انسانی.
«سرزمین زیکولا» قانونی سخت و منصفانه دارد.
آیا میتوان جنون را نه به عنوان بیماری، بلکه به عنوان شیوهای برای مواجهه با دردهای وجودی تفسیر کرد؟
بوکاک استدلال میکند که روانکاوی فروید میتواند بهعنوان لنزی برای تحلیل انتقادی جامعهی مدرن به کار رود.
محتوای رمان، انسجامی مثالزدنی دارد و حجم عظیم جزئیات دقیق تاریخی، علمی و فرهنگی خواننده را به شگفت وامیدارد.