img
img
img
img
img
عصر قوهای زبان‌بسته

عصر قوهای زبان‌بسته

گسترش: «عصر قوهای زبان‌بسته» کتابی است نوشته‌ی اِجه تِمِلکوران که انتشارات کتاب دیدآور آن را به چاپ رسانده است. رمان «عصر قوهای زبان‌بسته» که بیشتر از زبان دو کودک به نام‌های علی و عایشه، از دو طبقه‌ی اجتماعی متفاوت روایت می‌شود، وقایع منتهی به کودتای ۱۲ سپتامبر ۱۹۸۰ ترکیه را نقل می‌کند. البته، این روایت طی وقایع سیاسی ـ اجتماعی‌ای که مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها، پدرها و مادرها، و کودکان در طول سال‌های دهه‌ی ۸۰ نظاره‌گرشان هستند، بیشتر بیان‌گر احوالات زندگی سه نسل آن روزگار است. و جالب اینکه آن وقایع بسیار آشنا و تکرارپذیرند، چنان‌که اِجه تملکوران در مصاحبه‌ای اوضاع سیاسی ـ اجتماعی ترکیه در دهه‌ی دوم قرن بیست‌ویکم را مشابه وضعیت سال‌های دهه‌ی ۸۰ و تکرار همان وقایع می‌داند. نویسنده، که متولد ۱۹۷۳ است، خود هم‌سن‌وسال عایشه در رمان است و گویی خاطراتش از وقایع آن سال‌ها را مرور و یادآوری می‌کند.

علی که خانواده‌اش از علوی‌های ساکن سیران باغلارند، دچار نوعی اختلال اوتیسم است و زمانی‌که حالت روانی‌اش رو به وخامت می‌گذارد، باید تکه‌نخی را به دست بگیرد و تمرکزش را بر آن بگذارد تا در حالش تغییری رخ ندهد و این‌گونه بر خود و اوضاع تسلط یابد. اما او درنهایت تصمیم می‌گیرد خود را از وابستگی به نخ‌ها رها کند، حالتی که گویا کاملاً می‌تواند نمادی باشد از وضعیت جامعه و مسئله‌ی رهایی و آزادی.

وقتی به ویژگی‌های زبانی و بیانی در رمان نگاه می‌کنیم، با سبکی ساده و قابل‌فهم مواجه می‌شویم. این واقعیت که شخصیت‌های اصلی کودک هستند باعث شده است که از زبان به شکلی ساده استفاده شود. جملات کوتاه‌اند و معمولاً به صورت عبارات دارای فعل کامل ظاهر می‌شوند. هیچ توصیف طولانی یا تحلیل روان‌شناختی در اثری که از نگاه یک کودک روایت می‌شود وجود ندارد.

این رمان در مجموع شامل نوزده فصل است و هر فصل مانند کتاب‌های درسی کودکان نام‌گذاری شده تا به‌عنوان یکی از امکاناتی که روایت کودک در اختیار نویسنده قرار داده، پیامی را با بخش‌ها و عنوان‌های فرعی به خواننده انتقال بدهد و تلاش کند او با داستان از زاویه‌ی دیگری نیز ارتباط بگیرد.

از دیگر ویژگی‌های رمان جنبه‌ی فرمی آن است. از آنجا که علی می‌تواند نوشته‌های ریز روزنامه‌ها و کتاب‌های غیردرسی را بخواند و عایشه فقط توانایی خواندن نوشته‌هایی با حروف درشت‌تر را دارد، نویسنده همین ویژگی شخصیت‌ها را به فرم داستان انتقال داده و از دو اندازه‌ی فونت متفاوت در رمان استفاده کرده است.

استقبال فرهیختگان و اساتید دانشگاه‌ها و جامعه‌شناسان ترکیه از این رمان و ترجمه و انتشار آن در اروپا موجب شد تا در شمار برترین رمان‌های سال‌های اخیر ترکیه قرار بگیرد.

قسمتی از کتاب عصر قوهای زبان‌بسته:

کیف تغذیه‌م رو برداشتم. دیشب با علی کرم ابریشم‌ها رو توش گذاشته بودیم. اما به مادرم نگفتم. گریه کردم و گفتم من کیف تغذیه‌م رو هم می‌برم. گفت: «ای خدا… باشه بردار.» مادرم باز هم کفش‌های نوش رو پوشید. پشت پاش چسب زخم زد. با هم بیرون رفتیم. علی و پدرم با عجله رفتند. علی وقتی می‌رفت، به من نگاه کرد. براش دست تکون دادم. قرار بود با هم بریم، اما اون نباید به کلانتری بیاد. این رو من فهمیدم. شب که علی کاغذ قوها رو خوند، ما از پنجره به کلانتری نگاه کردیم. اون وقت فهمیدم توی کلانتری باهاش چی کار می‌کنند. برای همین گفتم: «من می‌گیرم.» مادرم یه پک به سیگارش زد.

-خب…، زود باش عایشه! برو داخل و بهشون بگو. برگ‌ها رو بگیر بریم.

مادرم با من به حیاط کلانتری نیومد. پلیس بیرون اومد. گفتم: «می‌تونم برگ توت بگیرم؟» اون من رو بغل کرد. برگ توت‌ها رو از روی شاخه‌ها چیدم. چرا مادرم اصلاً بهم نگاه نمی‌کنه؟

درست تو همین لحظه، همون صدای دیشب از داخل کلانتری اومد: «تو ستاره باش، من مشت/ تو فاتسا هم‌دیگه رو می‌بینیم…»

بعد یه آه گفت و صداش قطع شد. مردهای دیگه فریاد زدند. پلیس خندید و گفت: «اون‌ها دارند بازی می‌کنند.» من نتونستم بخندم… مادرم گفت: «عایشه زود باش. زود باش دخترم.» مادرم شروع به قدم‌زدن کرد. من برگ‌ها رو چیدم. چیدم و چیدم. نمی‌ذارم برگی بمونه روی شاخه. همه‌ش رو کرم ابریشم‌های ما می‌خورند. تشکر هم نکردم. زود دویدم. به طرف مادرم دویدم. با عجله راه رفتیم. مادرم ایستاد. سیگارش رو روی زمین انداخت. بعد انگشتش رو برای من تکون داد.

-ببین عایشه، یه بار دیگه… یه بار دیگه…

مادرم خیلی عصبانی شد. از همه‌چی عصبانیه. این رو خوب می‌فهمم.

مادرم توی راه اون ترانه رو زمزمه کرد: «حسن فکر می‌کنی آدم کشتن یه بازیه؟»

نمی‌دونست چی می‌خونه. یعنی ناخواسته می‌خوند. من اون ترانه رو بلدم، یه جاش هم اینه: «فکر کردی سنگ مزارها رو گذاشتی.» انگار آخرش حسن تپانچه رو شلیک می‌کنه و فریاد می‌زنه: «کوه‌ها می‌نالند! هی حسن، بذار دوستانت توی زندان دراما صداش رو بشنوند!»

چون به مجلس رسیدیم، مادرم اون قسمتش رو نخوند.

اگه امروز مادرم به آرشیو نره، چی میشه؟ اون وقت من نمی‌تونم کرم ابریشم‌ها رو اون‌جا بذارم. علی هم خیلی ناراحت می‌شه. یعنی هردومون ناراحت می‌شیم. خدایا، چی میشه امروز مادرم بره آرشیو؟! وقت خوردن ناهار شد. تا حالا اصلاً به آرشیو نرفته. خدایا چی میشه!؟

رفتیم ناهار بخوریم. به رستوران بزرگ رفتیم. اونجا مثل سالن ارکستر سمفونی ریاست جمهوری آدم‌های پیر هست. کنار میزشون نشستیم. اون‌ها خیلی آروم آروم غذا می‌خورند. صورت‌شون هم می‌درخشه و صاف‌صاف راه می‌رند. چون اون‌ها سناتورند. وقتی می‌گند سناتور، من یاد میله‌های آهنی‌ای می‌افتم که توی لونا پارک، وقتی سوار اسب‌های مورچه‌ای می‌شم، می‌بینم. اون‌ها مثل توری‌اند. اگه علی بود متوجه می‌شد. آدم‌های دیگه نمی‌فهمند.

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  داستانی درباره‌ی سیاهی جنگ

ورشو چندی پیش داستان بی‌فضیلتی جنگ است و آسیب‌هایی که گاه تا نسل‌های آتی درمانی ندارد.

  اختلالات و آسیب‌های پیشِ روی این روزهای زنان

معرفی کتاب «زندگی زیر سقف دودی با لب خاموش!»

  تهوع، توتم و تابو

مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»

  یک فانتزی بسیار تاریک

معرفی رمان «کتاب‌خواران»

  آن‌ها می‌روند یا آن‌ها را می‌برند؟

نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشته‌ی آلکساندر گرین