img
img
img
img
img
همین‌طور که می‌میرم

همین‌طور که می‌میرم

گسترش: «همین‌طور که می‌میرم» رمانی است نوشته‌ی ویلیام فاکنر که نشر افق آن را با ترجمه‌ی احمد اخوت به چاپ رسانده است. این اثر پنجمین رمانِ فاکنر بعد از «پاداش سرباز»، «پشه‌ها»، «سارتوریس» و «خشم ‌و هیاهو»ست. چنان‌که از تاریخ دست‌نویس این کتاب معلوم می‌شود، فاکنر در بیست‌وهفتم ژوئن ۱۹۲۹ نوشتن این اثر را آغاز کرد و پس از شش هفته (یا به گفته‌ای دیگر هشت هفته) به پایان رساند. این رمان در ۱۹۳۰، مدت کوتاهی پس از انتشار «خشم و هیاهو» منتشر شد. فاکنر «همین‌طور که می‌میرم» را چنان‌که خود در مصاحبه‌های مختلف گفته است، بیشتر از آثار دیگرش دوست می‌داشت. او هنگامی شروع به نوشتن این رمان کرد که در نیروگاه برق دانشگاه می‌سی‌سی‌پی در شهر آکسفورد نگهبان شب بود (نیروگاهی که در ۱۹۰۸ ساخته و در ۲۰۱۶ خراب شد و اکنون دانشکده‌ی علوم دانشگاه می‌سی‌سی‌پی به جایش برپاست) و هنگامی‌که فراغتی می‌یافت ــ معمولاً بین ساعت دوازده شب تا چهار صبح ــ رمانش را می‌نوشت. به گفته‌ی خودش، در اتاق پشت دستگاه مولد برق فرغونی را وارونه می‌کرد و از آن به جای میز استفاده می‌کرد. در صدای هوهوی دستگاه تا چهار صبح می‌نوشت، یعنی وقتی که باید دوباره کوره‌ی (زغال سنگی) آتش را تمیز و آن را روبه‌راه می‌کرد.

ملکوم کاولی، منتقد امریکایی و دوست نزدیک فاکنر گفته است: «نویسنده هنگام نوشتن این رمان نه فقط طرح این اثر را در نظر داشت (برخلاف «خشم ‌و هیاهو» که فقط تصویر مبهمی از آن در ذهنش بود)، بلکه بسیاری از صحنه‌هایش را در ذهن مجسم کرده بود. روشن است که این طرح اولیه با آنچه بعداً در ۱۹۳۰ انتشار یافت و شامل ۵۹ فصل است تفاوت زیادی دارد. خود فاکنر در مصاحبه با کاولی می‌گوید: «گاهی صناعت داستان تغییرات فاحشی در اثر به‌وجود می‌آورد و همه‌چیز را تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهد و سیر کلی اثر را تعیین می‌کند و تو را به جایی می‌برد که با آنچه بارها به آن اندیشیده‌ای و آرزوی نوشتنش را داشته‌ای تفاوت اساسی دارد. این دقیقاً برای «همین‌طور که می‌میرم» اتفاق افتاد. قبل از آغاز نوشتن، در ذهن خود گروهی را مجسم کرده بودم که به گرد نقطه‌ای مرکزی (تشییع جنازه‌ی ادی باندرن) و موضوعی جهانی (مرگ) جمع شده بودند… بعدها صناعت داستان و ضرورت‌هایش تغییرات زیادی در طرح به وجود آورد.»

«همین‌طور که می‌میرم» متشکل از ۵۹ فصل است که در آن در مجموع با پانزده شخصیت (هفت نفر اعضای خانواده‌ی باندرن و هشت نفر از همسایه‌های آن‌ها) آشنا می‌شویم. هریک از فصل‌های کتاب روایتی است از زبان یکی از آدم‌های رمان و اینکه چگونه جنازه‌ی ادی باندرن در یاکناپاتافا را در طول نُه روز به قبرستان جفرسون می‌برند تا براساس وصیت خود ادی، در قطعه‌ی خانوادگی «در میان عزیزانش» به خاک سپرده شود.

ویلیام فاکنر به احتمال بسیار زیاد عبارت As I Lay Dying، عنوان رمانش را از ادیسه‌ی هومر، کتاب یازدهم برگرفته است، آنجا که آگاممنون به ادیسه می‌گوید: «همین‌طور که می‌میرم، زنی با چشمان سگ چشمانم را نمی‌بندد و من به هادس واصل می‌شوم.» در اساطیر، هادس، برادر زئوس، خدای اموات است و ارواح به سوی او بازمی‌گردند.

قسمتی از کتاب همین‌طور که می‌میرم نوشته‌ی ویلیام فاکنر:

آنس

در این روستا به مردها سخت می‌گذرد؛ سخت است. باید از هفت سوراخ بدن آدم یک چشمه عرق بیرون بیاید و هی جان بکند. خدا خودش گفته روی این زمین عرق بریز و زحمت بکش. در هیچ کجای این دنیای پر معصیت آدم درست‌کار زحمت‌کش نفع نمی‌برد. با خون دل اجناس فروشگاه‌های شهری‌ها را فراهم می‌کنند، شهری‌هایی که اصلاً عرق نمی‌ریزند و از قِبَل آن‌هایی که عرق می‌ریزند و مغازه‌هایشان را می‌گردانند زندگی می‌کنند. کار آن‌ها کار مردم زحمت‌کش روستا نیست. بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم چرا ما به این نوع زندگی ادامه می‌دهیم. لابد جایی آن بالاها پاداشی برای ما هست. آنجا که دیگر شهری‌ها نمی‌توانند موتورها و چه و چه‌هایشان را با خودشان بیاورند. در آنجا همه‌ی مردم مساوی‌اند و خدا خودش از آن‌ها که دارند می‌گیرد و به آن‌ها که ندارند می‌دهد.

با این همه مثل اینکه باید حالاحالاها منتظر بمانیم. خیلی بد است آدم باید پاداش درست‌کاری و عرق ریختنش را با تحقیر و بی‌حرمتی به خودش و مرده‌ای که همراه اوست به دست بیاورد. بقیه‌ی روز را یک‌ضرب رفتیم تا دم‌دمای غروب به دکان سامسن رسیدیم. بعد دیدیم که آن پل هم خراب شده. آن‌ها هم یادشان نمی‌آمد آب رودخانه این‌قدر بالا آمده باشد. تازه اسمش هم بود که باران حسابی نیامده. آن اطراف پیرمردهایی بودند که می‌گفتند تابه‌حال ندیده‌اند و یادشان نمی‌آید آب رودخانه این‌قدر بالا بیاید و از کسی هم نشنیده‌اند که این‌طور طغیان کند. خداوند من را برگزیده و هرکه را بیشتر دوست داشته باشد بلای بیشتری بر او نازل می‌کند؛ ولی دروغ نگویم، انگار مدت‌هاست که حکمت و لطفش را به من نشان نداده.

ولی حداقل حالا می‌شود ترتیب آن یک دست دندان را بدهم. حداقل این تسلی‌ام می‌دهد. حتماً می‌دهد.

كلیدواژه‌های مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  داستانی درباره‌ی سیاهی جنگ

ورشو چندی پیش داستان بی‌فضیلتی جنگ است و آسیب‌هایی که گاه تا نسل‌های آتی درمانی ندارد.

  اختلالات و آسیب‌های پیشِ روی این روزهای زنان

معرفی کتاب «زندگی زیر سقف دودی با لب خاموش!»

  تهوع، توتم و تابو

مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»

  یک فانتزی بسیار تاریک

معرفی رمان «کتاب‌خواران»

  آن‌ها می‌روند یا آن‌ها را می‌برند؟

نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشته‌ی آلکساندر گرین