اعتماد: سایهاش چنان بر روسیه سنگینی میکرد که گاهی او را «تزار دیگر» میخواندند. با رمانهایش که «جنگ و صلح» (۱۸۶۷) و «آناکارنینا» (۱۸۷۸) و «رستاخیز» (۱۸۹۹) از مهمترینهایشان محسوب میشوند به شهرت رسید، اما به اظهارنظرهای جنجالی درباره سیاست و هنر و تبلیغ برخی تعالیم اخلاقی نیز اشتهار داشت. سال ۱۸۵۷، بعد از مشاهده اعدام مجرمی با گیوتین، از پاریس به یکی از دوستانش نوشت: «دولت نوین چیزی جز توطئه و همدستی برای بهرهکشی و مهمتر از آن برای فاسد کردن شهروندان خویش نیست. من قوانین اخلاقی و مذهبی را درک میکنم که برای هیچکس اجباری نیست، اما مردم را به پیش میخواند و وعده آیندهای همگونتر را میدهد. من قوانین هنر را که همواره شادیبخش است حس میکنم. اما قوانین سیاسی به نظرم چنان دروغهای شاخداری مینماید که نمیفهمم چطور ممکن است بعضی از آنها بهتر یا بدتر از بقیه باشد. پس از این به بعد من هرگز به هیچ حکومتی در هیچ کجا خدمت نخواهم کرد.» با چنین نگاهی، یکی از آنارشیستها تلقی میشد و این آموزه را عملا تبلیغ میکرد که قدرت اخلاقی انسانی تکوتنها که بر آزادشدن پای میفشارد عظیمتر از قدرت اخلاقی اکثریت خاموش بردگان است. البته سالهای زیادی از عمرش به تردیدها و کشمکشهای درونی گذشت. در گذر از پنجاه سالگی، به بحران روحی بزرگی گرفتار شد. «مهر میورزیدم و به من مهر میورزیدند، فرزندان شایسته داشتم و یک ملک پهناور و افتخار و تندرستی و قدرت جسمی و معنوی. چون دهقانی نیروی دروکردن داشتم. ده ساعت پیاپی بدون خستگی کار میکردم. ناگهان، زندگیم توقف کرد. میتوانستم نفس بکشم، بخورم، بیاشامم و بخوابم. اما این زیستن نبود. دیگر میل و تمنایی نداشتم. میدانستم که هیچ امر تمناانگیز وجود ندارد. حتی نمیتوانستم شناخت حقیقت را آرزو کنم. حقیقت این بود که زندگانی امری است نامعقول. من به پرتگاه رسیده بودم و بهوضوح میدیدم که برابر من جز مغاک مرگ نیست. من، مردی تندرست و سعادتمند، احساس میکردم که دیگر نمیتوانم زندگی کنم. نیرویی مقاومتناپذیر مرا به سوی رهانیدن خویش از زندگی میکشانید… هر شب که در رختکن تنها میماندم، طناب را از دسترس خویش دور نگه میداشتم تا خود را به تیر میان گنجههای اتاقم حلقآویز نکنم. با تفنگم به شکار نمیرفتم تا خود را به این وسوسه تسلیم نکرده باشم… چهل سال کار، رنجها و پیشرفتها برای درک این نکته بود که همهچیز هیچ و پوچ است. هیچ و پوچ.» تا جایی که میدانیم این بحران، با شدت و ضعف تا به آخر با او ماند. حتی نوشتهاند هرچه سنش بالا رفت، پریشانیاش نیز بیشتر شد. مدام به لغزشهای کوچک و بزرگ زندگیاش میاندیشید و خودش را برای آنچه کرده و نکرده بود سرزنش میکرد. ده روز پیش از مرگ، از خانه بیرون زد. یادداشت کوتاهی در حد چند جمله برای همسرش باقی گذاشت. نوشت «کاری را میکنم که معمولا پیرمردان در سن و سال من انجامش میدهند. از زندگی دنیوی فاصله میگیرم تا روزهای پایانی عمرم را در خلوت و سکوت بگذرانم.» شاید واقعا مرگ را نزدیک خود احساس میکرد و میدانست به انتهای ماجرا رسیده است. سوار قطار شد. گویا راهی جنوب روسیه بود. با مسافرانی که او را شناخته بودند از عشق و عطوفت و رحم حرف زد و به آنها موعظه کرد که تسلیم زشتیها نشوند و روح و وجدانشان را از تاریکیهای زمانه حفظ کنند. مقصدش نامعلوم بود و کسی نمیدانست راهی کجاست. به ایستگاه آستاپوف رسید و آنجا مغلوب ضعف و کهولت شد. رییس ایستگاه تولستوی را شناخت. به هر زحمتی بود او را با خود به خانهاش برد و بعد دنبال پزشک فرستاد. پزشک آمد، اما کاری از او ساخته نبود. از مورفین و کافور برای آرام کردن بیمار استفاده کرد. اما فایدهای نداشت. تولستوی مُرده بود. زمان مرگ ۸۲ سال داشت.
نگاهی عصبشناختی به ارادهی آزاد
میل به خودکشی تنها آنگاه در روانِ آدمی پدیدار میشود که زندگی، ماهیتِ بحرانی خود را به شیوهای عریان آشکار کند.
در سینمای ایران گرچه از کتاب به عنوان منبع الهام و نگارش قصه و فیلمنامه استفاده شده که بیش از همه در سینمای اقتباسی ظهور میکند اما خود کتاب کمتر در درون قصه و کانون تصویر قرار گرفته و روایت شده است.
اگر او نبود، شناخت ما از ایران باستان و کتابهای مهم و اصیلی، چون اوستا خیلی کم بود.
وقتی موسیقی غمگین گوش میدهیم آن را در زمینه زیباییشناختی، لذتبخش میدانیم، این پدیده به عنوان پارادوکس لذت بردن از موسیقی غمگین شناخته میشود.