هممیهن: شانزدهم آبانماه را حتی اگر خود فرزانه طاهری هم سهواً از یاد ببرد، من یکی فراموش نمیکنم چون هم تولد تنها زنی است که سالها الگوی من بوده و هست، هم سالروز تولد شوی گرامیام؛ محمد تقوی و برای همین روز عزیزی است. از شما چه پنهان، بارها به سرم زد یک مهمانی بگیرم و تولد اشتراکی و دعوت دوستان اهل قلم به بهانهای متفرقه. بعد با هراس به عواقبش فکر کردم! برای همین هربار از صرافت سورپرایز کردن این دو آبانی افتادم و سرم را انداختم پایین و نان و ماستم را خوردم.
اولینبار فرزانه طاهری را در یکی از جلسات عمومی گالری کسری دیدم؛ بانویی زیبا، آرام و باوقار. گمانم دومین یا شاید سومین جلسهی عمومی بود. ماهی یکبار برگزار میکردیم و رمان تألیفی یا ترجمهشدهی جدید و داغی را بهانه میکردیم و منتقدان، اهل قلم و اساتید را دعوت میکردیم و جشنی میشد بینظیر به صرف ادبیات، چای، سیگار و شیرینی. آن وقتها من کلیددار گالری کسری بودم و حتی جناب گلشیری دفتر و دستک رسیدگی به حساب و کتاب شهریهها را به من سپرده بودند، چون هر سهروز ـ شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ـ به گالری کسری میرفتم. چای را هم من دم میکردم. گمانم پانصد و نود و نه جا گفتهام که حتی چای دمکردن را هم جناب گلشیری به من یاد دادند. به من که لابد همینجور شِرتی شِپَکی چای دم میکردم و جناب گلشیری صلاح ادبیات معاصر را در آن دیدند که به بهرامی یاد بدهند چطور چای دم کند. شیرینی را هم بیشتر وقتها من میخریدم. البته نه از جیب خودم، از پول شهریهها. اگر اشتباه نکنم، همان جلسهای بود که احمد میرعلایی و رضا سیدحسینی هم از میهمانان ما بودند. سیدحسینی از اساتید دانشگاهمان بود. مرا که در گالری کسری دید، تعجب کرد و گفت هرجا میرویم، تو هم هستی. میرعلایی را ولی اولینبار بود میدیدم. جلسهی خوبی بود. بهگمانم همان جلسهای بود که آخرش من هم داستان «بیقرار» را خواندم و میرعلایی با محبت گفتند، تردیدِ دخترِ داستانت هملتگونه بود؛ و من عرش اعلا را طی کردم. اینها به فرزانهی طاهری چه ربطی دارد، نمیدانم، ولی میدانم به فضاسازی کمک میکند. خانم طاهری را بار دوم در نمایشگاه بینالمللی کتاب دیدم. در جلسهی پرسش و پاسخی که خانم شهلا لاهیجی، ناشر کتابهای بهرام بیضایی برگزار کرده بودند. جناب بیضایی هم از اساتید دانشگاهمان بودند. آقای گلشیری با خانم طاهری آمدند، با شوق رفتم جلو و سلام و علیک و آقای گلشیری هم آن جملهی کلیدی را گفتند که: «هرجا میرویم، تو هم هستی!» و این جمله را آنوقتها خیلیها به من میگفتند.
با تعطیلشدن گالری کسری، جلساتمان در خانهها تشکیل شد، چرخشی و رَندوم و گاهی که در منزل جناب گلشیری برگزار میشد، با طولانیشدن جلسه، به صرف شامِ پرمحبت و بیمنتی منتهی میشد؛ و دستپخت خانم طاهری با دستپخت همهی زنان سرزمینم فرق داشت. اصلاً ازنظر من همهچیز آن خانه با بقیه فرق داشت؛ از کفپوش، تابلوها، پرده، مبلمان و ظرف و ظروف گرفته تا نحوهی چیدمان خانهشان؛ و شاید فقط نگاه جزئینگر زنانه متوجه آن تفاوتها میشد.
نمیخواهم از آثاری که فرزانهی طاهری با ترجمهکردنشان ادبیاتمان را مدیون خودش کرد بنویسم که همه میدانیم. اما خوب یادم هست، «کلیسای جامع» که منتشر شد، چنان شوری ایجاد کرد که به قول جناب گلشیری، ناگهان همه «کاروِرنویس» شدند.«درسگفتارهای ناباکف»، «ساختارگرایی» و حتی خواندن «راهنمای درستنویسی نامههای اداری» هم برای من غبطهخوردنی بود. من همیشه از فرزانه طاهری میآموختم. چه در جلسات و مهمانی و رفتوآمدها، چه در بخش انتشارات مرکز مطالعات و تحقیقات شهرسازی و معماری و مجلهی «آبادی» که بخت همکار بودن با او؛ با آن نثر طناز و شاهکارش که گاهی خطاب به نویسنده یا مترجم مقاله یا حتی معاون وزیرِ وقت، نکتهای را متذکر میشد و من همیشه مخفیانه از آن یادداشتها نتبرداری میکردم، برای نمونه ـ شاید بشود گفت، «نثر طنز اداری»! ـ و هنوز همهشان در آرشیو سوژههایم همچون غنیمتی ارزشمند محفوظاند. کار در دفتر مجلهی «آبادی» برای من بهمنزلهی یک کلاس عملی ویراستاری بود و هنوز از آن تجربیات بهره میبرم و هرازگاهی با نام جعلی و بهطور ناشناس به امر خطیر ویرایش میپردازم.
بخت همچنین با من یار بود که چند صباحی برای تایپ رمان «جننامه»، از اداره با خانم طاهری به منزلشان میرفتم. ابر و باد و مه و خورشید و فلک دستبهدست هم داده بودند که من خارج از جلسات ادبی و بیحضور دیگران، قدم به منزلشان بگذارم و بیاموزم آنچه را باید. آنوقتها تازه ازدواج کرده بودم و دچار شور خانهداری شده بودم. اصرار داشتم چپ و راست مهمانی بگیرم، تمام وقتم به خانهداری و پرکردن فریزر میگذشت و برای اثبات کدبانوگریام هم، رب و ترشی و مربایم همیشه بهراه بود. اما در منزل جناب گلشیری، دیدم خانم طاهری بهمحض قدم گذاشتن به خانه، بلافاصله بدون لحظهای معطلی، مشغول کار ترجمه یا شاید هم ویرایش میشدند و مثل ما و خیلیها و بقیه، جلوی تلویزیون نمینشستند به وقتگذرانی؛ و فهمیدم آنچه را باید.
بعدها در بخش تحریریهی دفتر مجله «کارنامه»، باز دور هم جمع شدیم؛ در آن روزهای غریب تاریخی و آن فضای خاص سیاسی. گلشیری و ما شاگردانش با حضور خانم طاهری و نگار اسکندرفر عزیز. فضای آن روزهای مطبوعات را که لابد یادتان هست؛ خانم طاهری هر صبح، ستون طنز مطبوعات را با صدای بلند میخواندند و کلی میخندیدیم. بعد دربارهی مباحث داغ روز ـ چه سیاست، چه ادبیات ـ بحث بالا میگرفت، بعد هر کس به کارش میپرداخت. بیشتر وقتها گلشیری برای نقد و تحلیل مطالب مراجعان و مخاطبان مجله جلسه میگذاشت. ناهار را ـ که نوبتی بود و در خانه میپختیم و میآوردیم ـ دور هم میخوردیم و عصری هم هر کس میرفت به خانهاش. یادآوری خاطرات هراسآور آن روزها بماند برای وقتی دیگر که بهانه، جشن تولد نباشد.
هنوزهم دلم میخواهد برای روز خجستهی شانزدهم آبانماه برای این دو جانان یک تولد بگیرم، اصلاً یک مهمانی ضدکلیشه؛ شما بگیرید یک خزپارتی یا پیژامهپارتی یا کاسپلی، با پخش آهنگهای غیرمعمول، با حرکات موزونِ ناموزون و بهصرف عجیب و غریبترین خوراکیها و به اهالی قلم بسپرم هرچه خواستید بپوشید. ولی کی جرأت دارد برایشان تولد بگیرد؟ آرزو بر «جوانان» عیب نیست. اصلاً: بخواه تا بشود یا: بنویس تا اتفاق بیفتد. زادروزتان خجستهباد خانم فرزانه طاهری. همیشه بمانید برای ما و ادبیات.
نگاهی عصبشناختی به ارادهی آزاد
میل به خودکشی تنها آنگاه در روانِ آدمی پدیدار میشود که زندگی، ماهیتِ بحرانی خود را به شیوهای عریان آشکار کند.
در سینمای ایران گرچه از کتاب به عنوان منبع الهام و نگارش قصه و فیلمنامه استفاده شده که بیش از همه در سینمای اقتباسی ظهور میکند اما خود کتاب کمتر در درون قصه و کانون تصویر قرار گرفته و روایت شده است.
اگر او نبود، شناخت ما از ایران باستان و کتابهای مهم و اصیلی، چون اوستا خیلی کم بود.
وقتی موسیقی غمگین گوش میدهیم آن را در زمینه زیباییشناختی، لذتبخش میدانیم، این پدیده به عنوان پارادوکس لذت بردن از موسیقی غمگین شناخته میشود.