اطلاعات: احمد مسجد جامعی در سال ۱۳۳۵، در تهران و در قسمت بازار مسجد جامع متولد شد و دوران نوجوانی و کودکی را در آن محله سپری کرد. وی بنیانگذار بسیاری از فعالیتهای فرهنگی همچون نمایشگاه بینالمللی کتاب، نمایشگاه بینالمللی قرآن و خانه کتاب بوده است. مسجدجامعی از جمله شخصیتهای مهم و تأثیرگذار فرهنگی معاصر است که در حوزههای گوناگون فرهنگ و تاریخ منشأ اثر بودهاست. یادداشت زیر بخشی از خاطرات وی درباره فعالیتهای فرهنگی در دوران مدرسه است.
روز دانشآموز دوران مدرسه را برایم تداعی میکند و دغدغهها و سرگرمیهای آن روزگاران را. همشاگردیها و دوستیها و شیطنتها را مهرماه ۱۳۵۰ ش، مدرسه علوی در خیابان فخرآباد، ساختمان جنوبی مدرسه با آجرهای قرمزرنگ که نماد بناهای دههٔ ۱۳۳۰ ش است در کنار هنرستان امینالدوله، همسر خانم فخرالدوله. مسجد فخرالدوله در همین محوطه، بنایی شاخص و تنها مسجدی است که معمار مشهور ارمنی، مارکُف گرجی، آن را ساخته و نشانههایی از معماری مدرن ایران دارد. طبقه دوم کلاس اول الف، من و زندهیاد دوست تازهدرگذشته، سعید پیشداد بدون آشنایی پیشین، در ردیف آخر نشسته بودیم. در آن سالها، دبیرستان علوی مدرسهای با اهداف و رویکرد مذهبی و ازنظر کیفیت آموزشی و قبولی دانشآموزان در کنکور، ممتاز بود. من فکر نمیکردم این همکلاسیِ گندمگون، باوقار و خوشلباس، در آینده از صاحبسبکترین و درعینحال، بیادعاترین چهرههای آموزشیِ پایتخت شود؛ بیآنکه به مدارس شبکه پرخرج ژنهای خوب وصل باشد. البته از همان روزهای نخست آشنایی، بزرگی، بزرگمنشی و ادب در او نمایان بود؛ حتی در شیوه رفتار و گفتار و شوخیهای نوجوانی.
در همان کلاس اول، با همکاری یکدیگر، نخستین روزنامه دیواری مدرسه علوی را منتشر کردیم و با یاری و راهنمایی آقای فیض، معلم محبوب مدرسه و نماینده آقای علامه، مدیرمان، آن را در تابلوی اعلانات که ویژه بخشنامهها و دستورالعملهای معلمان بود، جای دادیم. این نشریه که بعدها، نام «پیوند» بر آن نهادیم، یکی، دو هفته در تابلو ماند و من و پیشداد هر روز به آن سر میزدیم و از وجود آن در تابلو خوشحال بودیم و دورادور، دنبال میکردیم کدامیک از معلمان و حتی دانشآموزان در کنار آن تابلوی گوشه حیاط در آستانه ورودی ساختمان شمالی، میایستند و آن را میخوانند و از بعضی معلمان که با آنها دوست بودیم، نظر میخواستیم. البته همه کار را میپسندیدند و به ملاحظه سن و سال ما کلی هم تعریف میکردند. برای تهیه این روزنامه دیواری، بهجز یادداشت کوتاه که بیشتر نوشتهها و یافتههای خودمان را شامل میشد، به طراحی و خوشنویسی نیاز بود. پیشداد خطی خوش داشت. در طراحی هم از نقاشیهای کتابچه هنر آقای ساعد، معلم همین درس، بهره میبردیم و حواشی مناسبی در گوشهوکنار روزنامه میآوردیم. این روزنامه رنگی بود و با ماژیکهای رنگارنگ که تازه باب شده بود، آن را میآراستیم. بخش شعر و چیستان و سرگرمی هم داشت و درباره بهکارگیری معما، بهجای جدول، گفتگو کرده بودیم. البته یافتن شعر مناسب به عهده من بود که چون همزمان با آیینهای عزاداری حسین سیدالشهدا (ع) بود، این را انتخاب کردم:
تا که خورشید در این کون و مکان خواهد بود/ تا که افلاک به نظم و دوران خواهد بود //… // کربلا قبله عشاق جهان خواهد بود.
اینکه این شعر از کجا آمد، خود حکایتی دیگر دارد. بههرحال، در آن سالها، امام حسین (ع)
بیشتر نماد مبارزه با ظلم و ستم بود و همه گروههای مبارز با هر گرایشی، رفتار و گفتار آن حضرت را به شیوه خود بازنشر میکردند.
در ادامه، دلمان به این نشریه دیواری راضی نشد؛ بهویژه که نصب روزنامه در تابلوی اعلانات مدرسه چندان هم بیدردسر نبود. بااینحال، ما دوست داشتیم نشریهای داشته باشیم که بتوانیم آن را در کیفمان بگذاریم، به خانه ببریم به دیگران هدیه بدهیم و مطالب آن را از بین نوشتههای همکلاسیها، معلمان و دوستانمان هم سرشار کنیم. البته این کار دشوارتر بود و امکانات بیشتری میطلبید. نیاز به دستگاه تکثیر و به اصطلاح رایج آن روزها، پلیکپی داشت که در اتاق آقای بیات در کنار دفتر مدرسه بود. اتاق آقای بیات قدری ترسناک به نظر میرسید، هرچند پنجرهای رو به حیاط مدرسه داشت که همیشه پردهکرکره آن پایین بود. وقتی در را باز میکردیم چون سؤالات امتحانات در آنجا تکثیر میشد، بوی تند جوهر و استنسیل در مشام میپیچید. درمجموع، اتاق همیشه حالتی رمزآلود و حراستگونه داشت و کمتر کسی را بهراحتی به آنجا راه میدادند. آقای بیات هم کمتر لبخند میزد، با آنکه بسیار مهربان بود. قرار شد پیشداد تکثیر نشریه را در چنین شرایطی پیگیری کند؛ اما نوشتههای ما از نظر کمیت، در حد نشریههای معمول آن روزها نبود؛ بنابراین به نظرمان رسید، نشریهای در قطع جیبی بدهیم. برای این کار، کاغذ A۴ را با خطهای افقی و عمودی به چهار قسمت تقسیم کردیم که عملاً، چهار صفحه نشریه بود. نشریهای که یکرو چاپ میشد تا ما بتوانیم صفحات را پشتسرهم قرار دهیم و مطالبمان را در آن بگنجانیم. پیشداد اینبار هم تایپ مطالب روی بهاصطلاح کاغذ استنسیل را پیگیری میکرد؛ کاری بسیار دشوار که او بهخوبی از عهدهاش برمیآمد. او تایپ مطالب را به عریضهنویسان پشت دادگستری در خیابان صوراسرافیل میسپرد که روی برگههای استنسیل تایپ کنند. چون این کار با خطر همراه بود و در آن روزها، احتمال چاپ و تکثیر اعلامیه گروههای مبارز وجود داشت، آنها افزون بر آنکه مطالب را میخواندند، پول بیشتری هم میگرفتند؛ بدینگونه ما نخستین نشریه جیبی مدرسه علوی را منتشر کردیم. فکر میکنم تکثیر این نشریه با مدرسه بود؛ سپس برای برش صفحات و بههمچسباندن و منگنه و جلدکردن آنهاخود دستبهکار میشدیم.
شماره دوم در عمل، به سمتی رفت که دیگر نمیتوانستیم روی کمک مدرسه حساب کنیم. این بار برای کاهش هزینه و افزایش سرعت کار، کاغذ A۴ را به دو قسمت تقسیم کردیم، نه چهار قسمت و دوباره، پیشداد با خط خودش، نشریه را روی کاغذ استنسیل با قلم مخصوص، نوشت و با هزینه بیشتر، آن را در خیابان ناصر خسرو، تکثیر و هر صفحه را از وسط دو قسمت کردیم. میانه آن را منگنه زدیم و نشریه بدینصورت انتشار یافت؛ البته طرح جلد این شماره بسیار زیباتر از نشریههای پیشین شده بود و فکر میکنم طراح آن آقای ساعد، معلم نقاشی ما، بود. این بار، جلد نشریه مقوای نازک گلاسه و تکرنگ بود و درباره اینکه رنگ جلد سیاه باشد یا قرمز، خیلی گفتگو کردیم و سرانجام، رنگ سیاه را به نشانه تلخی و سیاهی آن روزگار برگزیدیم.
بعد از این برای پیشبرد کار، گروهی از دوستان و همکلاسیها را گرد آوردیم و نام این جمع را گروه پیوند گذاشتیم و برای خودمان کارتی چاپ کردیم و جایی هم برای عکس عضو در نظر گرفتیم و بدینترتیب، دستوبالمان از نظر مالی هم باز شد؛ چون قرار شد هر عضو ماهیانه سی ریال یعنی روزی یک ریال، حق عضویت بدهد. آن گروه و جلساتش خود حکایتی است که اینک، مجال بازگفتنش نیست؛ اما تأثیر این اقدام در پیشبرد کار نشریه خیلی محسوس بود و آرامآرام، نشریه در جمع دانشآموزان مخاطبان زیادی پیدا میکرد. هریک از ما به فراخور علایق و دغدغههایمان، مقالهای مینوشتیم: حسن سیردانی (امروزه، آقای حسن طارمی، معاون علمی دانشنامهٔ جهان اسلام) مقالاتی درباره مطالعات دینی و تاریخی؛ پیشداد داستان کوتاه با مضمون اجتماعی؛ و من مطالبی درباره وضع کتابخوانی و نشر در ایران که همه اینها با اندکی چاشنی سیاسی همراه بود. یادم میآید یک بار پیشداد داستانی نوشت که مدرسه اجازه درج آن را در نشریه نداد؛ ولی بعدها خود پیشداد که از این رفتار رنجیده شده بود، آن را بدون توجه به برنامههای نشست در جمع دانشآموزان و معلمان خواند و موجب گله و نارضایتی هم شد.
این بار، نشریه را در قطع A۴ با جلد مقوایی خوب، صحافی کامل، حروفچینی درست و با فاصله قاعدهمند بین سطرها و طراحی روشمند عنوانها با کاغذ پلیکپی عرضه کردیم و هیچ کمکی از مدرسه نگرفتیم. این کار را که باز هم پیشداد نقش اصلی را در آن داشت، بسیار پسندیدند و معلم انشای مدرسه ما آقای علی مدرسی، نوه دختری شهید مدرس (مجتهد طراز اول آن روزگار که ابتدا، به نمایندگی از علمای نجف بهعنوان ناظر بر قوانین مجلس شورای ملی راهی پایتخت و در دورههای بعد، خود نماینده تهران شد) درباره همه اینها شعری گفت که هنوز ابیاتی از آن را به خاطر دارم: تا به راه دوستیها سخت پیوندیم ما/ چهره زیبای هستی را چو لبخندیم ما// کشتی اخلاق را در بحر طوفانزای غم/ ناخدایی بس دلآگاه وخردمندیم ما// بخت را همراه خود سازیم تا دانند خلق/ در میان همگنان بیمثل و مانندیم ما.
این شماره را در سال سوم مدرسه دادیم و آخرین شماره آن بود. ناگفته نماند که در آن زمان، آقای حسین حاجفرج (امروزه، آقای دکتر عبدالکریم سروش) دبیر شیمی ما بود. او نیز این کار ما را ستود و خودش مقالهای در اختیار ما گذاشت با عنوان «سفر به نزدیکی قطب» که گزارش سفری شیرین با چند تن از دوستان ازجمله آقایان سیدکمال خرازی و غلامعلی حداد عادل به بیدخت گناباد و دیدار با قطب سلسله دراویش گنابادی بود. بههرروی، مدرسه چندان به ادامه این کار راضی نبود و آن را سبب حساسشدن دستگاههای نظارتی در کار خود میدانست و ما هم چارهای جز تبعیت نداشتیم. ما هم این را پیشبینی میکردیم؛ برای نمونه، با آنکه شعری از فروغ فرخزاد انتخاب کردیم که در آنجا بیاوریم؛ اما بهسبب شرایط آن روزهای مدرسه از این کار چشمپوشی کردیم. عنوان شعر را گذاشته بودیم «چراغ سبز مسجد مفتاحیان». مسلماً در اشعار فروغ، این شعر وجود دارد؛ اما نه با این عنوان انتخابی ما: من خواب دیدهام که کسی میآید/… / کسی که مثل هیچکس نیست/… / و میتواند کاری کند که لامپ «الله» / که سبز بود، مثل صبح سحر سبز بود/ دوباره، روی آسمان مسجد مفتاحیان/ روشن شود/….. من هنوز هم دنبال مسجد مفتاحیان میگردم؛ دنبال چراغ روشنی که مثل سحر سبز بود.
البته عجیب نیست که آن سال مدرسه اجازه درج شعر فروغ را نداد. سالها بعد، در سال ۱۳۸۸ ش هم که مقالهای با عنوان «چراغ سبز مسجد مفتاحیان» نوشتم، مجبور شدم باز هم در آن دستی ببرم تا بتوان آن را در سالی دیگر چاپ کرد.
البته آقای مدرسی انشاهای خوب ما را به کلاسهای دیگر میبرد و برای آنها میخواند یا از ما میخواست خودمان آنها را در کلاسهای بالاتر بخوانیم؛ اما بعد به ما گفتند فعلاً انشا ننویسید. یک بار دبیری با لحنی اعتراضآمیز از ما پرسید: «یعنی چه که «برادرم به باغچه میگوید قبرستان/ و به اغتشاش علفها میخندد؟».
بههرحال، ما کتاب میخریدیم و کتاب میخواندیم. یادم میآید یک بار، معلم حسابمان، آقای هادی صادق که تحصیلات روانشناسی داشت، پرسشنامهای به ما داد که پر کنیم. یکی از پرسشها این بود که چه کتابی را بیشتر دوست داشتهایم؟ من «پرندهای به نام آذرباد» ترجمه فرشته مولوی را نوشتم و پیشداد «مدیر مدرسه» آلاحمد را. کتاب مدیر مدرسه بعدها، الگوی پیشداد برای نگارش دو کتابش شد: «پشت میز مدیریت» و «بار دیگر پشت میز مدیریت» که دانش و تجربیات بهدستآمده او از راهاندازی مدرسه پیشگام و مدیریت دبیرستان شهید بهشتی در غرب تهران است.
پیشداد پایان سال سوم از مدرسه ما رفت تا در رشته ادبی در مدرسه دارالفنون به تحصیل ادامه دهد. آن وقتها، دانشآموزان ضعیف رشته ادبی را انتخاب میکردند؛ اما پیشداد باوجود آنکه دانشآموزی درسخوان بود، آن رشته را انتخاب کرد تا دنبال علاقهاش رفته باشد؛ آن هم در مدرسهای دولتی که نمیشد امکانات و آمار قبولی کنکور آن را با مدرسههایی چون علوی قیاس کرد و شاید همین تجربه بعدها، او را به این فکر واداشت تا هنگام مدیریت بر مدرسههای دولتی، آنها را تا سطح مدرسههای معتبر و پرخرج ارتقا دهد و آمار چشمگیر و کممانندی را در کنکور رقم بزند.
من و پیشداد باآنکه مدارسمان از هم جدا شده بود؛ اما دوستیمان همچنان پابرجا ماند. او روزهای پنجشنبه میآمد دم در مدرسه و باهم از روبهروی عکاسی تهامی که آرشیو عکسهای قدیم تهران بود و از کنار حوضها و فوارهها و تندیس فرشتههای سفید میدان بهارستان، رد میشدیم و به خیابان شاهآباد که آن سالها مرکز کتابفروشیها و راسته سیاسی ـ فرهنگی تهران بود، میرفتیم و قدم میزدیم و کتابهای جدید را میدیدیم و چندتایی میخریدیم. گاهی هم سری به کافهقنادی یاس در ضلع جنوب شرقی میدان میزدیم و در پایان، به فروشگاه شرکت سهامی انتشار در خیابان باب همایون در سرایی میرفتیم که از کف آنجا چند تا پله میرفت بالا. برای خرید کتاب معمولاً، از آقای محجوب، مدیر کتابفروشی، کمک میگرفتیم که رفتاری صمیمانه و گرم داشت و ما را با حوصله راهنمایی میکرد و تا پایان عمر تقریباً صدسالهاش، با کتابها مأنوس بود و با این انتشارات همکاری کرد و چون بعدها، کتابفروشی آنها به همین خیابان شاهآباد آمد و در ساختمان پیشین حزب ایران مستقر شد و من هم در وزارت ارشاد بودم، هر از چندگاهی به دیدار وی میرفتم. در یکی از کتابگردیها، او به صرف ناهار میزبانمان شد، ما را به اندرون ساختمان برد، روی بالکنی که مصدق ازآنجا برای هوادارانش سخن گفته بود. او آن سالها کتاب «سرگذشت فلسطین یا کارنامهٔ سیاه استعمار» نوشته اکرم زعیتر با ترجمه آقای هاشمی رفسنجانی را که آن سالها بهمنزله واعظی مبارز شناخته شده بود را به ما معرفی کرد. این کتاب در آن سالها، میان مبارزان و روشنفکران جایگاه داشت و دکتر مصدق در آن به دیده قبول نگریسته بود. ضمناً محجوب به اینکه مترجم در کتابفروشی آمدوشد داشت، اشاره کرده بود. در همان روز کتابگردی که محسن هاشمی هم همراهمان بود، اوراق سهام پدر را به ایشان بازگرداندند تا در خانه ـ موزه هاشمی در جماران قرار گیرد و آقای محجوب از من سراغ یار دبیرستانی و دوست دیرینم را گرفت که گفتم پیشداد در کار معلمی و احتمالاً در حال تدریس است. آقای محجوب لبخندی زد و سری جنباند و گفت شاید در دنیا هیچ شغلی بهتر از معلمی و پرورش دانشآموزان نباشد، بعد هم از همان کتابهایی که به ما هدیه داده بود، برای پیشداد کنار گذاشت. یاد هر دو گرامی باد که چقدر پاک زیستند و پاک رفتند.
نگاهی عصبشناختی به ارادهی آزاد
میل به خودکشی تنها آنگاه در روانِ آدمی پدیدار میشود که زندگی، ماهیتِ بحرانی خود را به شیوهای عریان آشکار کند.
در سینمای ایران گرچه از کتاب به عنوان منبع الهام و نگارش قصه و فیلمنامه استفاده شده که بیش از همه در سینمای اقتباسی ظهور میکند اما خود کتاب کمتر در درون قصه و کانون تصویر قرار گرفته و روایت شده است.
اگر او نبود، شناخت ما از ایران باستان و کتابهای مهم و اصیلی، چون اوستا خیلی کم بود.
وقتی موسیقی غمگین گوش میدهیم آن را در زمینه زیباییشناختی، لذتبخش میدانیم، این پدیده به عنوان پارادوکس لذت بردن از موسیقی غمگین شناخته میشود.