شرق: فلوبر میگوید چیزی که باید از آن ترسید، نه فاجعههای بزرگ بلکه حوادث روزمره است. مقصود آن است که تباهی ما نه تلخکامیهای بزرگ؛ بلکه امیدهایی است که بهتدریج میپژمرند و ما را از پا درمیآورند. این فرسایش بر اثر گذر زمان انجام میگیرد. فلوبر اولین کسی بود که به این موضوع پی برد که معنا و ارزش اشیا، امور و آدمیان در ارتباطشان با زمان تغییر میکند و ارزش آنها مطلقا مستقل از زمان نیست. این وضع تراژیک بیشتر به خاطر آن است که در نهایت در نبرد نابرابر میان انسان و زمان، این زمان است که میبرد و بهمثابه نیروی قاهر وجود او را مدفون میکند. این تلقی از زمان تلقی رایجی است که آدمیان خود را قربانی کرونوس -خدای زمان- میدانند و به نظر فلوبر این آبشدن تدریجی و نامحسوسی که در برابر آن هیچگونه مقاومتی میسر نیست، اندوهبارترین حقیقت هستی ماست.
این تلقی از زمان، نگاه فلوبر به زمان در نقطه مقابل تلقی داستایفسکی از زمان قرار میگیرد. به نظر داستایفسکی معنای وجود آدمی در گذرا بودنش نیست که معنی پیدا میکند و همینطور نه در سالها و روزها و ساعتهایی که بر یکدیگر انباشته میشوند و ما را در نهایت از بین میبرند؛ بلکه زمان در آن لحظات اوجی است که در آن روح آدمی تزکیه میشود و از آلودگیها پاک میشود. در این لحظات اوج آدمیان با خویشتنِ خویش و سرنوشتشان یکی میشوند؛ دراینصورت فرد است که زمان را مقهور خود میکند. در اینجا برخلاف تلقی فلوبر آدمی نیست که مدفون میشود؛ بلکه این زمان است که مقهور فرد میشود. داستایفسکی شکلهای گوناگون «آدمهای بیزمان» را نشان میدهد. او بیزمانی زیستن را به شکلهای گوناگون به بیگانگی روانی پیوند میزند. ایده راسکولنیکوف درباره ابرمرد و همینطور کیریلف درباره انسان خداگونهشده یا عقیده دالگورکوف جوان درباره رؤیای روتچیلد و… همگی مواردیاند که داستایفسکی را با فردگرایی پیوند میدهند؛ اما فردگرایی داستایفسکی با فردگرایی فلوبر تفاوتی آشکار دارد؛ زیرا داستایفسکی ضمن تجسم شکلهای افراطی فردگرایی و تشریح روح و روان انسان و نفوذ در پنهانترین زوایای شعور آدمی، غالبا ویژگیهای استقلال «بیرون از زمان» را به زندگی قهرمانان داستانی خود نسبت میدهد، گویی فرد میتواند خارج از «زمان تمامیتخواه» به حیات خود ادامه دهد؛ مسئلهای که در رئالیسم فلوبری محلی از اعراب ندارد.
تفاوت میان فلوبر و داستایفسکی کاملا آشکار است؛ گو اینکه این هر دو خود را واقعگرا میدانند و البته واقعگرایانی در بالاترین سطح ممکناند؛ اما چیزی که فاصله پرنشدنی میان فلوبر و داستایفسکی را بیشتر میکند، «گستردگی واقعیت» و مهمترین مقوله هستی، «زمان» است. به نظر بسیاری از منتقدان در اصل دو «زمان» وجود دارد: زندگی با تلقی زمان خطی مبتنی بر «زندگی بر بنیاد ساعت» و زندگی با تلقی زمان غیرخطی مبتنی بر «زندگی بر بنیاد ارزشها». مقصود از زندگی بر بنیاد ارزشها، زندگی مبتنی بر تلقی غیرخطی از زمان نوعی هیجان، احساسات و عواطف عمیق است که بر مبنای آن میتوان دریافت که «چگونه زندگی بر بنیاد ارزشها از زندگی بر بنیاد ساعت فراتر میرود و از این رهگذر مرزهای تجربیات عاطفی ما چگونه بارزتر و گستردهتر میشود»۱. نمونهای از چنین زندگیهایی را در مهمترین متون کلاسیک مشاهده میکنیم. «… و ما درست آنگاه که در «جنگ و صلح» به شاهراه آندره در میان جنگ آسترلیتس برمیخوریم که اینک زخم برداشته و بر زمین افتاده است، ناگهان به ساحت تجربهای از همین مایه و مرتبه قدم میگذاریم و نیز آنگاه که در «بالهای کبوتر» با میلی تیل روبهرو میشویم که در اوج شادمانیاش و نقاشی بَدیُمن برونزینو – آن دختر زیبا از زمانه دیگر که اینک «مرده، مرده، مرده» خیره میشود و ناگهان به شباهتهایی میان او و خودش پی میبرد و آنگاه که لرد جیم را میبینیم که در آستانه درک عواقب وخیم و سرنوشتسازی قرار گرفته است که بر پرش او از روی دیواره کناره کشتی به درون آن قایق کوچک مترتب بوده است»۲. «آنگاهها» البته ادامه مییابد؛ زیرا زندگی بر بنیاد ارزشها، باورها و… پایان نمیگیرد، تنها شکلهای آن تغییر میکند، با پروست مسئله ابعاد عمیقتری هم پیدا میکند.
هسته اصلی یکی از مهمترین رمانهای قرن بیستم یعنی «در جستوجوی زمان ازدسترفته» زندگی نه بر «بنیاد ساعتها»؛ بلکه زندگی بر «بنیاد ارزشها» است. در این رمان پرحجم زمان نهتنها از بین نمیرود؛ بلکه تکرار میشود و بههمیندلیل راوی اوقات خویش را در جستوجوی زمان سپریشده میگذراند. پروست هرگز از سنوسال شخصیتهای رمان خود سخن نمیگوید، گویا زمان -تلقی مرسوم از زمان- برای او اهمیتی ندارد. تلقی پروست از زمان برخلاف فلوبر، نه بر «بنیاد ساعتها»؛ بلکه مبتنی بر زمان هیجانات و احساسات عمیق است «… آنگاه که در «زمان بازیافته» پروست برخورد میکنیم که در لحظات کوتاهی که در اتاق انتظار اقامتگاه دوشس گرمانت میگذراند و تجربیات یک زندگی تمام را بار دیگر در ذهن خود مرور میکند»۳. و همین زمانِ زندگی در ویرجینیا وولف به صورت دیگر و با تأکید بر آفرینش شکلهای ذهنی زندگی -که تماما بخش جداییناپذیر از واقعیتاند- ادامه مییابد، «… آنگاه که در رمان «به سوی فانوس دریایی» خانم رمزی را میبینیم که بر سر میز ناهارخوری نشسته است و دارد میکوشد تا از دل عناصر ناجور و ناساز لحظاتی را بیافریند که از آرامش و هماهنگی سرشار باشد»۴.
به فلوبر برگردیم. او صرفا نویسنده نبود؛ بلکه منتقد امور و بهویژه جریانات ادبی روز نیز بود. تأملات او درباره ادبیات که آن را در نامه به دوستانش مطرح میکند، خواننده را با حساسیتهای فلوبر درباره ادبیات و به طور کلی زندگی آشنا میکند. از میان دوستانی که فلوبر با آنها مکاتبه میکرد، ژرژ ساند از موقعیتی منحصربهفرد برخوردار بود. او زنی آوانگارد و روشنفکر بود که نظرات خود را درباره مسائل گوناگون و نویسندگان معاصر و درباره فلوبر با صراحت کمنظیر بیان میکرد و اتفاقا مورد پسند فلوبر قرار میگرفت؛ زیرا فلوبر خود را در مقابل نگاه تیزبین زنی مییافت که در بسیاری امور از او باتجربهتر بود. «هیچکس به قدر تو در تحلیل این مسائل نکوشیده است، نکات بسیار عمیقی در داستان زندگی من بیان کردهای»۵. شاید بههمیندلیل مکاتبات فلوبر با ژرژ ساند تا زمان مرگ ساند در ۱۸۷۶ ادامه مییابد.
فلوبر در تواناییهای خود تردید نداشت؛ یعنی هیچ تردید نداشت که نویسندهای بزرگ است، با این حال همواره رنج مضاعف بر خود تحمیل میکرد. این رنج ناشی از «زمان» یا دقیقتر گفته شود ناشی از «گذر تدریجی زمان» بود که نویسندهای مانند او را فرسوده میساخت. فلوبر در جایی گفته بود که زمان -زمان مبتنی بر ساعت- قلبش را خشکانده است و این توصیفی صادقانه از خودش بود؛ اما جالبتر آنکه ژرژ ساند قبل از فلوبر موقعیت ناگوار او را دریافته بود. او در یکی از نامههایش به فلوبر مینویسد: «… تو هرگز جوان نبودهای، آه ما کاملا با هم متفاوتیم؛ چراکه من هیچگاه دست از جوانبودن نشستهام؛ اگرچه جوانی همواره عشقورزیدن است»۶.
در اینجا باز با دو تلقی متفاوت از زمان روبهرو میشویم: زمان «سپریشده» به واسطه تلقی زیستن در زمان مبتنی بر بنیاد ساعتها که آدمی را تدریجا از بین میبرد و زمان غیرخطی مبتنی بر هیجانات و عواطف و قلب که ژرژ ساند خود را در چنان موقعیتی مییابد، گو اینکه او نیز سرانجام توسط زمان بلعیده میشود؛ اما تلقی ژرژ ساند از زمان بیانگر سبک زندگی متفاوت او است. به نظر ژرژ ساند فلوبر چنان در ادبیات غرق شده که زندگی واقعی را از یاد برده است: این زندگی -زندگی فلوبر- بیش از هر چیز در نظم و گذران زندگی آرام در روستا – به دور از حوادث پیشبینینشده است.
جالب آنکه فلوبر با وجود آنکه درست در نقطه مقابل ژرژ ساند زندگی میکرد، نظر او را پذیرفته بود. فلوبر در جایی گفته بود: «ادبیات رسوبات قلب نیست»، چهبسا اشاره به همین داشته باشد. او با این سخن میخواست هم صفا و پاکی قلب و هم خلوص و صفای ادبیات را محفوظ نگه دارد، غافل از آنکه نمیتوان در این دنیا قلبی را پاک، مصفا، خدشهناپذیر و محفوظ نگه داشت.
۱، ۲، ۳، ۴. «رمان به روایت رماننویسان»، میریام آلوت، علیمحمد حقشناس، نشر مرکز
۵، ۶. «آوازهای کوچکی برای ماه»، نامهنگاریهای فلوبر و ژرژ ساند، ترجمه گلاره جمشیدی، نشر افق
نگاهی عصبشناختی به ارادهی آزاد
میل به خودکشی تنها آنگاه در روانِ آدمی پدیدار میشود که زندگی، ماهیتِ بحرانی خود را به شیوهای عریان آشکار کند.
در سینمای ایران گرچه از کتاب به عنوان منبع الهام و نگارش قصه و فیلمنامه استفاده شده که بیش از همه در سینمای اقتباسی ظهور میکند اما خود کتاب کمتر در درون قصه و کانون تصویر قرار گرفته و روایت شده است.
اگر او نبود، شناخت ما از ایران باستان و کتابهای مهم و اصیلی، چون اوستا خیلی کم بود.
وقتی موسیقی غمگین گوش میدهیم آن را در زمینه زیباییشناختی، لذتبخش میدانیم، این پدیده به عنوان پارادوکس لذت بردن از موسیقی غمگین شناخته میشود.