فرهیختگان: تمام توان حافظهام را به کار میگیرم تا آن عصر سرد پاییزی را به خاطر آورم. به نخستین سالهای دهه ۸۰ باز میگردم. دقیقترش؛ سال ۸۳! یکی از نخستین روزهای سرد پاییز سال ۸۳ اولین تجربه تماشای فیلم روی پرده سینما برایم رقم خورد و میانجی آشنایی من با پدیده سینما فیلمی بود از داریوش مهرجویی. طنین آغازین تیزر «میهمان مامان» (۱۳۸۲) که روزانه چندین بار از تلوزیون پخش میشد هنوز هم در گوشم است. تیزر فیلم با صدای زنگ تلفن خانه آغاز میشد. زنگی که خبر از آمدن میهمانانی مهم برای خانوادهای فقیر میداد که هیچ آمادگی برای پذیرش و پذیرایی از میهمان نداشتند. سکانس به سکانس فیلم را به یاد دارم. فیلم با استیصال و اضطراب مادر خانواده(گلاب آدینه) در مواجهه با میهمانها آغاز میشد و این استیصال و اضطراب در برابر سادگی، شوخطبعی و بیخیالی پدر خانواده(حسن پورشیرازی) کنتراستی به غایت کمیک خلق میکرد. مادر خانواده مدام از رویاهای بزرگ خود برای استقبال از این میهمانها میگفت. از سفرهای رنگارنگ حرف میزد که دوست داشت برای این میهمان از این سر حیاط تا آن سرش پهن کرده باشد. اما درعوض پدر خانواده بیتوجه به بضاعت و توان خانواده، میهمانها را مجبور میکرد تا برای شام هم بمانند. و این درحالی بود که این خانواده حتی شام چندانی برای خود هم نداشتند. مهرجویی آرام آرام با روایتی رئالیستی وارد جزئیات زندگی این خانواده و تکبهتک همسایهها میشد. یکی از همسایهها زنی ناقصالعقل به نام مشمریم (فریده سپاهمنصور) بود که تمام معنای زندگیاش در مرغ و خروسهایش خلاصه شده بود. دیگری مردی معتاد به نام یوسف(پارسا پیروزفر) بود که خانواده مرفهاش با ازدواج او با دختر مورد علاقهاش مخالفت کرده بودند و او مجبور شده بود به شغل گردوفروشی مشغول شود و با زیستی فقیرانه روز را شب کند. یکی دیگر از همسایهها دکتر شیمیدانی(امین حیایی) بود که در جوار این همسایهها آزمایشگاهی جمعوجور بهراه انداخته بود و هرگاه برای یکی از این همسایهها مشکل پزشکی پیش میآمد فورا به آقای دکتر پناه میبردند. مادر خانواده در تلاطم بود که چگونه آبروی خانواده را در برابر میهمانها حفظ کند. یخچال خانه خالی از هر چیزی بود و مادر سراسیمه به هر چیزی متوسل میشد تا آداب میهمانداری را رعایت کند. هنوز چهره اضطرابآلود گلاب آدینه روی پرده سینما را به یاد دارم. اما آرام آرام این اضطراب تلخ مادر به مدد حضور و کمک تک به تک همسایهها به آرامشی شیرین بدل میشد. در پایان فیلم آن سفره رویایی مادر در عالم واقعیت محقق میشد. سفرهای رنگارنگ و پر از انواع و اقسام غذاها پهن میشد و شوخیها، بگو و بخندها و رقص و آوازها سر سفره آغاز میشد. اکنون به یاد میآورم که در آن عصر سرد پاییزی در سینما چه اضطراب شدیدی را هم نفس با مادر خانواده تجربه کردم. فکر اینکه چه خواهد شد و چه پذیرایی درخوری از میهمانها به عمل خواهد آمد تا آبروی خانواده بر باد نرود، جهان کودکانه من را هم تحت شعاع قرار داده بود. اما هر قدر که فیلم جلوتر میرفت و از سمت و سوی هرکدام از همسایهها دست یاری و حمایت میرسید، تنش من هم به آرام و قرار تبدیل میشد. «میهمان مامان» واجد جزئیات و ظرائفی بود که بعدتر با تماشای مجدد آن ارزشهای سینمایی آن بیشتر برایم آشکار شد. فیلم روایتی بود کمیک از همزیستی چندساعته این همسایهها و در جزء به جزء آن بازنمایی دقیق و درخشانی از رئالترین لحظات زیست فرودستان ایرانی نهفته بود. لحظاتی از فیلم را هیچگاه فراموش نکردم. لحظهای که آقا یدالله بهعنوان آچارفرانسه یکی از سینماهای قدیمی تهران طوری صحبت میکرد که گویی یکی از مهمترین سینماگران ایران است، یا آن سکانس درخشان جراحی و مداوای ماهی حوض توسط آقای دکتر یا لحظهای را که مشمریم علیرغم میل باطنیاش مجبور شده بود به سر بریدن خروسش رضایت دهد و… . اما پررنگترین چیزی که از فیلم به یادم مانده، چیزی جز همان پایانبندی مصلحانه فیلم نیست.
فیلم با اضطراب، دادوفریاد، خودزنی و گریه آغاز میشد و هرقدر که جلوتر میرفت آرامشبخشتر، مسالمتآمیزتر و سرخوشتر میشد. در لحظات پایانی فیلم تمام شخصیتها در آرامشی غبطهبرانگیز ظرفهای شام را در حیاط میشستند، لحاف و تشک پهن میکردند و یکی یکی چراغهای خانه خاموش میشد و تیتراژ با فونتی بزرگ بالا میآمد: «میهمان مامان؛ فیلمی از داریوش مهرجویی». و من اکنون پس از قریب به ۲۰ سال خوب به خاطر دارم که در کودکی با چه حال خوبی به همراه پدرم از سینما خارج شدم. آن پایانبندی آرامشبخش فیلم پس از تجربه آن حجم بدبیاری، تلخی و اضطراب در جهان درام برای مخاطبی خردسال چون من حاکی از یک نوع اطمینانبخشی در ذات جهان بود. عبارت بود از رفع بیپناهی و بیقراری آدمی به مدد حمایت و عطوفت دیگری. و این حسهای تسکینبخش، تصاویر رهاییبخش از اضطراب و آرامش برآمده از پس آن استیصال تلخ و فرساینده کافی بود تا کودکی شش ساله شیفته تجربه فیلم دیدن بشود و نام داریوش مهرجویی را تا ابد به خاطر بسپارد. نخستین لحظات بامداد دیروز که خبر هولناک و دهشتآور قتل داریوش مهرجویی و وحیده محمدیفرد منتشر شد و انتظارات اولیه مبنیبر تکذیب هم راه به جایی نبرد و بعدتر هم فرآیند فجیع قتل و جزئیات تکاندهندهاش آشکار شد، بلافاصله آن خاطره فراموش ناشدنی سالهای کودکی و حال خوبی که پس از تماشای «میهمان مامان» داشتم برایم تداعی شد. پایانبندی فیلم را یک بار با جزئیات مرور کردم و آرامش آن پایان را با پایانی که برای داریوش مهرجویی در ۸۴ سالگی رقم خورد، قیاس کردم. بعدتر پایانبندیهای اکثر آثار مهرجویی را مرور کردم و به این پرسش رسیدم که اساسا پایان زندگی شخصی مهرجویی چه نسبتی با پایانهایی دارد که او برای فیلمها و شخصیتهایش مینوشت؟ و پاسخ عبارت بود از یک واژه: هیچ! مهرجویی در پایانبندی هامون(۱۳۶۸)، حمیدهامون را از اوهام و خیالات رها میکرد و سرانجام از دریا بیرون میکشید. در اجاره نشینها(۱۳۶۵) پس از فروپاشی خانه و آسیبدیدگی جسمی و مالی اهالی خانه، فیلم را با خبر خرید خانه نو به پایان میرساند. در سارا(۱۳۷۱)، پری(۱۳۷۳) و لیلا(۱۳۷۵) با زنانی مواجه بودیم که خودآگاه یا ناخودآگاه در پی تجربه سویههایی از تجدد در دل جامعه سنتی بودند. آنها بدنامی و طردشدگی را به جان میخریدند تا سوژگی زنانه خود را به اثبات عموم برسانند اما هیچکدام از این سختیها منجر به از پا افتادن و نابودی آنها نمیشد. فیلم پری با این دیالوگ خسرو شکیبایی به پایان میرسید: «آدم افتاده باشه زیر تپه. با گلوی پارهپاره و همینطور ذرهذره خون ازش بچکه. و اون موقع اگه چند تا زن دهاتی با کوزه رو سرشون بیان و رد شن، آدم باید بتونه نیمخیز بشه و سرشو برگردونه تا ببینه این زنها چطوری کوزهها رو سالم و سلامت بالای تپه میرسونن.» در سنتوری(۱۳۸۵) علی سنتوری پس از ترک مواد مخدر به جامعه بازمیگشت و زندگی را از نو میساخت. مخلص کلام آنکه در جهان روایی مهرجویی، خشونت اگر هم بود، مطلقا ابدی نبود. به تقدیر آدمیان بدل نمیشد و پایان روایتها به یک آرامش نسبی گره میخورد. شخصیتها از هر طبقه اجتماعی هم که بودند در پایان گره زندگیشان به سلامت گشوده میشود و زندگی روی خوشش را به آنها نشان میداد. حال این گره میتوانست چگونگی تشریفات یک میهمانی باشد یا یک مساله خانوادگی درباره موضوع بچهدارنشدن باشد یا ریشهاش به یک کشکمش چندوجهی فلسفی در باب عشق و ایمان بازگردد. در سیر حل این مسائل اگر هم خشونتی دیده میشد از سطح کلامی فراتر نمیرفت. به قتل، غارت و جنایت بدل نمیشد. یک بار دیالوگهای نوشتهشده توسط مهرجویی را مرور کنیم. عمده آنها به مونولوگهایی باز میگردد که شخصیتها در خلوت با خود داشتند. گویی شخصیتها عمده خشم، رنج و تلخی را به مدد مونولوگها به درون میافکنند تا اینکه به واسطه دیالوگ به بیرون بریزند. حال این تصویر از آثار مهرجویی و پایانبندیهای او را قیاس کنید با پایانی که برای خود او رقم خورد. پایانی جنایتکارانه و مملو از خشونت و قساوت! با اخباری مبنیبر بریدگی گلو، شکستن استخوانها و خون جاری در اطراف جسد. کدام یک از این تصاویر را در خود آثار مهرجویی دیدهایم؟ این قیاس ما را به این جا میرساند که ما با پایانی آیرونیک برای داریوش مهرجویی روبهرو هستیم که وقتی نسبت این پایان را با پایان کاراکترهایش میسنجیم هرلحظه سویههای کنایی آن آشکارتر میشود.
نگاهی عصبشناختی به ارادهی آزاد
میل به خودکشی تنها آنگاه در روانِ آدمی پدیدار میشود که زندگی، ماهیتِ بحرانی خود را به شیوهای عریان آشکار کند.
در سینمای ایران گرچه از کتاب به عنوان منبع الهام و نگارش قصه و فیلمنامه استفاده شده که بیش از همه در سینمای اقتباسی ظهور میکند اما خود کتاب کمتر در درون قصه و کانون تصویر قرار گرفته و روایت شده است.
اگر او نبود، شناخت ما از ایران باستان و کتابهای مهم و اصیلی، چون اوستا خیلی کم بود.
وقتی موسیقی غمگین گوش میدهیم آن را در زمینه زیباییشناختی، لذتبخش میدانیم، این پدیده به عنوان پارادوکس لذت بردن از موسیقی غمگین شناخته میشود.