img
img
img
img
img

بدینسان با بوسه‌‌ای جان می‌سپارم

مترجم: آرزو حسینی

وینش: میان تمام مرگ‌های موجود در ادبیات، خودکشی‌ها اغلب برای ما تاسف‌آورترند؛ چه حاوی مونولوگ درونی دقیقی باشند یا راز وحشتناکی پیرامون انگیزهٔ شخصیت وجود داشته باشد. البته، ما قطعا خودکشی را در دنیای واقعی تایید نمی‌کنیم اما در داستان، خودکشی می‌تواند زیبا، عجیب و تحمل‌ناپذیر باشد؛ همهٔ آن چیزهایی که ما در ادبیات دوست می‌داریم.

بدینسان با بوسه ای جان می‌سپارم

“آه! مرگ تنها چیز کوچکی است.” (اِما بوواری)

 نه آنقدرها کوچک، اما! بلکه چیزی است که نویسندگان بزرگ هر نسل به تفصیل دربارهٔ آن بحث و گفتگو کرده‌اند و تمام اشکال مختلف انگارهٔ مرگ را مورد کندوکاو قرار داده‌اند. از میان تمام مرگ‌های موجود در ادبیات، خودکشی‌ها اغلب برای ما تاسف‌آورترند؛ چه حاوی مونولوگ درونی دقیقی باشند و یا راز وحشتناکی پیرامون انگیزهٔ شخصیت وجود داشته باشد. البته، ما قطعا خودکشی را در دنیای واقعی تایید نمی‌کنیم اما در داستان، خودکشی می‌تواند زیبا، عجیب و تحمل‌ناپذیر باشد؛ همهٔ آن چیزهایی که ما در ادبیات دوست می‌داریم.

بسیاری از بهترین آثار ادبی چنین مرگ منحصربه‌فردی را در خود دارند. بنابراین ما در قفسه‌های کتابخانهٔ خود به دنبال شاخص‌ترین خودکشی‌ها گشتیم و آن‌ها را بر اساس زیبایی نثر، غریب بودن شرایط یا طرز فکر منحصربه‌فرد شخصیت انتخاب کرده‌ایم. برای دیدن لیست چند خودکشی باشکوه با ما همراه شوید و در بخش نظرات به ما بگویید که کدام مورد محبوب شما را جا انداخته‌ایم!

اوفلیا معشوقهٔ جفادیدهٔ هملت در نهر آبی غرق شد که گل‌های اطرافش را در میان بازوان گرفته بود. اگرچه مرگ اوفلیا را می‌توان یک اتفاق دانست اما حقیقت این است که او به تدریج دیوانه‌تر می‌شد و به قول گرترود «نمی‌توانست حال درماندگی خود را دریابد.» به نظر می‌رسد مونولوگ گرترود در مورد غرق شدن اوفلیا یکی از زیباترین توصیفات مرگ در آثار شکسپیر باشد.

ملکه گرترود:

بیدی روی جویبار سر فرود آورده برگ‌های خاکستری رنگ را در بلور آب می‌نگرد. همانجاست که او با گلبند غریبی از گل شاهی اشرفی و گزنه و گل مروارید و فرفیر درشت که شبانان بی‌بندوبار نام گستاخ‌تری بدان می‌دهند، اما دوشیزگان آزرمگین انگشت مرده‌اش می‌خوانند، آمد. آنجا هنگامی که برای آویختن تاج گل خویش بر شاخه‌های خمیده بالا می‌رفت، شاخهٔ نابکار شکست و او با غنایم گیاهان هرزش در جویبار اشک‌ریز افتاد. جامه‌هایش پهن گسترده شد و یک چند او را چون پری دریایی شناور نگه داشت.

در این میان او تکه‌پاره‌هایی از سرودهای کهنه را می‌خواند و گویی نمی‌توانست حال درماندگی خود را دریابد، یا خود موجودی پرورده و خوگرفتهٔ آب بود. اما دیری نگذشت و نمی‌توانست هم بگذرد که جامه‌هایش از آبی که در آن دویده بود سنگین شد و دختر بیچاره را از سرود خوش آهنگش به مرگ در لای و لجن رهبری کرد. (برگرفته از نمایشنامه هملت، ترجمه محمود اعتمازاده)

در یک حرکت بسیار دراماتیک که فقط درخور آشفتگی عاطفی آنا کارنینا است، قهرمان نومیدانه خود را زیر قطار می‌اندازد و تصویر اولیه رمان از مرگ یک کارگر راه‌آهن را با تمهیدات مشابه قرینه‌سازی می‌کند. اگرچه ممکن است تصویر درستی نباشد اما ما تصور می‌کنیم که او در حالی که یک دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته و دنباله دامنش پشت سرش کشیده می‌شود، با ظرافت به سوی سرنوشت شومش خیز برمی‌دارد.

در سایهٔ واگن به مخلوط شن و گرد زغال که تراورس‌ها را پوشانده بود نگاه کرد و پیش خود گفت: «آن‌جا، درست در وسط! هم او را تنبیه می‌کنم و هم از خودم و تمام مردم فرار می‌کنم.» خواست خود را زیر چرخ‌های واگن اول بیاندازد که به محاذات او رسیده بود. اما کیف سرخش که می‌خواست آن را از شانهٔ خود جدا کند باعث تاخیر شد و این فرصت از دست رفت. واگن رد شده بود. می‌بایست در انتظار واگن دوم بماند.

احساسی به او دست داد شبیه آن چه همیشه در موقع آب‌تنی و با اولین غوطه به او دست می‌داد. آن‌گاه بر خود صلیب کشید. این حرکت آشنا و مانوس یک رشته خاطرات دوران نوجوانی و کودکی را به یادش آورد و ناگهان ظلمتی که همه چیز را دربرگرفته بود، ناپدید شد و یک دم زندگی با تمام شادی‌ها و شیرینی‌های گذشته‌اش جلوه‌گری کرد. اما چشم از چرخ‌های واگن نگرفت.

درست در لحظه‌ای که فضای بین چرخ‌ها به محاذات او رسید، کیف سرخ رنگ را به کناری انداخت، سرش را در میان شانه‌ها فرو برد، دست‌ها را زیر واگن گذاشت و با حرکتی نرم، چنان که گویی می‌خواهد هم‌اکنون دوباره برخیزد، روی دوزانو افتاد و در همان دم از کاری که می‌کرد وحشت‌زده شد.«کجا هستم؟ چکار می‌کنم؟ چرا؟» کوشید برخیزد و خود را به عقب پرتاب کند، اما شیئی عظیم و لایشعر بر سرش فرود آمد و او را به پشت غلتاند.

بیهودگی تلاش و تقلا را حس کرد و زیر لب گفت: «خدایا مرا ببخش!» روستایی کوتاه‌قامتی روی ریل‌ها کار می‌کرد. شمعی که کتاب پر از رنج و فریب و اندوه و ادبار زندگی او را روشنی می‌داد، با پرتوی درخشان‌تر، هر چه را که پیش از آن در نظرش تاریک بود یک دم روشن کرد، سپس سوسو زد، سوخت و جاودانه خاموشی گرفت. (برگرفته از رمان آنا کارنینا، ترجمه منوچهر بیگدلی خمسه)

کل رمان یوجنایدس به دلیل خوفناکیِ ابهام‌آورِ خودکشیِ پنج خواهر در حومه میشیگان در دهه ۱۹۷۰، شایسته حضور در این فهرست است. اما مرگ کوچکترین آن‌ها، سیسیلیا، بی‌رحمانه‌ترین و آزاردهنده‌ترین است. او که نتوانست با بریدن رگ دستش خود را بکشد، مهمانی‌اش را ترک می‌کند تا خود را از پنجره اتاق خوابش پرت کند و بدنش در نرده‌های فولادی زیرزمین فرو رود.

 خانم لیسبون گفت: «بسیار خوب. پس برو بالا. ما بدون تو خوش می‌گذرانیم.» سیسیلیا به محض اینکه اجازه یافت، به سمت پله‌ها حرکت کرد. سرش را پایین انداخت و در حالی که وجودش را ازیاد برده بود راه می‌رفت. آفتابگردان چشم‌هایش به تنگنای زندگی‌اش خیره مانده بود، تنگنایی که ما هیچوقت نمی‌توانستیم درک کنیم. از پله‌های آشپزخانه بالا رفت، در را پشت سرش بست و در راهروی طبقه بالا به راهش ادامه داد.

ما صدای پای او را درست بالای سرمان می‌شنیدیم. در میانهٔ راه‌پله‌ای که به سمت طبقه دوم می‌رفت، از قدم‌های او دیگر سروصدایی برنخاست اما تنها سی ثانیه بعد بود که ما صدای خیساندن بدنش را وقتی که داشت روی نردهٔ کنار خانه فرومی‌افتاد شنیدیم. اول صدای باد آمد، جریان شدیدی که بعدا فکر کردیم باعث پف کردن لباس عروسی او شده است. سریع اتفاق افتاد. بدن انسان به سرعت سقوط می‌کند.

اِما بوواری آرزوی یک زندگی عاشقانه و رابطهٔ مخفیانه دارد تا بتواند از ابتذال زندگی دهاتی‌وار خود به عنوان همسر یک پزشک بگریزد. او به امید مرگی باشکوه، یک کاسه آرسنیک می‌خورد، اما پیش از آن که سرانجام بمیرد، با ساعت‌ها رنج زمخت و عمومی مجازات می‌گردد. برای ما بیگانگی دلسردکننده این متون از عدم تسلط مداوم اما بر واقعیت نشات می‌گیرد؛ پافشاری او بر این عقیده که چیزی واقعیت وحشتناکش را درهم می‌شکند.

او با خودش فکر کرد: «آه! مرگ تنها چیز کوچکی است. من به خواب می‌روم و همه چیز پایان خواهد یافت

 آه، رومئو و ژولیت! به قول یک از دوستان حاضرجوابم «دارید دقیقا چه غلطی می‌کنید؟» این خودکشی مضاعف بیهوده، اثر کلاسیک دیگری که بسیاری در سال‌های ابتدایی زندگی آن را می‌خوانند؛ داستانی اسطوره‌ای که یادآوری می‌کند قبل از انجام اقدامات سریع و جدی، کمی فکر کنید.

رومئو: 

ای ژولیت نازنین، تو چرا اینقدر زیبا هستی؟ آیا باور کنم که مرگ هم عاشق‌پیشه است و این غول نحیف نفرت‌انگیز تو را در این گوشهٔ تاریک، به عنوان معشوقهٔ خود نگاه داشته است؟ ترس از آن باعث می‌شود که من نزد تو بمانم و دیگر از این قصر تاریک شب خارج نشوم. در همین جا با کرم‌هایی که مونس تو هستند می‌مانم و آن را آرام‌گاه ابدی خود قرار می‌دهم و یوغ ستارگان مشئوم را از این بدنی که از دریا بیزار شده است برمی‌دارم.

ای چشمان من! از آخرین نگاه خود بهره ببرید. ای بازوان! آخرین وداع را به جای آرید و ای لبان که دروازه‌های تنفس هستید با بوسه‌ای پاک، مهر خود را به سودای بی‌موعدی بگذارید که همه چیز را به مرگ می‌سپارد. {زهر را بیرون می‌آورد} بیا ای رهبر تلخ! بیا ای راهنمای نامطبوع! ای ناخدای مایوس! اکنون قایق خود را که از دریا بیزار و بیمار شده به روی صخره‌ها درهم شکن. این را به سلامتی عشق خود می‌نوشم! {می‌نوشد} ای عطار راست‌گو، داروی تو چه تاثیری دارد! پس با این بوسه جان می‌سپارم.

ژولیت:

برو و از اینجا خارج شو. چون من از اینجا دور نمی‌شوم. این چیست؟ یک جام که در دست عشق حقیقی من است؟ پس زهر موجب این مرگ نابهنگام شده است. ای حریص! تو تمام آن را نوشیده و یک قطره به جا نگذاشته‌ای که مرا بعد از تو یاری کند. من دستانت را می‌بوسم، شاید زهری روی آن مانده باشد که چون داروی مرگ، جان مرا بگیرد. آه، دستانت هنوز گرم است.

قراول اول:

جلو بیفت پسر، کدام طرف؟

ژولیت:

صدا می‌آید؟ پس من هم عجله کنم. ای خنجر مهربان، این هم غلاف تو است. همانجا بمان و بگذار بمیرم. {خود را خنجر می‌زند و می‌افتد} (نمایشنامه رومئو و ژولیت، ترجمه علاءالدین پازارگادی)

شاید ما تحت تأثیر نمایش موزیکال بینوایان باشیم، اما برای ما خودکشی ژاور همه چیز دارد: دوزخ، نومیدی، تاریکی و روزمرگی. آنچه که او را به این امر سوق داد این آگاهی بود که انسان‌ها توانایی تغییر دارند و خیر و شر نه سیاه و سفید بلکه درجات مختلفی دارد. چنین آگاهی‌ای برای مردی که خود را با اصول اخلاقی‌اش می‌شناسد، تحمل‌ناپذیر است.

دیوار اسکله که راست و مبهم و آمیخته با بخار بود، اگر ناگهان برداشته می‌شد، اثر سراشیب موحشی را می‌بخشید که به ابدیت منتهی شود.

هیچ دیده نمی‌شد. اما برودت دشمنانهٔ آب و بوی زنندهٔ سنگ‌های خیس احساس می‌شد. دم تندی از این لجن متصاعد بود. افزایش آب رودخانه که پی بردن به آن با حدس بیشتر صورت می‌گرفت تا با مشاهده، نجوای رقت‌انگیز امواج، پهناوری مشئوم چشمه‌های پل، سقوط تصوری در این خلا تیره، و همه این ظلمت مملو از وحشت بود.

ژاور چند دقیقه بی‌حرکت ماند و این گودال ظلمات را نگریست؛ نامردی را با خیرگی خاصی که به دقت کامل شباهت داشت ملاحظه می‌کرد. آب هیاهو داشت. ناگهان ژاور کلاهش را برداشت و روی کنارهٔ اسکله گذاشت. یک لحظه بعد هیئتی بلند و سیاه که اگر کسی از دور نگاهش می‌کرد گمان می‌کرد که شبحی می‌بیند قدراست بر لبهٔ پل آشکار شد، روی سن خم شد، دوباره راست شد. و راست در ظلمات افتاد.شلپ کم‌صدایی از آب برخاست و فقط ظلمت توانست رازدار تشنجات این هیکل تیره باشد که زیر آب ناپدید شد. (برگرفته از رمان بینوایان، ترجمه حسینقلی مستعان)

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  اختیار از ما سلب شد!

نگاهی عصب‌شناختی به اراده‌ی آزاد

  خودکشی و تجربۀ مرگ

میل به خودکشی تنها آنگاه در روانِ آدمی پدیدار می‌شود که زندگی، ماهیتِ بحرانی خود را به شیوه‌ای عریان آشکار کند.

  جای خالی کتاب در سینمای ایران

در سینمای ایران گرچه از کتاب به عنوان منبع الهام و نگارش قصه و فیلم‌نامه استفاده شده که بیش از همه در سینمای اقتباسی ظهور می‌کند اما خود کتاب کمتر در درون قصه و کانون تصویر قرار گرفته و روایت شده است.

  چند درصد از ایرانیان این مرد بزرگ را می‌شناسند؟

اگر او نبود، شناخت ما از ایران باستان و کتاب‌های مهم و اصیلی، چون اوستا خیلی کم بود.

  چرا از گوش دادن به موسیقی غمگین لذت می‌بریم؟

وقتی موسیقی غمگین گوش می‌دهیم آن را در زمینه زیبایی‌شناختی، لذت‌بخش می‌دانیم، این پدیده به عنوان پارادوکس لذت بردن از موسیقی غمگین شناخته می‌شود.