img
img
img
img
img

عاشقانه‌سرای بی‌همتا

گسترش: «نزار قبانی؛ عاشقانه‌سرای بی‌همتا» گزیده‌ای است از اشعار نزار قبانی که رضا طاهری آن را گردآوری و ترجمه کرده است. محمود درویش درباره‌ی نزار می‌گوید: «شمع‌های بسیاری به یاد نزار قبانی روشن شده است، اما این‌ها کمتر از شمع‌هایی است که این شاعر در ۵۰ سال، برای عاشقان، مدافعانِ آزادی تن، آزادی وجدان و آزادی سرزمین افروخت. از نخستین شعرش، شاعری بود یگانه و متمایز و تا جایی رسید که در شعر معاصر عرب به پدیده‌ای مردمی بدل گشت. او شعر را از برجِ عاجِ نخبگان و شب‌های الهام فرود آورد و چون نان و گل‌سرخ در دسترس همگان قرار داد و شاعر همگان شد. هیچ شاعری مانند او این چنین مستقیم از زبان زن و درباره‌ی او سخن نگفته. نزار نه‌تنها شاعر زن، بلکه شاعر همگان است.»

نزار قبانی درباره‌ی خودش می‌گوید: «در مارس ۱۹۲۳، در دمشق در خانه‌ای بزرگ به دنیا آمدم. از خانه‌های دمشقی پر از آب و یاسمین. پدرم توفیق قبانی، تاجر سرشناسی بود. در راه استقلال کشورم از جان و مالش مایه گذاشت. پدرم روحیه‌ی حساس کم‌نظیری داشت و شعر و هر آنچه را زیباست دوست داشت و این حس هنری زیبا را از عمویش ابوخلیل قبانی شاعر، نویسنده، آهنگساز و بازیگر -که اولین بذر را در شکوفایی تئاتر مصر پاشید- به ارث برده بود. کودکی‌ام با عشقی عجیب به کشف و به هم ریختن اشیاء، جست‌وجوی چیزهای منحصربه‌فرد و شکستن زیباترین اسباب‌بازی‌ها، برای رسیدن به ناشناخته‌های زیباتر همراه بود. در ابتدای زندگی‌ام به نقاشی پرداختم. از پنج تا هجده سالگی در دریایی از رنگ‌ها زندگی می‌کردم. روی زمین، دیوارها و هرچه در دسترسم بود خط‌خطی می‌کردم و چیزهای تازه‌ای را جست‌وجو می‌‌کردم، پس از آن به سوی موسیقی گرایش پیدا کردم اما سختی درس‌های دبیرستان مرا از این علاقه دور کرد. نقاشی و موسیقی دو عامل مهمی بودند که مرا برای مرحله‌ی سوم که شعر بود آماده کردند. در شانزده سالگی (در 1939)، درحالی‌که بر عرشه‌ی کشتی در سفرِ اردوی دانش‌آموزی راهی ایتالیا بودم -در آنجا همسفران دختر و پسر دانشجو قدم می‌زدند و می‌خندیدند و عکس یادگاری بر عرشه می‌گرفتند- من، تنها، در جلو کشتی ایستاده بودم و اولین سروده‌ی زندگی‌ام را زمزمه می‌کردم و در اینجا بود که به نام یک شاعر قدم اول را برداشتم. اولین شعرم را به عشق سرزمینم سرودم و در رادیوی رم خواندم. سپس برگشتم و درس حقوق را ادامه دادم.»

کتاب‌های اولیه‌اش دارای مضامینی عاشقانه بودند. نزار را شاعر زن و عشق نیز می‌گویند. شکست و عقب‌نشینی 1967 اعراب در مسأله‌ی فلسطین، سبب شد نزار قبانی از شعر عاشقانه به شعر سیاسی و شعر مقاومت روی آورد.

عشق و زن اصلی‌ترین موضوعات شعر نزار قبانی‌اند. ورود او در موضوع‌های عاشقانه تا اندازه‌ای است که باید گفت پیش از او، هیچ شاعر عرب‌زبانی تا این حد به آن نزدیک نشده بود و کسی چون او عشق را برهنه نمی‌دید؛ زن برایش همه‌ی عشق بود و همه‌ی ظرافت و زیبایی. این زن، زن نیست؛ زنانگی است. او رنج زن را در جامعه دیده و کاملاً صادقانه از آن متأثر شده بود. ماهیت سنتی جامعه‌ی عرب را به نقد کشید و با قدرت قلمِ تصویرگر خود، از دردها، شورها، صبوری‌ها، سکوت‌ها و زیبایی‌های عشق سخن گفت.

شعر اجتماعی او نیز با تکیه بر نفوذ کلمات، تسلط بر مضامین، کنایه‌های تلخ و طنزآمیز و… از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است. هیچ شاعر نوپرداز و معاصری از شعرای عرب شهرت نزار قبانی را کسب نکرده است، عاشقانه‌های بی‌پرده‌اش در توصیف زن، ناشی از تأکید زایدالوصف وی نسبت به زیبایی، جذابیت و حتی زیورآلات و نوع آرایش و لباس پوشیدنش، در کنار آن بازتاب محرومیتی است که نصیب زنان گردیده و انتقام از جامعه‌ای است که عشق را نمی‌پذیرد و با زور اسلحه به جنگش می‌رود.

شعر نزار قبانی در دنیای عرب تنش‌های زیادی را برانگیخت. او با ساختار فکری متفاوت‌تر از شاعران، نویسندگان و دنیای عرب زندگی کرد و شعر نوشت و فکرهایش بر نقد شعر و دروس دانشگاهی تأثیر گذاشت.

شهرت نزار قبانی از سطح لایه‌های اهل شعر و ادب در دنیای عرب فراتر رفت و امروزه نام او حتی در میان مردم بی‌سواد و عوام زبانزد است.

قسمتی از کتاب نزار قبانی؛ عاشقانه‌سرای بی‌همتا:

آن صبحِ فروردینی که آمدی

شعر زیبایی بودی که بر پاهایش راه می‌رود

آفتاب با تو وارد شد

بهار با تو وارد شد

صفحه‌ها روی میزم بُر خوردند

فنجان قهوه پیش از آنکه بنوشمش مرا نوشید

بر دیوارم تابلوی رنگ روغن بود

بر دیوارم تابلوی رنگ روغن بود از اسب‌هایی که می‌دوند

ترکم کردند و وقتی تو را دیدند

و چهار نعل سمت تو تاختند

آن صبح فروردین که آمدی

توفان در زمین اتفاق افتاد

و در جایی از جهان سقوط کرد

در جایی از جهان سقوط کرد شهاب‌سنگی شعله‌ور

که کودکان نانی آغشته از عسل پنداشتندش

زنان دستبندی از الماس

و مردان ازنشانه‌های شبِ قدر

وقتی بارانیِ بهاری‌ات را درآوردی

چون پروانه‌ای که می‌برد در چمدانش لباس تابستانی

روبه‌رویم نشستی

باور کردم که بچه‌ها راست می‌گفتند

زن‌ها به حق بودند

مردها به حق بودند

تو اشتهابرانگیزی چون عسل

صاف چون الماس

حیرت‌آور مثل شب قدر

***

هیچ روزی پادشاه نبودم

یا از نژاد پادشاهان نبودم

مگر اینکه مالکیت تو، حسی به من بدهد

که پادشاهی‌ام را بر پنج قاره بگسترانم

فرمان برانم بر جهش قطره‌های باران و

ارابه‌های باد

و مالک شوم هزاران هکتار بر فراز خورشید

و به مردمانی فرمان دهم

که پیش از من کسی بر آن‌ها فرمانروایی نکرده

با ستاره‌های منظومه‌ی شمسی بازی کنم

آن‌گونه که بازی می‌کند کودک با صدف‌های دریایی

هرگز پادشاه نبودم و نمی‌خواهم باشم جز این حس که تو:

مرواریدی بزرگ که بر کف دست‌هایم می‌خوابی

که متوهمم می‌سازد

که تزاری از تزارهای روسم

یا اینکه کسری انوشیروانم

چرا تو؟ چرا تنها تو؟

از میان همه‌ی زن‌ها تغییر می‌دهی هندسه‌ی زندگی‌ام را

و ضرباهنگِ روزهایم را

پابرهنه و بی‌خبر وارد دنیای کوچکم می‌شوی

و در را پشت سرِ خود می‌بندی و من اعتراضی نمی‌کنم

چرا تنها تو را دوست می‌دارم و

تنها تو را می‌خواهم

و تنها به تو متمایلم

اجازه می‌دهم بر مژه‌هایم ترانه‌خوان بنشینی

با سیگاری بر لب

ورق‌بازی کنی

و من اعتراضی نمی‌کنم

چرا همه‌ی زمان‌ها را خط می‌زنی و حرکت روزگار را متوقف می‌کنی؟

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  تهوع، توتم و تابو

مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»

  یک فانتزی بسیار تاریک

معرفی رمان «کتاب‌خواران»

  آن‌ها می‌روند یا آن‌ها را می‌برند؟

نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشته‌ی آلکساندر گرین

  تجربه‌ی خیلی شخصی

نگاهی به کتاب «گورهای بی‌سنگ»

  بحران سنت ‌ـ مدرنیته

نگاهی به کتاب «نقطه‌های آغاز در ادبیات روشن‌فکری ایران»