img
img
img
img
img

کتاب تازه‌ی یو نسبو منتشر شد

گسترش: «چاقو» اثری جنایی از نویسنده‌ی نروژی یو نسبو و دوازدهمین رمان از مجموعه‌ی هری هول است. اثری که وقایع زمینه‌ایِ داستان در آن در شهر اُسلو اتفاق می‌افتد. در رمان چاقو، هری هول دوباره نوشیدن الکل را آغاز کرده و همسرش راکل او را از خانه بیرون کرده است. اخیراً فقط پرونده‌های جزئی به او سپرده می‌شود، علیرغم آنکه مهارت‌های تحقیقاتی او در مبارزه با جنایت در اسلو به‌خوبی شناخته شده است.

همه چیز زمانی تغییر می‌کند که یک روز صبح هری غرق در خون از خواب بیدار می‌شود بی آنکه به یاد بیاورد عصر روز قبل چه اتفاقی افتاده است و مدت کوتاهی بعد متوجه می‌شود که قتلی در آن شب رخ داده است.

تام نولان در وال‌استریت ژورنال شخصیت‌های به‌یادماندنی و خوش‌نقشه‌ی این رمان را ستوده و آن‌ها را بهترین نمونه‌ها تاکنون در مجموعه‌ی هری هول توصیف کرده است. نولان می‌نویسد: معمای اخلاقی در «چاقو» گرته‌ای از داستایوفسکی را با خود به همراه دارد. شگفتی‌ها نفس‌گیر هستند، فصول سرگرم‌کننده‌اند و تعلیق بی‌امان است.

پابلیشرز ویکلی این رمان را به دلیل داشتن تعداد زیادی از شخصیت‌ها، داستان‌های پس‌زمینه، داستان‌های فرعی و مضامین گوناگون مورد انتقاد قرار داد، اما بااین‌وجود پایانِ «به‌خوبی سازمان‌دهی‌شده»ی آن را ستود.

همچنین راب مریل در آسوشیتدپرس ریتم و سرعت رمان را می‌ستاید اما احساس می‌کند بخشی از کیفیت اثر در ترجمه‌ی انگلیسی از بین رفته است.

قسمتی از کتاب چاقو اثر یو نسبو:

هری به دیوار بتنی تکیه داده و روی زمین نشسته بود. به صدای نفس‌های عمیق خودش و خس خس از سمت نیمکت گوش می‌کرد . پیراهن فینه را دور دستش بسته بود؛ اما درد دستش حاکی از پاره‌شدن پوست حداقل یکی از بندهای انگشتش بود. چندوقت بود که مشغول بودند؟ چقدر دیگر زمان می‌برد؟سایتی که درباره‌ی شکنجه بود گفته بود، هیچ‌کس و قطعاً هیچ‌کس نمی‌تواند شکنجه را برای مدت زیاد تاب آورد و بالاخره چیزی را که می‌خواهید یا شاید فکر می‌کنند می‌خواهید ، به شما خواهند گفت. اسواین فینه صرفاً همان کلمه را تکرار کرده بود: بیشتر. چیزی را که درخواست کرده بود، دریافت کرده بود.

«چاقوها.» صدا دیگر شبیه صدای فینه نبود. وقتی هری سرش را بالا آورد، چهره‌ی مرد را هم به جا نیاورد. تورم صورتش باعث بسته‌شدن چشمانش شده بود و خون مانند ریش سرخی از سروصورتش می‌چکید. «آدم‌ها از چاقو استفاده می‌کنن.»

هری با زمزمه تکرار کرد. «چاقو؟»

«مردم از عصر حجر همدیگر رو با چاقو می‌زدن، هوله. ترس از چاقو توی ژن‌های ما تثبیت شده؛ فکر اینکه چیزی بتونه به پوستت نفوذ کنه، داخل بشه، چیزی رو که اون توئه-که وجود آدمه-نابود کنه. کافیه یه چاقو نشونشون بدی. هر کاری بخوای می‌کنن.»

«کی هر کاری بخوای می‌کنه؟»

فینه گلویش را صاف کرد و بزاق قرمزرنگی را روی زمین بینشان تف کرد.

«همه. زن‌ها، مردها، تو، من. توی روآندا، به توتسی‌ها این حق انتخاب رو دادن که به جای مثله‌شدن با قمه، گلوله بخرن تا با شلیک کشته بشن. می‌دونی چی شد، تمام و کمال پولش رو دادن.»

هری گفت: «خیلی خب. من چاقو دارم.» به چاقوی روی زمین بینشان اشاره کرد.

«کجا فرو می‌کنیش؟»

«داشتم به همون نقطه‌ای فکر می‌کردم که زنم رو با چاقو زدی؛ شکم.»

«بلوف بدی بود، هوله. اگه با چاقو بزنی به شکمم، نمی‌تونم حرف بزنم و قبل از اینکه اعترافت رو بگیری، این‌قدر خونریزی می‌کنم که بمیرم.»

هری جواب نداد.

فینه سر خون‌آلودش را راست کرد . گفت: «بذار ببینم، صبر کن. امکانش هست تویی که درباره‌‌ی شکنجه تحقیق کردی، این مسابقه‌ی بوکس به‌دردنخور رو راه انداخته باشی، چون در اعماق وجودت دلت اعتراف نمی‌خواد؟» هوا را با بینی داخل داد. «آره، خودشه. تو نمی‌خوای من اعتراف کنم که بهونه‌ای برای کشتن من داشته باشی. در حقیقت تو برای رسیدن به عدالت، مجبوری من رو بکشی. فقط نیاز به یه مقدمه برای کشتن داشتی که بتونی به خودت بگی تلاشت رو کردی. این خواست تو نبود. تو شبیه این قاتل‌هایی که از روی لذت می‌کشن نیستی.» خنده‌ی فینه تبدیل به سرفه‌ای با صدای قل‌قل شد. «آره. من دروغ گفتم.من هم قاتلم. چون کشتن یه نفر فوق‌العاده‌س، نیست هوله؟

دیدن پابه‌دنیاگذاشتن یه بچه با دونستن اینکه خودت به‌وجود آوردیش، فقط می‌تونه از یه چیز دیگه پیشی بگیره؛ اون هم از میان برداشتن یه نفر از روی زمینه. تظاهر می‌کنی نقش تقدیر رو بازی می‌کنی؛ اینکه تاس یه نفری و به زندگی یه نفر پایان می‌دی. بعدش تو خدایی، هوله. هرچقدر دلت خواست می‌تونی انکارش کنی؛ اما دقیقا ً همون حسیه که الان داری. خوبه، مگه نه؟»

هری ایستاد.

«پس متاسفم که لذت این اعدام رو از بین می‌برم هوله، اما همین‌جا اعلام می‌کنم: مه‌آکولپا، هوله. من زنت رو به قتل رسوندم، راکل فوکه رو.»

هری خشکش زد. فینه سرش را بالا برد و به سقف نگاه کرد.

فینه زمزمه کرد: «به یه چاقو، اما نه این چاقویی که توی دستته. وقتی داشت می‌مرد، جیغ می‌کشید. اسم تو رو فریاد می‌زد. هررری. هرررییی…»

هری شکل‌گرفتن نوع دیگری از غضب را در خود حس کرد؛ از نوع سردش. از نوعی که او را آرام می‌کرد و دچار جنون؛ چیزی که از پیش‌آمدنش می‌ترسید؛ چیزی که نباید اجازه می‌داد کنترل اوضاع را در دست بگیرد.

هری پرسید: «چرا؟» صدایش ناگهان آرام شده بود. تنفسش به حالت عادی بازگشته بود.

«چرا؟»

«انگیزه‌ی قتل چی بود؟»

«معلومه دیگه، نه؟ همون انگیزه‌ای که تو الان داری، هوله. انتقام. توی وجود من و تو پر از یه دشمنی خونی قدیمیه. تو پسرم رو کشتی. من هم زنت رو می‌کشم. این کاریه که من و تو می‌کنیم. این همون چیزیه که بین ما و حیوون‌ها فرق می‌ذاره. ما انتقام می‌گیریم. منطقیه؛ اما لازم نیست حتی فکر کنیم که اصلاً معنی و مفهومی داره یا نه. فقط می‌دونیم حس خوبی داره. تو خودت همین الان همچین حسی نداری، هوله؟ درد خودت رو داری تبدیل به درد یه نفر دیگه می‌کنی؛ کسی که می‌تونی خودت رو قانع کنی که مسئول زجر کشیدن توئه.»

«ثابت کن.»

«چی رو ثابت کنم؟»

«که تو کشتیش. یه چیزی درباره‌ی قتل یا صحنه‌ی جرم بگو که اگه تو این کار رو نکرده بودی، نمی‌دونستی.»

كلیدواژه‌های مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  تهوع، توتم و تابو

مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»

  یک فانتزی بسیار تاریک

معرفی رمان «کتاب‌خواران»

  آن‌ها می‌روند یا آن‌ها را می‌برند؟

نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشته‌ی آلکساندر گرین

  تجربه‌ی خیلی شخصی

نگاهی به کتاب «گورهای بی‌سنگ»

  بحران سنت ‌ـ مدرنیته

نگاهی به کتاب «نقطه‌های آغاز در ادبیات روشن‌فکری ایران»