کافه کاتارسیس: خدیجه مصدق و دکتر زملوایس دو قربانی بزرگاند. اولی قربانیِ جامعۀ سیاستزده و مردسالار و دومی قربانیِ جامعۀ متعصب. اولی پس از تبعید پدرش، محمد مصدق، به جنون دچار میشود و سر از آسایشگاهی روانی در کشور سوئیس درمیآورد و دومی پس از کشفِ زودهنگام میکروب دیوانه تلقی میشود و به آسایشگاه فرستاده میشود. این نمایشنامه در بخش اول از جبر میگوید، از جغرافیایی که ملتها را به گروگان میگیرد، هر بلایی میخواهد سر ساکنانش میآورد و عاقبت رنجِ آنها، عشقِ آنها و از همه دردناکتر وجودِ آنها را انکار میکند. در بخش دوم به جبرِ زمان میپردازد و از ظهور مردی درست میگوید در زمانی غلط، موقعی که محیط آمادۀ پذیرفتن حقیقت نیست و به آن میخندد! ثمینی در مقدمۀ این اثر چنین نوشته است: «بیرون کشیدن آدمها از دل تاریخ، و زندگی دوباره بخشیدن به آنها در کالبد نمایش جادوی غریبی دارد… در این بازیِ در صور دمیدن، من همواره در پی مردگانی بودهام که زنده بودنشان در حاشیهنشینی و انزوا و فراموشی گذشته است، آنها که هم در تاریخ بودهاند و هم نبودهاند، آنها که از تاریخ جا ماندهاند و ردی کمجان از خود به جای گذاشتهاند، آنها که میتوانستند جایی در مرکز روایتهای تاریخی داشته باشند اگر جان سختتر بودند یا دروغگوتر، اگر قاعدۀ بازی را بهتر میدانستند یا در شرایط بهتری میزیستند. شخصیتهای جامانده به ما امکان غنیتری برای دوباره ساختن و زنده کردنشان میدهند. از آنها اطلاعات چندانی وجود ندارد که دستوپاگیر شود، آنقدر در میان عام و خاص متولی ندارند که نشود دربارهشان خیالپردازی کرد، و از همه مهمتر نوشتن دربارۀ آنها نوعی قیام است در برابر تاریخی که فاتحان نوشتهاند.»
جدال تاریخِ خلاقانه با جغرافیا
نیچه در حکمت شادان میگوید: «آنکس که فراموش کرد بهبود یافت»، اما در نمایشنامۀ دیو جغرافی خدوج، که فراموش کرده است، در حال تلاش برای به یاد آوردن است. او میخواهد بداند دقیقاً چه بلایی سرش آمده که دچار جنون شده است. فقط به این طریق است که میتواند بهبود یابد، از دردهایش عبور کند و آدم دیگری شود: «من برمیگردم و علیه فراموشی میجنگم. نمیذارم به فراموشی خو بدن منو. نمیذارم غرقم کنن در روایتهای جعلی و مجعول. اینبار دیوونه از پشت شمشادها بیرون نمیآم. میتونم بگذرم از اون لحظۀ خیانت. نمیشکنم در اون لحظه، بزرگ میشم از اون لحظه.»
معلم جغرافی/ سرزمین از او انتظار دارد که فراموش کند و تمام خاطرههای وحشتناک را ببخشد، اما خدوج به یاد میآورد و نمیبخشد! او به کینهاش نیاز دارد تا رشد کند و قد بکشد. او با نبخشیدن میفهمد که باید راهش را از چه کسانی جدا کند، میفهمد فراموشی همیشه فضیلت نیست و برعکس، باعث میشود انسان به گروگانگیرهایش و کسانی که او را به دیوانگی کشاندهاند دست دوستی بدهد. نفرت از نظر کارل گوستاو یونگ در انسان وجود دارد تا او را از دیگری متمایز کند و دارای هدف و رسالتی است، در این اثر با چنین نگاهی روبهروییم. با جنگ تاریخ (حافظه) با جغرافی (فراموشی).
تاریخ خلاقانه، که کارش احضار آدمهایی است که شکسته و هیچ فرض شدهاند، از یادرفتگان و ناچیزان را از فراموشی (جغرافی) پس میگیرد و به آنها فرصت دوبارهای میدهد که صدایشان را به گوش دیگران برسانند و از رنجها و تصمیمهای دوبارۀشان بگویند. در نمایشنامۀ دستهای دکتر زملوایس نیز مانند دیو جغرافی مبارزه با مفیستوفلس فراموشی/ جغرافیا ادامه مییابد: «روحتونو به مفیستوفلس فراموشی میفروشین. فراموش میکنین این شکنجهگاه رو و فراموش میکنین همۀ شکنجهگاهها رو و فراموش میکنین تصویر دکتر ایگناتس زملوایس رو. فراموش میکنین چون فراموش کردن سبکه… شما منو فراموش میکنین چون من یادتون میندازم که دستهاتون آلوده است. این یکجور فراموشی جمعیه. قرار جمعی برای فراموشی.»
تاریخ خلاقانه فرصت دوبارهای برای ماست. میخواهد تصمیم بگیریم که طرفِ تاریخیم یا جغرافی. طرفِ به یاد آوردن و تأمل یا از یادبردن و خوشخیالی! جغرافی دیوی است که انسان را به فراموشی میخواند. میلان کوندرا در رمان شوخی میگوید هیچچیز اصلاح نمیشود، همهچیز به فراموشی سپرده میشود. او در این کتاب در برابر آبهای تطهیرکنندۀ زمان و فراموشی مقاومت میکند و در رمان خندهوفراموشی نیز باز مخاطرات فراموشی و سبکبالی را به یادمان میآورد.
اما تاریخ حافظه است، به یادآوردن و عبرت گرفتن است، برای تکرار نکردن همان اشتباه در آینده. البته، تاریخی که هنر مینویسد و تخیل و همدلی در آن دخیل است، تاریخی که نه صدای فاتحان و غالبان بلکه صدای انکارشدگان و از یادرفتههاست! هنرمند، پیامبر مدرنی است (به تعبیر کارل گوستاو یونگ) و قصههای زیادی از بَر است برای بیداری، آگاهی و آرام نگرفتن در قبرستان بیتحرکی و انفعال.
ساتورنی که فرزندش را میبلعد
خدوج عاشق جغرافیا است، عاشق وطن/ ساتورن ولی سرزمیناش او را انکار میکند و از خود میراند. مردی که عاشق اوست اجازه میدهد در آسایشگاهی روانی در سوئیس از یادها برود: «این جغرافی همینه، تو آسمونش، یه آدمهایی رو میپکونن؛ تو دریای نمکش، یه آدمهایی رو میپوسونن؛ تو پسکوچههای تاریکش، یه بکارتهایی رو میدزدونن… تو چی میدونی از جغرافی؟»
میتوان در برابر این دیو، به فراموشی مسلح و آدم بیخطر و بیدردسری شد. (مثل خدوج در آسایشگاه) اما باید دانست آدمهای بلهقربانگویِ بیدردسر، بیاثر نیز هستند. برای همین ثمینی به خدوج اجازه میدهد به یاد بیاورد، ساتورنی را که فرزندش را میبلعد، ببیند و از او روبرگرداند. در چنین شرایطی کینه و خشم عین فضیلت است و باعث عبور انسان از بحران و شکوفایی فردیت او میشود. ثمینی همدلانه شخصیت فراموششدهای را به رستاخیز هنر میسپارد و به او امکانِ داشتن سرنوشت دیگری میدهد. میگذارد زنی که در برابر مصائب و تلخیهای دوران درهمشکسته شده بود از نو بلند شود، برگردد، تمام راه را تا سال ۱۳۱۹ برگردد، تا پشت شمشادها و آن لحظه قوی بایستد و بگوید: «الا ای موج دیگر/ بیا بیتاب بگذر.»
البته که دیگر خدوج نیست تا ببیند اما دخترهای بسیاری هستند که به آنها تجاوز میشود، که به جنون و افسردگی کشانده میشوند آنها باید خدوج تازهای شوند، باید در لحظۀ بحران نشکنند، باید با دیو جغرافی و مفیستوفلس فراموشی مبارزه کنند و روحشان را به ظلمت محض و بیخبری و انزوا نفروشند. آنها نباید اجازه بدهند که کسی مغز آنها را رنده کند. باید قوی و محکم بایستند و طرفِ حافظه را بگیرند و تاریخ نویی بیافرینند، تاریخی نو و خلاقانه از حضورهایی که قابل انکار نیست.
من درد مشترکام، مرا فریاد کن!
در نمایشنامۀ دیو جغرافی جنسیت دیوها مذکر است. دیو سرزمینی است با قوانین مردسالارانه که از زن بهرهکشی میکند، او را به مرز جنون میرساند و بعد از یاد میبردش. این نمایشنامه طنز سیاه و تاریکی است دربارۀ چگونه قربانی شدن زن/ فرهنگ در چنگالهای سیاست و خشونت. مردهای این اثر سیاهکارند و متقلب، یکی شمشیر از رو بسته و تجاوز میکند، دیگری برچسب خراب و دیوانه میزند و عشق زن و حتی وجودش را انکار میکند. اما در نمایشنامۀ دکتر زملوایس این مرد است که قربانی خشونت محیط میشود و زنش او را به آسایشگاه روانی میبرد! ثمینی که ابتدا سخنگوی رنجهایی بود که زن متحمل میشود، در قدم بعدی به زندگی غمانگیز مردی نور میتاباند که فقط به جرم درک و پایبندی به حقیقت دیوانه خوانده شده است! او در این دو نمایشنامه از دیو جنسیت رسته و به انسان میاندیشد. در نمایشنامۀ بچۀ ثمینی نیز چنین رفتار و توازنی در کار او مشهود بود. ثمینی به انسان به مثابۀ موجودی که در رنج ابدی است مینگرد و در پی ترحم به حال زنان نیست.
دیو جغرافی و دستهای دکتر زملوایس نوشتۀ نغمه ثمینی: جدال حافظه با فراموشی
بریدههایی از این نمایشنامه
«جغرافی انتقام میگیره از کسی که چشمش افتاده به چشم تاریخ. انتقام سخت. گاه با خشکسالی تبعیدگاه، گاه با تنگی حصر، گاه با کثافت سیاهچال و گاه با جنون.»
«دُوَل فرنگ با همین تئاتر مسیر ترقی رو طی کردن. جناب آخوندزاده اینطور فرمایش کردن. تئاتر میتونه جغرافیای خوابزده رو بیدار کنه. جماعت چرتی رو به یه فعلی وادار کنه که سکوت نکنن در برابر هر افساری که به گردنشون میندازن.»
«تاریخ گیر جغرافیه. تو نمیتونی تغییرش بدی. نمیتونی قهرمانش بشی. فقط تو جبرش گیر میافتی. همین بابات! فکر کردی چی؟ یه فرداروزی، آدمهای همین جغرافی همچین میذارن تو کاسهش و پشتشو خالی میکنن که میره تو تاریخ.»
«حقیقت مثل صدایی میمونه که هست، و اونقدر بلنده که نمیشنویمش. درست مثل لغزیدن لایههای زمین روی هم. مهیبه و عظیم.»
«آخ که این جنون چقدر به من قدرت میده. قدرت میده وقتی زیر مشت و لگد پرستارهای تیمارستان به خودم میپیچم. قدرت میده وقتی فشار آب یخ تمام تنمو متلاشی میکنه. قدرت جنونآمیز بودن، قدرت سخن گفتن، درد کشیدن، و از دستها سخن گفتن…»
دیو جغرافی و دستهای دکتر زملوایس نوشتۀ نغمه ثمینی: جدال حافظه با فراموشی
کوتاهِ کلام
ثمینی در نمایشنامۀ دیو جغرافی زبانِ بسیار غنی و طنازانهای را به کار میگیرد، او همزمان ما را میخنداند و به گریه میاندازد. بیتفاوتی و انفعالمان را قلقلک میدهد و میخواهد در برابر سرنوشت خود مسئولیت بپذیریم، آن را همانطور که به ما تحمیل میشود، قبول نکنیم بلکه به چالش بکشیماش، با آن دربیفتیم و باشیم!
او از ما میخواهد با چشمهای باز سیاهکاریهای دیو جغرافی را ببینیم، روح پلید و خبیث او را بشناسیم اما از دیو جغرافی انتقام بگیریم. چگونه؟ با تاب آوردن مصائب و آنها را طنابی کردن برای بالا آمدن از ته چاه بحرانها و سختیها. مگر ویلیام فاکنر نمیگوید: «انسان نه فقط تاب میآورد بلکه استیلا مییابد.»
ثمینی هم میخواهد در خلال اشک و لبخند ما را به تأمل وادارد و بگوید جغرافی و روح زمانه همیشه سرشار از تباهی و فراموشکاری است اما تصمیم تو چیست؟ سرمینهی یا سرود خودت را سرمیدهی؟ او میگوید سرنوشتی بساز، که بهقول فریدریش نیچه، بتوانی هزاران بار دیگر بدون کسالت تکرارش کنی، سرنوشتی که از آن بهتر ممکن نباشد.
نمایشنامۀ دیو جغرافی و دستهای دکتر زملوایس هردو تراژدیهاییاند که میخواهند ما زندگیمان را به حماسه بدل سازیم، حماسۀ شکوفایی و فردیت. مثل خدوج که برمیگردد، خودش را پس میگیرد از جنون و بیخبری و آکتور و پیسنویس میشود در فرنگ!
مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»
معرفی رمان «کتابخواران»
نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشتهی آلکساندر گرین
نگاهی به کتاب «گورهای بیسنگ»
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»