اعتماد: بدرقه شهرام آزادیان با آن همه اشک و آه و حسرتِ جانگزای دانشجویانِ جوانِ غرقه حیرت و انکار و داغ، در آن ظهر تفتیده قطعه نامآوران بهشتزهرا (یکشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۲) روایتگرِ حکایتِ حیات انسانی بود که تا پایان نابهنگام و زودگاهِ تلخ زندگی، خود را تماما با وجدان و عشق وقف ادای وظیفهای کرد که دانشگاه و جامعه به عهده او گذاشته بود. همچنین آن بیقراریها و اشکهای زلال بیمجال و بیامانِ جاری از آن چشمهای سرشار از پاکی و نجابت، نشانه قدرشناسیهای بیتظاهرِ از دل و نگرانیهای پُرتحسر بود؛ قدریشناسی از او که رفت و نگرانی پُرتحسر از جای خالی او.
خبر درگذشت او را دکتر موذنی، استادی که در سالهای دور، من و آزادیان در کلاسش نشسته بودیم، به من داد.
تلخی و ناگواری خبر به حدی بود که در دقایق ِنخست حتی نمیتوانستم، درست آن را بشنوم. چرتِ نیم روز پایان هفتهای بسیار پُردغدغه و سراسر گرم ِکار، با آن تلفن، چنان پریشان شد که تا لحظاتی احساس میکردم زلزلهای تمام زمین را لرزانده است و هیچ جنبدهای آرام و قرار ندارد. خبر درگذشت شهرام آزادیان، نخستین دوست اهل کتاب و مطلعِ روزهای آغازین تحصیلم در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران، در چشم بههم زدنی، تمام این سی و دو سال گذشته را گویی در مشتی درپیچید و مچاله کرد و مرا به ۳۲ سال پیش و به ردیف اول صندلیهای کلاس ۲۱۳ (در طبقه دوم که بعدها تالار پژوهش شد) برد. روزهای آغازین مهر ۱۳۷۰، در درس دستور زبان فارسی (۱) و در کلاس استاد دکتر خسرو فرشیدورد کنار همکلاسی خود نشستهام. او جوانی بود میانه قد، با شاربی کمپشت و موهای مجعدِ به غایت سیاه و کیف مشکی سامسونت در کنار، پیراهن آبی روشن به تن و لحن صدایی تقریبا بلند که به قامت او درشتتر میآمد. از آن نخستین کلاس تا امتحاناتِ پایان نیم سال اول، غیر از درس زبان انگلیسی، در همه درسها، همکلاس بودیم. حضور او در همه کلاسها، در نظر استادان و ما همکلاسیهای او، همواره به چشم میآمد و اظهارنظرهایش هم عمدتا احترامانگیز و آموزنده بود. با صدایی روشن و رسا از استادان میپرسید و با کلام و لحنی قاطع به پرسشها، پاسخ میداد؛ رنگی کم پیدا از «تحکم» نیز کم و بیش در صدای او احساس میشد. صدای او در کلاس به هر موضع، چه پرسشگر و چه پاسخگو، شکننده رخوت و یکنواختی بود. بعدها، بارانی آبی بلند کمر بسته و کلاهی بر سر نیز به این صفات افزوده شد و آن همکلاسی را اگر در بیرون کلاس، گاه میدیدم داشت درنهایت انزوا و تنهایی و تکروی، راهروها و پلههای دانشکده را درمینوردید تا کلاس درس را پیدا کند و در ردیفهای جلو بنشیند. او همیشه در ردیف جلو مینشست. این توصیف دایم و بیشتر حالات اوست در آن چهار سالی که با او در دانشکده بودم. تغییر در آنچه نوشتم به ندرت پیش آمد. آن «به ندرتها» هم اوقاتی بود که داوطلب میشد تا در درسهای متون (ازجمله سفرنامه و قابوسنامه که استادش زندهیاد دکتر برات زنجانی بود) متنها را بخواند تا از زحمت استاد بکاهد. متن را بسیار شمرده و درست میخواند و تلفظش هم خیلی دقیق و ادیبانه بود. هنوز هم از پس این همه سال، لحن صدای بلند و کمی ناهموار او را هنگام خواندن سفرنامه ناصرخسرو در گوش دارم که کلمه «بی تحاشی» را، بی کمترین تردیدی، درست خواند و از آن گذشت و استاد کلامش را برید و درباره معنی این کلمه توضیح داد. نخستینباری هم که از آن انزوای پسندِ خاطر خود کمی دورتر و چهره به چهره همکلاسیهایش شد در درس «تاریخ ادبیات (۱)» بود. استاد درس (دکتر عباس کیمنش که وجودش به سلامت بادا) به هر یک از دانشجویان، ایراد خطابهای درباره یکی از شاعران سبک خراسانی تکلیف کرد. او ناصرخسرو را برگزید. آن بعدازظهر چهارشنبه پاییزی در کلاس ۴۴۳، اکنون هم دقیق و روشن در برابر چشم و نظر است. آزادیان، از ناصرخسرو و تفکر و آرای کلامی او، بسیار پرمعنا و سرشار از آگاهی و درنهایتِ سنجیدگی سخن گفت. حین ایراد خطابه، نمیشد تیررس نگاه او را دقیق دانست. بسیار آنی و لحظهای چشم در چشم مخاطبی میانداخت و بعد نگاهش متوجه زوایا و زمین و اضلاع یا به پنجره و عوالمِ آن سوی پنجره معطوف میشد. اما عمق ِ سخنان و ارزشمندی مطالبی که از زبان او میشنیدیم چنان جذاب بود که ظواهر نادلپذیر نحوه عرضه سخن را پس میزد. بعدها که شماری از فارغالتحصیلان رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران در دیگر مراکز تحقیقاتی و آموزشی دانشجوی من در کلاسهای «ویراستاری» و «مقالهنویسی و روش تحقیق» شدند، متوجه شدم تقریبا همین گلایه و قضاوت را از نحوه تدریس او دارند. افزون بر این مطلع شدم که دلسوزیها و تلاشها و سختگیریهای بسیار مهرورزانهای هم که در تدریس و آموزاندن داشته است، آنچنان تاثیرگذار بوده که موجب شده تا همین خردک انتقادها از کلاس او نیز کلا رنگ بازد و به دست فراموشی سپرده شود. از سال دوم، دغدغههایی وسوسهگر و پرجاذبه مرا از درسهای رشتهام و طبیعتا از کلاسها و همکلاسیها، دور کرد و به تاریخ و فلسفه کشاند. حضور مستمر و مجدانهام در کلاسهای استادانی بزرگ ازجمله دکتر جواد شیخ الاسلامی و دکتر حسین بشیریه و دکتر فرهنگ رجایی (در دانشکده حقوق و علوم سیاسی)؛ دکتر سروش و دکتر زرگری نژاد و دکتر امامی (در گروه فلسفه و تاریخ) یا درک محضر بزرگانی چون دکتر ناصرالدین صاحبالزمانی، دکتر اسلامی ندوشن، دکتر داریوش شایگان، دکتر امیرحسین آریانپور و دکتر مصطفی رحیمی یا شرکت مداوم در سمینارهای انجمن حکمت و فلسفه، همواره برای آزادیان پرسشانگیز و محل تردید و مواقعی نیز با انتقاد بود. در سالهای بعد، او هم البته از «تنهایی و انزوای» خود کمی به در آمد و در راهروهای دانشکده یا در نمایشگاههای کتاب معمولا او را در قاب تصویری میدیدم که در کنار دو نفر دیگر قدم میزد: مهدی کدخدایی طراحی (دیگر هم ورودی ما در رشته ادبیات فارسی که عضو هیات علمی دانشگاه پیام نور مرکز رامهرمز شد) و استاد ستیهنده ایستاده بر ستیغِ استغناء، دکتر محمدعلی دهقانی، (استادی که در کسوت روحانی بود و به قول تکیه کلام همیشگیاش از دانشکده گریخت). بنابر آنچه نوشتم باید بگویم من نه از منظر استاد رشته زبان و ادبیات فارسی و در جایگاه یکی از همکاران شهرام آزادیان و نه از دیدگاه دانشجویان او میتوانم درباره فضل و دانش و تاثیرگذاری این استاد بنویسم و نظر بدهم. واقعا هم نمیدانم اظهارنظرها و قضاوتهایی هم که بعد از درگذشت او به قلم بعضیها، ازجمله همکاران و دوستانش، منتشر شد چقدر با حقایق ِ شخصیت او تطبیق دارد. من البته باتوجه به حوزه مطالعاتم (تاریخ فرهنگ معاصر ایران) و نیز از نگاه پژوهشگری که تاریخ و سرگذشت «گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران» را نوشته است و به ناگفتههایی از پسِ شخصیت بعضی استادان آن گروه هم آگاه، صرفا بر آنم تا درباره جنبههایی از شخصیت زندهیاد شهرام آزادیان گزارشی براساس تلقی خود به قلم آورم. مطمئن هم نیستم آنچه خواهم نوشت حقیقت محض است و خدشهناپذیر. اولین ویژگی بارز زندهیاد آزادیان که او را شاید از بعضی همکاران دانشگاهی خود متمایز میکرد، برکنار بودن او از «عواماندیشی» در مواجهه با مقولات فرهنگی و اجتماعی و پرهیزش از افتادن به ورطه جذاب «عوامفریبی و شهرتزدگی» بود. او در ادبیات فارسی تحصیل کرده و به استادی و تدریس آن در دانشگاه تهران رسیده بود. ادبیات فارسی، حوزهای است که بنا به ذات خود هم زمینه آن را دارد که توجه عوامان را به خود جلب و آنان را شیفته خود کند و هم مستعد جذبِ حیرتانگیز متفکران و استادان و تحصیلکردگان بافضل و اندیشمند دیگر حوزههای علوم است. بنابراین، ادبیات از معدود حوزههای علوم انسانی در ایران است که پژوهشگران و استادانش از هر نظر موقعیت و فرصت «محبوب شدگی» را دارند. همین ویژگی در کنار «استغراق یک سویه» در متون ادب فارسی و غفلت از مطالعه آثار معاصران، گاه به ظهور «عواماندیشی» (یعنی تلقی عامیانه در مواجهه با معضلات فرهنگی) در شخصیت بعضی استادان این حوزه منجر شده است. ناگفته پیداست که «عوام اندیشی» امری است که به مرتبه و میزانِ شعور اجتماعی و نکتهبینی و درک فرهنگی صاحب آن متعلق بوده و کلا جدا از «دانش و آگاهیهای» تخصصی است. از طرفی باید گفت چنین بستری «ذاتا مهیا» (مهیا برای محبوب شدن)، شاید عوارضی ناخوشایند در جنبههای فرهنگی و بروز تنزل شعور اجتماعی نیز در پی داشته باشد. بعضی استادان و پژوهشگران حوزه ادبیات فارسی، که اتفاقا آگاهی و اشرافشان به عمق و وسعت مفاهیم و اندیشههای پرجنبه همه آفاق ادبیات فارسی بسیار نیز اندک است، رونق بازار محبوبیت خود را در آویزانی از دامانِ یکی از شاعران بزرگ و اختصاصا فردوسی یا مولوی یا حافظ، یافته و برای خود بساطی و متاسفانه با خریداران بسیار، گسترانیدهاند. این استادان و پژوهشگران معمولا در کانون توجه بسیاری قرار میگیرند، معرکهگیری میکنند، به همه جا دعوت میشوند، در هر موضوعی اجازه سخن مییابند و حتی گاه فراوان پیش میآید در موضوعی هم که اصلا اطلاع و آگاهی و صلاحیتی ندارند به خود اجازه میدهند تا هر دعوتی نابجا را بپذیرند و در جایگاه سخنرانی قرار بگیرند و با وقاحت تمام به شعور مخاطبان خود توهین کنند. آزادیان منتقدِ چنین استادانی بود. او همچنین هرگز از قِبل ادبیات فارسی و اختصاصا با تمسک به اشعار عرفانی یا حماسی، درصدد کسب اعتبار و محبوبیت برای خود برنیامد. استادان محبوب او نیز که به آنها بسیار ارادت داشت و تاحدی میشد خُلق وخوی آنان را در آزادیان هم کم و بیش ملاحظه کرد (دکتر محمدعلی دهقانی و دکتر خسرو فرشیدورد و دکتر مظفر بختیار) برخوردار از همین معیارهای او بودند. موضوع پایاننامههایی هم که در دوره فوقلیسانس (کتابشناسی متون) و دکترا (تاریخ تحقیقات ادبی) برگزید کاملا گویای طرز تفکر و زمینه تعلق خاطر او به ادبیات فارسی بود. (استادان راهنما و مشاور او در فوق لیسانس، دکتر خسرو فرشیدورد و دکتر سیدمحمد رادمنش و در دوره دکترا، دکتر مهدی محقق و استاد ایرج افشار بودند). از طرفی، به نظرم او اصولا از زمره آن انسانهایی بود که به نظر و قضاوت دیگران چندان وقعی نمیگذاشت، چراکه اگر احترام و توجه دیگران برای او مهم بود با احراز رتبه ۸ در کنکور هرگز تحصیل در رشته زبان و ادبیات فارسی را برنمیگزید.
دومین صفت بسیار ستوده آزادیان سختگیریاش در امتحان و ارزیابی دقیق و بدون تعارف و ملاحظه ورقه و تکالیف دانشجویان بود. او کاملا متوجه شده بود که «امتحان و ارزیابی»، یعنی مهمترین رکن نظام تعلیم و تربیت (چه در دانشگاه و چه در آموزش و پرورش)، چگونه بر اثر «ملاحظات» و «تشریفات اداری»، مبتذل و ملوث شده است. من تردیدی ندارم که ریشه تمام انحطاطها و بدبختیهای اخلاقی و فرهنگی و اجتماعی روزگار ما را باید دقیقا در همین «تساهل» و «اغماض مخرب» یا «معیارهای نادرست» در شیوه برگزاری امتحانات و ارزیابیها و اعطای مدارک تحصیلی و گواهینامههای گذراندن دورههای بازآموزی و ارتقای شغلی و… سراغ گرفت.
اما نظرگیرترین صفت او را باید در شیوه زندگیاش دانست. آزادیان در زمره آن دسته از استادان و پژوهشگرانی بود که در ذهنیت آنان «زندگی» به تقابل میان «بهره داشتن از موهبتهای لمس پذیر» و «لذت بردن از عالم کتاب و خواندن» معنی مییافت. او یک عمر، «سر» از خماری و مستی با کتاب بودن برنداشت. بسیار دور از او میدانم که در زندگانی خود از مشاهده چهره و چشماندازی زیبا یا از رایحه مستیزای چای یا از طعم مدهوشکننده غذایی یا از لمس برشتگی وسوسهگر سنگکی مزین به کنجد لذت برده باشد. زندگی او تماما در درس و کتاب خلاصه شد. نه با ما در غذاخوری و بوفه دانشکده غذا و چای خورد، نه سفری با ما آمد و نه از لحظات لذتبخش جوانی بهرهای برد. زندگی از او به نظرم بسیار طلبکار بود و نمیدانم آیا توانست از پس سنگینی این طلب زندگی برآید یا خیر؟ وقتی دانشجو بود با کسی نمیآمیخت، در همان گروه استاد هم که شد بازگویی همان کس بود. فقط جای خود را از پشت میز دانشجو با پشت کرسی استاد عوض کرده بود. از زمانه و آنچه شاهدِ گذشتن آن بود، از سخنهایی که میشنید یا از مرامها و رفتارهایی که میدید، عمدتا ناراضی و ناخشنود بود و در همه حال در موضع انتقاد و گلایهمندی. حتی مواقعی هم پیش میآمد که در باب میراثهای فرهنگی و گذشتههای ایران، دچار «مهر و کین» توأمان میشد. به نظرم بخشی از اسباب این نوع تفکر او را باید در بیاعتناییهای او در زندگی سراغ گرفت که پیشتر بدان اشاره کردم. همچنین اساسِ شیفتگی و ارادت او را به علامه قزوینی و احمد کسروی و صادق هدایت هم باید به نوعی در قرابت همین زمینههای «ذهنی و شخصیت» جستوجو کرد. با وصف آنچه گفتم شاید درگذشت او را بتوان، به نوعی رهایی و آزادی او از آن ناخشنودهای زندگی تعبیر کرد.
آخرین بار او را در آذر ۱۳۹۸، در ضلع جنوبی سرسرای طبقه هم کف دانشکده ادبیات دیدم. روزهایی بود که در «کارگاه مقالهنویسی و روش تحقیق» در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران تدریس میکردم و بعد یا قبل کارگاه، حتما سری به دانشکده میزدم. در جایی از این نوشته گفتم که آزادیان دور شدنم را از رشته و کلاسهای ادبیات فارسی با دیده تعجب و انتقاد مینگریست. در همان سالها، همیشه به من میگفت ادبیات فارسی را به جد ادامه بدهم، در سالهای بعد پیشنهاد میکرد به ادبیات برگردم و تحصیلم را در دورههای تکمیلی و عالی از پی بگیرم و بعدها هم همواره از اینکه به مسیری دیگر افتادم و راهم را در دانشگاه ادامه ندادم اظهار تأسف میکرد. بارها با لحنی دلخورانه گفت: «آقا چرا شما به ادامه تحصیل بیاعتنایی، اینجا، جای شماست و حیف است که دیگران را از خود محروم کنید.» همواره هم غیرصمیمی و با لحنی کاملا رسمی این کلمات را بر زبان میآورد. تجربه و گذشت زمان و مصیبتهایی که بعدها دانشگاه دچارش شد و همچنین سرنوشتی که برای من رقم خورد به خوبی نشان داد که او هم در این اظهارنظر خود، از همان «عوام اندیشی» بعضی استادان ادبیات فارسی، که ذکرش گذشت، متاسفانه تماما برکنار نبوده است! در آخرین دیدار هم، حرفها و صحبتها تجدید مطلع شد.
در ۳۰ سال گذشته، در بیشتر مراسم تشییع پیکر استادان زبان و ادبیات فارسی یا در بزرگداشت آنان در دانشگاه و دائرهالمعارف بزرگ اسلامی و انجمن آثار و مفاخر فرهنگی یا در موقوفات افشار که حضور مییافتم، شهرام آزادیان را نیز میدیدم. روز چهارشنبه (۲۸ تیر ۱۴۰۲) در مراسم درگذشت یکی از استادان زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران در مسجد الرضا حاضر شدم. تقریبا بیشتر استادان زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران حضور داشتند جز یک نفر: دکتر شهرام آزادیان. آنجا مراسم بزرگداشت شهرام آزادیان بود. دلم سخت گرفت. یاد آخرین کلاس با او در درس تاریخ ادبیات (۴) افتادم. استاد درس، دکتر سید محمد ترابی، از دانشجویان پرسید کسی شعر عقاب خانلری را خوانده است؟ گفتم: من عقاب را از دوران دانشآموزی از حفظ هستم. از من خواست که بخوانم. چند صندلی آن طرفتر، شهرام آزادیان را پیش چشم دارم: دستها در بغل و نیم لبخندی برلب. من با شور حال ابیات عقاب را میخوانم:
گرچه از عمر دل ِ سیری نیست / مرگ میآید و تدبیری نیست / من و این شهپر و این شوکت و جاه / عمرم از چیست بدین حد کوتاه!
منی برای اندیشمندان و هنرمندان شد تا ایدههای جاودان و آثار ماندگار خلق کنند.
زندگی مسئلهای نیست که باید حل شود، بلکه واقعیتی است که باید تجربه شود.
امروز سالروز درگذشت حسین پژمان بختیاری است.
زامبیها چگونه وارد دنیای ما شدند؟
به مناسبت زادروز بیژن جلالی
سلام
ممنون از مطالب و سایت همیشه بهروزتون.
اما لطفا به پاراگرافبندی توجه کنید که خواندن این حجم از نوشته با این سایز فونت و بدون پاراگرافبندی، واقعا چشمآزاره.