گسترش: کتاب «قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم»، نوشتهی باربارا کامینز، به همت نشر بیدگل به چاپ رسیده است. «قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم» دومین رمان باربارا کامینز است. رمان اول او، «خواهران ساکن کرانهی رودخانه»، برگرفته از زندگی شخصی نویسنده است و خانوادهی بد سرپرستی را توصیف میکند که در وضعیتی فروپاشیده در دههی دوم قرن بیستم کنار رودخانهی ایون زندگی میکنند. خانوادهی عجیب و مخوف «خواهران ساکن کرانهی رودخانه» با پدری الکلی و مادری خُلوضع بیشباهت به خانوادهی پدری خودِ کامینز نیست. این دو کتاب در زمان انتشارشان در سالهای ۱۹۴۷ و ۱۹۵۰، به دلیل لحن ساده و بیآلایش نظر منتقدان را جلب کردند و جالب اینکه ناشر اولِ کامینز نهتنها غلطهای املایی برخی از کلمات را اصلاح نکرد، بلکه تعدادی املای نادرست هم اضافه کرد تا به جذابیت نثر نپخته و سادهی اثر اضافه کند. کامینز از این نگرش نخوتآمیز ناشر دلخور شد. او نویسندهای خودساخته و تعلیمندیده بود؛ غیر از چند سالی که در مدرسهی هنر تحصیل کرده بود، تجربهی آموزش رسمی دیگری نداشت و اینطور که میگویند تا قبل از مهاجرت به لندن در اواخر دوران نوجوانی کتابهای مقبول زمانه را نخوانده و پس از ورود به لندن هم نقاشیها و داستانهایش را دور ریخته بود؛ اما نثر او خام نبود؛ لحن متغیر و نایکدست او در رمان قاشقهایمان عامدانه و برای تأثیرگذاری بیشتر است. کامینز توصیف صریح و جذابی از بلاهت جوانی، زن بودن و فقر ارائه میدهد و خوانندگانش را غافلگیر میکند. او خاصه در سه فصل واقعیِ این رمان، با توصیف زایمان در بیمارستانهای دولتی آن زمان، مخاطب را به نحوِ خیرهکنندهای شوکه میکند.
راوی رمان قاشقهایمان، سوفیا فرکلاف، متعجب است که بلافاصله بعد از ازدواج باردار میشود. «قبلاً تصورم این بود که اگر آدم ذهنش را متمرکز کند و با جدیت تمام با خودش تکرار کند که بچهدار نخواهم شد، همچین اتفاقی نمیافتد.» شوهرش، چارلز، هم که مثل خود او تصور مضحکی از «پیشگیری و کنترل جمعیت» دارد او را بابت این اتفاق سرزنش نمیکند و از دستش عصبانی نمیشود. «وای عزیزم، خونوادهم چی میگن! از بابا شدن و هل دادن کالسکهی بچه متنفرم!» هر چند کمی بعد، شوهرش از او میخواهد که بچه را سقط کند. خانوادهی ثروتمند چارلز هم کاری جز مخالفت و توصیههای بیفایده انجام نمیدهند. چارلز درآمدی ندارد و سوفیا با کار در کارگاه از خانواده حمایت میکند تا اینکه به دلیلِ باردار شدن اخراج میشود. بعد، بهعنوان مدل، مشغول به کار میشود اما درآمد اندکش کفاف زندگی را نمیدهد و حتی پس از اسبابکشی به خانهای ارزانتر با دستشویی مشترک از عهدهی اجارهبها بر نمیآیند. موضوعی که برای چارلز اصلاً اهمیت نداشت. «همین که شروع به نقاشی میکرد سرما و بیپولی فراموشش میشد. خب، هنرمندان واقعی باید هم اینطور باشند، اما من هنرمند بازاری بودم و نگرانیهایم تمامی نداشت… عصرها هم که برمیگشتم خانه، جدا از خرید و پختوپز، کلی کار سرم ریخته بود.»
تا این نقطه از کتاب، فقر خانوادهی فرکلاف بهروشنی توصیف میشود. ضمناً ما تصویری رمانتیک از بارداری و گرسنگی نمیبینیم. خواننده ممکن است از سوفیایی که تهماندهی غرورش اجازه نمیدهد با دیگران صادق باشد و برای رهایی از فقر از آنها کمک بخواهد مأیوس شود. سوفیا در آخرین روز کاریاش به دروغ به همکارانش میگوید چارلز کلی سفارش جدید گرفته و خودش هم قصد دارد استراحت کند. بااینحال احتمال دارد هر آن از وضعیتی کولیوار به فقر مطلق فرو بغلتند؛ اینکه زنی جوان و ناآگاه که تازه ازدواج کرده هیچ درکی از واقعیتِ بچهدار شدن از شوهری عاطل و باطل نداشته باشد باورپذیر است. پیرو همین موضوع، اولین نقطهی اوج ترسناک داستان همان سه فصل واقعیِ رمان است که در بخش زایمان بیمارستان میگذرد.
موضوع زایمان همیشه در پشتِ صحنهی ادبیات حضور داشته و درونمایهای اصلی به حساب نیامده است؛ حتی در رمانهای معاصر، البته غیر از آثاری که بهطورِ خاص به مسئلهی مادر بودن پرداختهاند، بیش از یک یا نهایتاً دو جمله راجع به زایمان نمیبینیم؛ اما کامینز با اختصاص دادن سه فصل از این رمانِ کم حجم به مسئلهی زایمان دنبال چه بود؟ احتمالاً قرار است توصیفات مربوط به وضعحمل سوفیا برزخ طبقاتی و جنسیتیای را نشان دهد که زندگی او را تهدید میکند. او آنقدر فقیر نبود که همچون بسیاری از فقرا در دههی سی، داخل خانه وضعحمل کند و آنقدر هم ثروتمند نبود که در بیمارستان خصوصی و تحتنظر پزشکان حاذق زایمان کند.
در بیمارستان دولتی بهطرزِ بیرحمانهای با او رفتار میشود، بیمارستانی که به سفارش دوستِ بافکر یکی از دوستانش آنجا پذیرش شده بود و سرنوشتی که انتظارش را میکشید هولناک بود. این ترس بین زنان عمومیت دارد و میلیونها زن آن را تجربه کردهاند و متأسفانه هنوز هم تجربه میکنند. مسئلهی زایمان حتی امروز هم کیفیتی نامتعارف دارد و این معضل حتی در کشورهای توسعهیافته هم در هالهای از رمز و راز است. کامینز با مهارت خاصی از آشناترین مسائل آشناییزدایی میکند و مشاهدهگر تیزبینی است که به غرابت وضعیتی که راویاش -و درواقع خودش- در آن گرفتار شده واقف است. «اصلاً راحت نبودم، داشتم از خجالت میمردم. فکر نمیکنم حتی با حیوان اینطور رفتاری بکنند. بهنظرم بهترین حالت برای زایمان این است که توی اتاقی تاریک و ساکت کاملاً تنها باشی و عجلهای هم نباشد. حالا اگر احساس تنهایی کردی شوهرت میتواند پشتِ در منتظر بایستد.»
کامینز با نثر بیتعارف و آن فصلهای پُر از جزئیات از ملودرامی پیشپا افتاده در باب دختری که به بیراهه رفته فراتر میرود و رمانی غیرمعمول، بهویژه در زمانهی خود میآفریند. شاید جزئیات زایمان سوفیا امروز قدیمی به نظر برسد، اما احساساتی که او توصیف میکند (شرم، درماندگی، ترس، تعجب هنگام تولد بچه و نگرانی بابت آیندهاش) هنوز هم در عالم واقعی معمول و در عالم ادبیات نادر است.
قسمتی از کتاب قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم:
فردای آن روز موقع ناهار مرد ریزنقشی که کارگاه را جارو میزد و همهجور کاری میکرد و همه «زائرِ بیکس» صدایش میکردند پیشم آمد و با صدای نسبتاً بلندی گفت که آقای نارو آمده. رفتم سمت ورودی و دیدم آنجا ایستاده. گفت چون دیگر صندلیای سمت چارلز پرت نکردم تا بهعنوان جایزه برای ناهار ببردم بیرون. از دیدنش حسابی خوشحال شدم؛ فقط کاش کثیف و رنگی نبودم. رفتم کُتم را بردارم و توی شیشهی پنجره نگاهی به خودم انداختم؛ اصلاً کثیف نبودم و اتفاقاً با اینکه پیراهن چهارخانهای تنم بود که سه شیلینگ بیشتر نمیارزید جذاب به نظر میرسیدم.
رفتیم به رستورانی ایتالیایی توی همان خیابان شارلوت که نزدیکمان بود و غذای دلچسبی خوردیم. یادم نیست موقع ناهار غصهدار بودم و وراجی کردم یا نه؛ بههرحال حوصلهاش سر نرفته بود و گفت تقریباً هر روز برای ناهار میآید که مطمئن شود طیِ روز حداقل یک وعده غذای خوب میخوردم. خودش زیاد نمیخورد و مینشست و بهم زل میزد که بهنظرم اینجوری پولی که بابت غذا میداد حیفومیل میشد. در مورد ناهارهایی که هر روز با پرگرین در رستوران میخوردم چیزی به چارلز نگفتم که مبادا برای خوردن ناهار مفت سر و کلهاش پیدا شود.
دائم به پرگرین فکر میکردم، البته این باعث نمیشد که با چارلز نامهربان باشم. اتفاقاً از همیشه با او مهربانتر بودم و شام مورد علاقهاش را میپختم و اجازه میدادم هرچقدر دوست دارد ازم نقاشی کند؛ حتی مواقعی که کوهی از کار سرم ریخته بود بیحرکت میایستادم و غر نمیزدم.
قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم را نیما حُسن ویجویه ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۲۶۴ صفحهی پالتویی با جلد نرم چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»
معرفی کتاب «دربارهی رنج بشر»
کتابی درباره دوستی و عشق در دوران مدرن.
نگاهی به کتاب «شاهنشاهیهای جهان روا»
معرفی کتاب «اخلاق و دین»