ایبنا: سیاره مهینفر ویراستار باسابقه آثار ادبی، از نویسندگان پرکار مقالات دایرهالمعارف اسلامی، مولف حماسه ی ضحاک و فریدون (نشر قصه) و رمان «درختان بیسایه» (نشر نگاه) دیگر در میان ما نیست.
دانشآموخته ارشد زبان و ادبیات فارسی و از ویراستاران پرکار و برجسته، سیاره مهینفر جستوجوگر کنجکاو ادبیات بود. رفاقت چند دههای ما از دانشکده ادبیات شروع شد و از جمله «کلاسهای ویرایش ناصر ایرانی فردا شروع میشود». خواندن گلشیری و همینگوی ما را به هم نزدیک کرد و همینطور کلاسهای نقد ادبی محمود عبادیان و کلاسهای عروض و قافیه ماهیار نوابی، و… دیگر از هم جدا نشدیم.
زندگی در تبعید، به آدم یاد میدهد که به مرزهای جغرافیایی وقعی ننهد. وقتی پای دوستی واقعی در میان باشد، فاصله رقمی نیست. کیلومترها فاصله جغرافیایی ما را از هم دور نکرده بود، و مدام برای هم مینوشتیم؛ هزاران ای میل و پیام واتساپ و نامه کاغذی و پیام صوتی امتداددهنده رفاقتمان بودند. از خیریه مردمنهادی که مخصوص کودکان کار بود، و او مدتی در آنجا کلاس داستاننویسی برگزار میکرد میگفت و من سراپا شوق از این حکایت و حکایتهای دیگر. دیدار از نزدیک و گپوگفت رودررو دلخوشی دیر به دیری بود که هرازگاهی دست میداد و قطره قطره نوش جان مان میشد. بعد از آخرین دیدارمان برایش نوشتم «دیدار یار دیرین دانی چه ذوق دارد، ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد» و جواب داد «یاد کلاسهای غزلیات سعدی مظاهر مصفا بهخیر که وقتی از کلاس میآمدیم بیرون همه احساس میکردیم یکپا سعدیشناسیم». تا همین چند هفته پیش برایم از کلاسهای حمید امجد مینوشت و از کلاسهای شاهنامه.
سیاره میهنفر یک کنجکاو ادبی بود، یک کاونده فرهنگی تمامعیار. از داستان کوتاه و رمان و نمایشنامه، تشنه خواندن بود و خوددار در نوشتن. نمیدانم چه معجزهای او را راضی کرد تا بالاخره رمانش را منتشر کند، اما هیچکدام از داستانهای کوتاهش را به چاپ نسپرد. یادداشتهای دوران بیماریاش را که برایم میفرستاد میتوانست یکی از بهترین نمونههای روزنوشتنگاری باشد، در سبک و سیاق شاهرخ مسکوب که همیشه استاد این کار بوده است. سالها پیش وقتی مسکوبِ بزرگ هنوز در کنار ما بود، یکی از نوشتههای سیاره را که درباره رابطهاش با طبیعت بود به او نشان دادم. مسکوب نوشته سیاره را دوسهبار خواند و گفت «خوب نوشته. زنها بهتر بلدند از طبیعت بنویسند. بهش بگو در نوشتن امساک نکند.» وقتی پیغام مسکوب را برایش تکرار کردم، طبق معمول زد به شوخی، که سپرِ همیشگیاش بود برای محافظت خود از ناامنیها.
سیاره بلد بود بخنداند، بلد بود بخندد، بلد بود نگاه کند و چیزی را ببیند که بقیه نمیبینند، عاشق طبیعت، کتابخوان سیریناپذیر، با نگاهی تیزبین و هوشیار؛ هنوز خیلی زود بود که نباشد. مرگ دوست تلخی سمجی دارد. دریغی است که میماسد بر بدنه روح و پاک نمیشود. در این وضعیت، فقط ادبیات است و طبیعت که میتوانند کمی تسکیندهنده این تلخی واژهناپذیر باشند. متن زیر از مجموعه روزنوشتههای اوست:
«اگر یک بار دیگر به دنیا میآمدم، میرفتم دنبال دوچرخهسواری و شنا و رقص و فلسفه. رمان هم میخواندم و فیلم هم میدیدم، اما اصل کاریها آنها بودند. اگر یک بار دیگر به دنیا میآمدم، میرفتم جایی که طبیعت سبز و قشنگی داشته باشد، دریا هم نزدیکش باشد. پابرهنه در ساحل قدم میزدم. طلوع و غروب آفتاب را تماشا میکردم. درختها را بغل میکردم و بو میکشیدم. صورتم را به تنهشان میچسباندم. اگر یک بار دیگر به دنیا میآمدم، خودم را با هیچکس مقایسه نمیکردم، احساس کهتری نمیکردم، حسرت چیزی را نمیخوردم، به چیزی حسادت نمیکردم، چون در زندگی قبلیام یاد گرفته بودم که هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که من به خاطرش روحم را بخراشم یا آلوده کنم. اگر یک بار دیگر به دنیا میآمدم، درباره آدمهای زندگیام بهتر تصمیم میگرفتم، زودتر به نتیجه میرسیدم و اگر مناسبم نبودند، زودتر ترکشان میکردم. شاید در روستایی زندگی میکردم، و در حیاط خانهام سگ و مرغ و خروس و اسب نگه میداشتم. دور و برم را پر از گل و گلدان میکردم. اگر یک بار دیگر به دنیا میآمدم، عاشق طبیعت و علایق شخصیام میشدم نه عاشق انسان. انسان ناامیدم کرد و شاید خودم هم ناامیدکننده بودم. شاید در تتمه عمرم به بخشی از این کارها برسم. شاید هم مثل حرفهای پامنقلی، حرفهای قرنطینهای باشد و بعد از به دستآوردن سلامتی و رفع حصر خانگی، همهاش فراموش شود. خیالپردازی معجزه است، اما چون در درون ماست، چون خیلی نزدیک است، چون در دسترس است، معجزه نمیدانیمش.»
سیندخت حمیدیان درگذشت.
برگزیدهی ششمین دورهی جایزهی دکتر مجتبایی درگذشت.
رمان مشهور «دراکولا» اثری بود که پس از انتشارش در آخرین سالهای قرن نوزدهم، به آغازی برای ژانر ادبیات «خونآشامی» تبدیل شد.
این سخنان مخالف صریح آموزههای اسلامی در زمینه صلح، همزیستی انسانی و همبستگی بشری است.
بدون تمرین نقد صحیح، زندگی بر همه تلخ میشود.