وینش: «پژوهشهای یک سگ» داستانی است از فرانتس کافکا از زبان یک سگ. گفتیم داستان، اما این واقعاً یک سوال است که این متن آیا متنی است فلسفی یا قطعهای ادبی یا یک داستان؟ سوالی که هستهی اصلی نقد مفصل روبرت صافاریان را هم تشکیل میدهد. و شاید سوال خود کافکا هم بوده. چون این متن یکی از آن دستنوشتههایی است که کافکا وصیت کرده بود ماکس برود دوستش آنها را بسوزاند. و البته ماکس برود، به نفع بشریت، به وصیت دوستش عمل نکرد. ناشر به همراه متن «پژوهشهای یک سگ» دو مقاله نظری هم درباره آن به قلم راینر نگله و آرون شوستر به چاپ رسانده است. دومین بخش از سه بخش نقد زیر درباره این دو مقاله است.
نویسنده: فرانتس کافکا ، آرون شوستر ، راینر نگله
مترجم: علی اصغر حداد ، مهدی حبیب زاده
ناشر: خوب
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۴۰۱
۱
«به گذشتهها که فکر میکنم، با به یاد آوردن روزهایی که در میان جماعت سگها زندگی میکردم، در تبوتاب آنان سهیم بودم و سگی میان سگها به حساب میآمدم، با کمی دقت به این نتیجه میرسم که از آغاز اشکالی در کار بود، ناهمگونیای نامحسوس، بارقهای از یک احساس ناخوشایند که در بحبوحهی خطیرترین مراسم گروهی وجودم را در بر میگرفتم. حتی گاهی در حلقهی آشنایان، نه، گاهی نه، اغلب، همین که چشمم به یکی از همنوعان عزیز میافتاد، فقط یک نگاه، نگاهی چه بسا دیگرگونه، کافی بود که تا سرحد استیصال وحشتزده و درمانده شوم.» [سطرهای شروع داستان]
احساس تفاوت با همنوعان، با جماعت، طرح پرسشهایی که نباید. اگر امروز بود به نویسندهی این جملات توصیه میکردیم به رواندرمان مراجعه کند.
آشکار است که این سگ که به روایت اول شخص دربارهی «پژوهش»های خود نوشته است، سگ نیست، انسان است و نه تنها انسان است بلکه به احتمال یقین به قریب خود کافکاست. کسی که نمیتواند به موقعیت انسان (سگ، زندگی سگانه) نیاندیشد و پرسشهای دشوار دربارهی فهم خود از جهان و هنر و مرگ و زندگی مطرح نکند، امری که به انزوای او در میان همنوعانش انجامیده است. میگویم آشکار است چون این سگ منطق دارد، منطق خیلی دقیقی هم دارد، مینویسد و حتی مخاطبانش هم سگ هستند ــ یعنی در واقع نه خودش و نه مخاطبانش سگ نیستند. این سگ فقط فیزیکش سگی است وگرنه درونش کاملاً انسانی است.
اما در این صورت چه ضرورتی دارد این اندیشهها در قالب چنین تمثیلی بیان شوند. چرا مستقیماً به صورت تاملات نویسندهای یا فیلسوفی بیان نشوند؟ پاسخ قطعی ندارم اما به نظرم این طوری یک جور از موقعیت انسانی تقدسزدایی میشود. هر بار که به طور خیلی طبیعی و عادی از «زندگی سگانه» (بدون اینکه این اصطلاح معنایی توهینآمیز داشته باشد که عبارت «زندگی سگی» دارد) صحبت میشود، گویی از توهم استثنایی بودن موقعیت انسان آشناییزدایی میشود.
موقعیت جسم جانوری و درون انسانی چیزی است که در داستانهای دیگر کافکا هم هست. فراموش نکنیم که سوسک مشهور داستان مسخ هم اندیشهها و احساساتش کاملاً انسانی است و فقط فیزیکش سوسکی است. اما در آن داستان انسانهایی هم هستند. در پژوهشهای یک سگ اصلاً از انسان خبری نیست. همه سگاند. در واقع همه انساناند.
مسائلی که مطرح میشوند یکی شک در شیوههای علمی است؛ مسالهای کاملاً فلسفی و روششناختی. دیگری موضوع گرسنگی که آن هم در نوشتههای کافکا پیشینهای دارد: نام یکی از داستانهای او «هنرمند گرسنگی» است و شاید بتوان گفت روایت داستان از زبان یک سگ هم تا حدودی به شباهت بین انسان و جانوران در امر تغذیه و گرسنگی و دیگر نیازهای جسمانی برمیگردد.
موضوع جوانی و شور و پیری و خستگی هم هست. جاهایی که نوشته قدری لحن احساسی پیدا میکند. و گرنه اساساً لحنی منطقی و دقیق دارد و یک جور فاصلهگذاری با سانتیمانتالیسم در بحث از ماهیت انسان و موقعیت او در جهان هستی است.
اما همهی اینها به جای خود، داستان ــ اگر بتوان آن را داستان نامید ــ خستهکننده است. دشوار است، اما دشواریاش فقط ناشی از پیچیدگی موضوعاتی که مطرح میکند نیست، بلکه به خاطر این است که به عنوان داستان سراغش میروی، چون به عنوان داستان عرضه میشود، و داستان نیست. تاملات است. درش تکههای درخشان و اندیشههای جذاب فراواناند، اما رویدادی، یا رویداد برجستهای، نیست. تور را در موقعیتی قرار نمیدهد که بخواهی بدانی بعدش چه میشود و کار این سگ آخر به کجا میکشد. شخصیتمحور مطلق است. جز خود راوی تقریباً هیچ کاراکتر دیگری در آن یافت نمیشود.
اما این حرفها چه معنی دارد؟ چرا باید به خودمان اجازه بدهیم از این قطعه به عنوان داستان انتقاد کنیم؟ شاید اصلاً قصد کافکا نوشتن داستان نبوده است. اصلاً معلوم نیست او این نوشته را منتشر میکرد یا به این شکل منتشر میکرد یا نه؟ به احتمال زیاد نه. یک زیان منتشر کردن این نوشته به شکل داستان این است که خواننده را نسبت به داستانهای کافکا بدبین میکند. مثلاً مسخ اصلاً این طوری نیست. کاملاً داستان است و به خاطر رویداد فوقطبیعی تبدیل یک آدم به سوسک، هیچ وجه داستانی بودنش از بین نمیرود و خواندنش تجربهی کاملاً متمایزی است از خواندن پژوهشهای یک سگ. اگر انتقادی هم باشد متوجه ماکس برود دوست کافکاست که این داستانها را علیرغم سفارش خود کافکا مبنی بر نابود کردن دستنوشتههایش، از بین نبرد و منتشر کرد. البته از جهاتی کار خوبی کرد … اما اجازه بدهید وارد این بحث نشویم که بحث جداگانهای است.
من هیچ از آن نمایش هفت سگ که در جوانی راوی رخ داده و زندگی او را دگرگون کرده سر درنیاوردم. نمیتوانم توضیحش دهم و بفهمم منظور نویسنده چیست. البته چون این نوشته نوشتهی کافکاست کسی جرئت نمیکند بگوید شاید اشکال از خود متن باشد، و فرض بر این است که متن حتماً معنای درستی دارد و ما باید بگردیم و پیدایش کنیم. آدم جرات نمیکند این حرفها را بزند مگر اینکه خوانندهای معمولی باشد و فارغ از ابهت نام کافکا به عنوان داستان سراغ این نوشته برود و بعد مانند مارک پورتون نامی که در گودریدز اظهارنظر کرده است بنویسد:
«پسر… واقعاً سعی کردم، خیلی سعی کردم. مشکلی ندارم با ژیمناستیک روحی برای فهمیدن چیز غیرقابلفهم. اما گاهی هم باید قبول کنی که شکست خوردی … قبلاً از کافکا فقط مسخ را خواندهام ــ و گرگور یکی از کاراکترهای محبوب من است. طفلکی اندوهگین و خندهدار و بینهایت پوچ بود.
این یکی راجع به یک سگ است (فرضم این است که باید همان نویسنده باشد) که پرسشهای فراوانی راجع به هستیاش مطرح میکند، راجع به علم و موسیقی و روابطش با سگهای دیگر صحبت میکند. تا میآمدم لقمهای بگیرم و احساس میکردم به قلابی دست انداختهام که کمکم میکند یک جوری آن را بفهمم ــ مثلاً وقتی که دوست تیزدندانمان راجع به این صحبت میکند که زمین چطور غذایش را تامین میکند ــ ناگهان ول میشدم و سقوط میکردم به اعماق مرگی خونین و در جهل. سرخوردهام میکرد. دلخور میشدم.
بعد از اینکه خواندنش را تمام کردم دنبال منابعی گشتم شامل تحلیلهای گوناگونی راجع به این کتاب. آنها را هم نفهمیدم!!!
این کتاب محدودیتهایم را برایم روشن کرد. بعضی وقتها بد نیست آدم حدوحدود خودش را بداند. من (حالا با نگاهی به پس) میبینم از کلنجاری که با این متن رفتم بهرهمند شدهام، از سفری که کردم و اندکی بیشتر درباره این «نابغه»ی مضطرب آموختم.
علاوه بر این، این کتاب یادم انداخت که هنوز گرگور سامسا را دوست دارم، این هم چیز بدی نیست.»
کتاب اما فرازهای نابی دارد در وصف حال راوی که آن را از اثر فلسفی دور و به یک کار ادبی نزدیک میکند. مثل تکهی زیر در توصیف لحظات ناامیدی بعد از دست زدن به اقدامی بزرگ:
«آخرین بارقههای امید از میان رفت، آخرین وسوسهها. گمان میکردم آنجا به طرزی رقتبار هلاک خواهم شد، پژوهشهایم به چه کار میآمد؟ تجربههایی کودکانه، متعلق به دورانی خوش و کودکانه. آنجا و آن لحظات هنگامهی خطر بود. ارزش پژوهش آنجا باید مشخص میشد ولی چرا از آن نشانی به جا نمانده بود؟ آنجا فقط سگی درمانده پوزه در خلاء میگرداند، … سگی که قادر نبود از میان آن همه اوراد گوناگون که حافظهاش را میانباشت چیزی هرچند مختصر ببافد، حتی نمیتوانست ترانهی کوتاهی را که با آن نوزادان سر در آغوش مادران فرو میکردند به خاطر بیاورد. از برادران خود فقط چند گام فاصله داشتم، ولی به نظرم میرسید که از همه کس و همه چیز بینهایت دور شدهام. گمان میکردم که از وانهادگی خواهم مرد و نه از گرسنگی. خوب میدانستم که کسی در بند من نیست، نه در زیر زمین و نه روی آن و نه آن بالا. من از بیاعتنایی آنها میمردم … میخواستم راه به سوی حقیقت بجویم، به حقیقت برسم، میخواستم از این جهان سراسر دروغ بیرون بزنم، جهانی که در آن حقیقت را از زبان هیچکس نمیتوان شنید، حتی از زبان خود من، از زبان شهروند بومی دروغ. …« (صص ۴۹-۵۰)
در این توصیفها دیگر نه با فیلسوف منطقی بلکه با نویسندهای که دربارهی احساساتش مینویسد روبهرو هستیم. احساسات انسانی که به آزمایش سترگی دست زده، گام در راه دشواری نهاده، و خود را نابود کرده است، و حالا دربارهی بیهودگی کاری که کرده میاندیشد و بر تنهایی خود حسرت میخورد و هرچند آشکارا نمیگوید اما احساس میشود که به همان زندگی در دروغ و در کنار همنوعان خود، «سگی در میان سگها» قانع است.
تا اینجا را که نوشتم هنوز آن دو نقدی را که در کتاب گنجانده شدهاند نخواندهام. قسمت بعدی نوشته دربارهی این دو نقد خواهد بود. ببینیم آیا این دو نقد پاسخی به پرسشهای بیجوابمان خواهند داد.
۲
نقد نخست به قلم آرون شوستر عنوانش هست «روزه و روش: کافکا در مقام فیلسوف».
این نوشته همان طور که از عنوانش پیداست اساساً دربارهی یکی از مضامین قطعهی مورد بحث است: گرسنگی. نویسنده گرسنگی راوی این نوشته را با پروتاگونیست داستان دیگری از کافکا به نام «هنرمند گرسنگی» مقایسه میکند و این گرسنگی را از جنس کاملاً متفاوت و حتی متضادی مییابد. گرسنگی کشیدن برای هنرمند گرسنگی آسان است، اما برای سگی که شرح پژوهشهای خود را نوشته است کاری بوده بسیار عذابآور. گرسنگی کشیدن داوطلبانه برای او «گسستی از طبیعت سگی است. این حقیقتاً یک عمل فلسفی است؛ سگ موفق میشود بر رویکرد طبیعیاش به غذا به عنوان یک سگسان غلبه کند … آنچه با گرسنگی کشیدن به حالت تعلیق در میآید … جهتگیری خودانگیختهی غرایزش به سوی ارضا و صیانت نفس، و حرص و طمع فطریاش برای زندگی است.»
و این به معنای گسست او از جماعت سگهاست. چیزی که او را به فردی مطرود و رانده از جماعت سگها بدل میکند. او «به حال خود رها شده و تنهاست».
«گرسنگی کشیدن راهی است برای از کار انداختن غرایز موجود زنده، به منظور کشف آن هستهی تقلیلناپذیری که پس از این کار، از بدن و امیال جسمانی باقی میماند.»
«آیا گرسنگی کشیدن یک جور اومانیسم [انسانباوری] است؟ روزهی طولانی سگ را میشود به صورت فرایند انسان شدن دید که متضمن گسستی دردناک و طاقتسوز از طبیعت حیوانی و استحالهی آن است. در این جا با یک نوع روانشناسی تطوری بهراستی کافکایی سروکار داریم: یک روز حیوانی تصمیم میگیرد دیگر از دستور خلقت غریزیاش اطاعت نکند، از پایهایترین میلش سر میپیچد و از رهگذر همین ژست سرپیچی ، جهشی غولآسا به سوی مبدل شدن به نوع دیگری از حیوان میکند، حیوانی که از خودش دوپاره شده است.»
و این حیوان همان انسان است. و انسانیت مگر چیست جز قابلیت گذشت از پایهایترین غرایز فطری در وقت ضرورت.
موجود انسانی هرگز آن قدرها که خود فکر میکند انسان نیست. انسان موجودی دوپاره است. در واقع این سگ نمودی از وضعیت انسان است که هم زیست فطری و غریزی دارد و هم میل به گسستن از بندگی غرایز. و راهش گرسنگی است. …
این خلاصهای است از آنچه در کتاب به تفصیل تشریح شده است. نویسندهی مقاله حتی نوشتهی کافکا را با تاملاتی در فلسفهی اولی اثر مشهور دکارت مقایسه میکند.
نویسندهی مقاله در قید پاسخ به پرسشهایی شبیه اینکه ماجرای رقص و نوازندگی آن هفت سگ چیست و چرا تحولی بزرگ در زندگی راوی است و سایر پرسشهایی که بالاتر مطرح کردم نیست. او در پی این هم نیست که نوشتهی کافکا را به عنوان یک داستان کوتاه مورد داوری قرار دهد و نیک و بد آن را به عنوان اثری روایی باز نماید و این پرسش که آیا این قطعه نوشتار اصلاً داستان هست یا نه برایش مطرح نیست. او این نوشته را ــ هرچه هست ــ از دیدگاه فلسفی مورد بررسی قرار میدهد. مسالهی او فلسفه است نه ادبیات و هنر.
در نقد دوم با عنوان «نمیخواهم بدانم که میدانم: وارونگی جهل سقراطی در دانش سگها»، نویسندهی مقاله راینر نگله rainer nägele معتقد است این اصل سقراطی که «میدانیم که نمیدانیم» تاثیر عمیقی بر اندیشهی غربی داشته است. «فضیلت ندانستن به عنوان پیششرط کل دانش؛ فروکاستن همهی قطعیتهای دانش به عنوان شرط لازم برای قطعیتهای ممکن و موقتی.»
نویسنده معتقد است در این نوشتهی کافکا نکتهی اصلی این است که اتفاقاً ما میدانیم، اما منکر این دانستن هستیم. نویسنده از نیچه نقل قول میکند اکثر انسانها هر چیزی را میخواهند بدانند جز حقیقت را. در واقع زندگی با همین انکار «دانستن حقیقت» ممکن و تحملکردنی میشود. اما این دانشی که همه به آن آگاهی دارند کدام است؟ «چنین دانشی که بین همگان مشترک است و با این حال هیچکس نمیخواهد یا نمیتواند علناً آن را اظهار کند هستهی معماگونهی یکی از پاره نوشتههای متاخر فرانتس کافکا ــ پژوهشهای یک سگ ــ را تشکیل میدهد» (صص ۸۸-۸۹)
نگله جای دیگری از مقاله مینویسد: «برای ما میرندگان، چه سگ باشیم و چه انسان، اینها به قول سگ راوی «مسائلی» هستند که «بهتر است پوشیده بمانند». (ص ۱۰۲)
انزوای سگ راوی به این خاطر است که میخواهد این دانش را درک و بیان کند. چیزی که باعث میشود پژوهشهای یک سگ وجهی کاملاً خودزندگینامهای داشته باشد، یک جور وصف حال و حدیث نفس باشد.
برای این نویسنده هم پرسشهایی مانند ماهیت ادبی قطعه و نیک و بد آن به عنوان هنر وجود ندارد. او هم از موضعی اساساً فلسفی به این قطعه نوشته میپردازد. این مقاله اصلاً در کتابی به نام کافکا و فلسفه چاپ شده که مجموعه مقالههایی است دربارهی مضامین فلسفی نوشتههای کافکا.
و این پرسش برای من باقی است که آیا کافکا (و بسیاری از نویسندگان و هنرمندان بزرگ تاریخ) را میتوان فیلسوف دانست و با آنها چون فیلسوف برخورد کرد؟ اگر بخواهیم این سخن را محدود کنیم به همین کتاب مورد بحثمان این طور میشود: آیا وقتی میخواهیم این کتاب را بخوانیم میخواهیم فلسفه بخوانیم یا داستان؟
۳
این نوشته ارتباط دارد با دو موضوعی که در دو مقالهی دیگر دربارهشان نوشتهام: چگونگی ورود آثار ادبی به گنجینهی ادبیات کلاسیک و بیشتفسیر.
با موقعیت امروز کافکا به عنوان یکی از مهمترین نویسندگان قرن بیستم (موقعیتی که البته در زمان حیات خود از آن برخوردار نبود) دشوار میشود به آثار او نگاهی انتقادی کرد. وقتی اثری از کافکا میخوانیم (حتی اثری ناتمام، اثری که اگر زمانی خودش میخواست منتشر کند حتماً ویرایشاش میکرد و احیاناً تغییرات اساسی در آن میداد) فرض ما بر این است که همه چیز اثر بجاست و اثر از انسجام و پیوستگی کامل بهرهمند است و اگر چیزی به نظر نامفهوم یا متناقض میاید این عیب ما (خواننده) است که منظور کافکا را درک نمیکنیم. این خواننده است که باید بکوشد به هر نحو شده راز آن را که حتماً چیز بسیار ارزشمند و ژرفی است بگشاید. در واقع در اینجا با موقعیت یکجانبهای روبهرو هستیم که وظیفهمان تنها کوشش برای درک متنی است که مقابلمان است و نه احیاناً توجه به کاستیهای آن و ناکامیهای نویسندهاش در بیان مقصود خود.
با شکلگیری نظام دانشگاهی قدرتمند و بهخصوص رشتههای علوم انسانی، انبوهی از کارشناسان ادبیات و فلسفه و سینما تربیت میشوند که شغلشان همین باز نمودن معنای آثار مولفان بزرگ است. آنها چه بسیار با زیر ذرهبین گذاشتن این آثار نکات بکر و بدیعی را آشکار میکنند که حقیقتاً جذاب است. مثل نکاتی که مقالههای درج شده در کتاب مورد بحث ما آشکار میگردانند. خواندن داستان کافکا و این تفسیرها حقیقتاً ورزش روحی لذتبخشی است.
منتها این هم هست که برخی نویسندگان بزرگ (بهخصوص امروز) با آگاهی به این موضوع تعمداً این استادان دانشگاهها و به میانجی آنها ما خوانندگان را صاف و ساده «سر کار میگذارند». از جیمز جویس نقل میکنند که گویا گفته است آن قدر اشاره و ارجاع در کتابهایش گنجانده که تا سالها خوراک سرگرمی پروفسورهای دانشگاهها را تامین کرده است.
این عین گفتهی اوست:
«آن اندازه معما و پازل در آثارم گذاشتهام که پروفسورها تا قرنها سرگرم بحث و جدل شوند که منظورم چه بوده است، و این تنها راه تامین جاودانگی است.» (جیمز جویس)
اما بیشتفسیر. یا شاید بشود نامش را گذاشت نقد تفسیرمحور، نقدی که هدفش بیش از آنکه ارزیابی ارزش هنری، ادبی یا زیباییشناختی یک متن باشد، میکوشد معنای فلسفی آن را دریابد. این نوع نقد با تکیه بر تکههایی از متن و نادیده گرفتن بخشهای دیگر یا کمرنگ کردنشان، معنای دلخواه خود را به متن میبخشد. و به تدریج این معنای دلخواه حقیقتاً جزئی از معنای متن میشود. در این حالت نویسندهی نقد به نوعی در خلق متن جدیدی مشارکت میکند، متن جدیدی که از نظر اندازه و تعداد کلمات همان است که بود، اما از نظر معنا غنیتر و جالبتر است. اینکه معنایی که این خواننده-مفسر-منتقد ادبیاتشناس و فلسفهشناس به اثر میافزاید تا چه اندازه الصاقی است و بیارتباط به متن یا برعکس برآمده از لابهلای سطور متن و نیتهای پنهان مولف آن، شاید داور نهاییاش خوانندگان دیگر باشند.
به هر رو همان طور که در آن مقالهی «بیشتفسیر» از قول اومبرتو اکو آوردهام، تفسیرها با هم فرق دارند، برخی «درستتر» از برخی دیگر هستند، مستندتر به آنچه در متن اثر آمده است. اما در این نتیجهگیری هم میتوان تشکیک کرد. شاید بتوان گفت آن تفسیرهایی که از اقبال بیشتری برخوردار میشوند لزوماً آنهایی نیستند که از دل متن برآمدهاند، بلکه آنهایی هستند که زمانه بیشتر میطلبیده است. آیا اندیشههایی که در نوشتههای آرون شوستر و رینر نگله خواندیم حقیقتاً در نوشتهی کافکا موجودند، آیا کافکا به این مسائل اندیشیده و قصدش از نوشتن این پارهنوشته بیان این ایدهها بوده است؟
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»
معرفی کتاب «دربارهی رنج بشر»
کتابی درباره دوستی و عشق در دوران مدرن.
نگاهی به کتاب «شاهنشاهیهای جهان روا»
معرفی کتاب «اخلاق و دین»