درسگفتار شانزدهم
بهرام چوبینه، سردار پارتی
سخنران: ضیاءالدین ترابی
جلسهی سیوهشتم
زمان: ۸۷/۹/۱۳
دوره ساسانیان تصویرگر بخش تاریخی شاهنامه فردوسی بهشمار میروند و پادشاهی در این دوره بر اساس رویدادهای تاریخی سروده شده و پادشاهی بهرام چوبینه نیز در کتابهای تاریخی از جمله تاریخ کمبریج نیز ثبت شده است.
سید ضیاءالدین ترابی در نشست «بررسی تاریخی بهرام چوبینه در شاهنامه فردوسی» گفت: داستان بهرام چوبینه، یکی از داستانهای جذاب و عبرتآموز شاهنامه است که فردوسی در آن حقایقی را درباره سلسله اشکانی مطرح میکند که پیش از آن ساسانیان این حقایق را از تاریخ ایران پاک کردهاند.
وی که در شانزدهمین مجموعه از درس گفتارهای فردوسی در شهرکتاب مرکزی سخن میگفت با اشاره به اهمیت تاریخی بهرام چوبینه افزود: این داستان از نظر اهمیت تاریخی و نیز از نظر نشان دادن وضعیت اجتماعی و آغاز افول دولت ساسانی، خواندنی و شگفتانگیز است.
وی افزود: بهرام چوبینه، از نژاد پارتیان، سرداری بزرگ بود که پس از تحقیر از سوی هرمزد و شورش علیه او، در زمان خسروپرویز چند ماهی بر تخت سلطنت مینشیند تا اینکه خسرو روم را به کمک میطلبد و با سپاه روم، سلطنت از دست رفته را بازمییابد.
این شاعر یادآور شد: گردیه در شاهنامه، تنها خواهر بهرام است که در سنگر او میماند و سوارکار ماهری بهشمار میآید که در دلاوری بسان بهرام است و حتی پس از مرگ بهرام، جامه رزم برادر را میپوشد و بر اسب بهرام مینشیند.
وی خاطرنشان کرد: پادشاهی بهرام چوبینه در کتابهای تاریخ ایران پیش از اسلام ثبت شده است که در دورهای که ساسانیان سر قدرت هستند یکسال هم بهرام چوبینه پادشاه ایران زمین بوده است.
این منتقد ادبی یادآور شد: این داستان جذابیتهای خاصی دارد و نشان میدهد ساسانیان با روی کار آمدن تحریف تاریخی در این دوره بهوجود آوردهاند. زیرا ساسانیان هیچ ارتباطی با کیانیان و هخامنشیان ندارند و به قول فردوسی یا بهرام چوبینه اردشیر چوپان زادهای بیش نبوده است.
وی افزود: اشکانیان تبار ایرانی دارند و شمال ایران نیز نژادی پارتی دارد و بعد از ورود اسکندر به ایران پادشاهان توانستند جانشینان اسکندر را از ایران برانند و امپراطور اشکانی با فرهنگی مردمی برسرکار آمد و معتقد بودند که این دوره تنها مختص پادشاهی نیست و شوراها هستند که پادشاه را تأیید یا برکنار میکنند.
ترابی خاطرنشان کرد: از نظر آیینی نیز در کتابها آمده که اشکانیان مهرپرست هستند و یکی از دلایل آنها اسم پادشاهان است که مهرداد و یا میتراداد نامیده میشوند و هنگامی که ساسانیان روی کار آمدند کتیبههای اشکانی را از بین بردند تا نامی از آنها باقی نماند.
نویسنده کتاب «یکصد شعر از یکصد شاعر معاصر جهان» افزود: ما در ایران اسناد کمی در دست داریم و تاریخنگاران برای نوشتن تاریخ اشکانیان از تاریخ روم، ارمنستان و چین کمک گرفتهاند چرا که ارمنستان در حقیقت بخشی از تاریخ اشکانیان را دربردارد و دین و آیین آنها تغییر کرده و مسیحی شدهاند و مورد حمایت رومیها قرار گرفتهاند.
وی افزود: فردوسی در بخشی که از اشکانیان سخن میگوید به فقر اسناد اشاره میکند که از ایشان جز نام نشنیدهام و تنها در نامه خسروان دیدهام. اشکانیان ۲۰۰ سال حکومت کرده و حکومت آنها ملوکالطوایفی بوده است.
نویسنده کتاب «در بیکرانه آبی» گفت: فردوسی از نامه خسروان در خداینامهها اشاره میکند که در زمان ساسانیان گردآوری شده است و در این کتاب بزرگ اسمی از اشکانیان نیامده و تنها به نام شاپور اول و اشک اول اشاره شده است.
وی افزود: همچنین از آرش نیز سخن میگوید که در حقیقت تیرانداز معروف زمان پادشاهی منوچهر است و در آن دوره بخشهای زیادی از سرزمین ایران توسط سپاه افراسیاب تورانی اشغال میشود و قرار آشتی بر این گذاشته میشود که از سوی سپاه ایران از خطه تبرستان، تیری رها شود و در هر جا که بر زمین فرود آید مرز ایران و توران معین شود.
نویسنده کتاب «گزیده ادبیات معاصر» خاطرنشان کرد: بنابراین آرش، جوان دلیر ایرانی، جان بر کف و با تمام توان تیری را از کمان رها میکند و این تیر در باور اسطورهای توسط ایزد باد همراهی شده و در کنار رود جیحون بر درختی مینشیند و مرز ایران و توران مشخص میشود و زرتشتیان هر سال در ماه تیر هنگامی که روز تیر فرا میرسد در جای بلندی میایستند تا گذر تیر آرش به یاری ایزد باد را یادآوری کنند.
نویسنده کتاب «از زخمهای آیینه و چشم» افزود: فردوسی اطلاعات خوبی درباره گذشته کهن ایران دارد و بر این اساس شاهنامه خود را بهزیبایی سروده است و پادشاهی بهرام چوبینه را به تصویر میکشد که چگونه یک پارتی قدرت ایران را در دست میگیرد. بعد از مرگ انوشیروان پسرش هرمزد به پادشاهی میرسد و به هنگام پادشاهی اطرافیان خود را میکشد و هنگامی که موبدان در جامعه روحانیون را از بین میبرد موجب نارضایتی مردم میشود و دولت رو به تضغیف میرود و دشمن از چهار سمت به ایران حملهور میشوند.
وی به دشمنان اشاره کرد و گفت: رومیها از غرب، عربها از جنوب، خزرها از شمال و پادشاهان ترک از شمال به ایران حمله میکنند، هرمزد کسی را ندارد که به عنوان سردار ایرانی به جنگ با دشمنان بفرستد از این روی به دنبال مهردادستار که موبد و کهنسال است میفرستد تا با او مشورت کند. موبد نیز پیشنهاد میدهد که بهرام چوبینه به کمک پادشاهی ایران بیاید و هرمزد از بهرام میخواهد که سرداری سپاه ایران را بپذیرد و در تاریخ کمبریج نیز آمده که بهرام چوبینه مرزدار شرق ایران است و برای خود سمتی دارد.
این شاعر یادآور شد: بهرام چوبینه با شاه دیدار میکند صحبتهایی با هم میکنند در گذشته پادشاهان بدون مشورت با ستارهشناسان کاری نمیکردند و با ستارهشناس که مشورت میکند منجمان میگویند که بهرام سردار خوبی است ولی بعد از آن سرکشی میکند. هرمز پشیمان میشود و میگوید برگشتن درست نیست و به فال بد میگیرد.
وی افزود: علاقه خاصی فردوسی به بهرام چوبینه دارد که یادآور رستم شاهنامه است که در جنگهای رستم قبلا آورده شده و تکرار میشود. رستم با اشکبوس کشانی میجنگد و در شاهنامه نوع کمانکشی رستم و قدرت تیراندازی رستم را نشان میدهد که با یک تیر اشکبوس پهلوان را از پای درمیآورد و در داستان بهرام با ساوه شاه نیز این مسأله تکرار میشود. در این جنگ رستم با ساوه پیلهای جنگی به همراه دارد و این پیلها را رها میکند و با کمانداران خود میجنگد.
این منتقد ادبی یادآور شد: در یکی از جنگها که بهرام غنایمی را بهدست میآورد و به پادشاه میدهد یک انگشتری و جامهای را برای خود برمیدارد و هنگامی که هرمزد متوجه میشود از اینکه این غنایم را برای خود برداشته رنجیده میشود و به بهرام توهین میکند و این آغاز ماجرایی است که به سرکشی بهرام میانجامد.
وی افزود: بهرام به سپاه جنگی ایران خدمات بسیاری میکند و غنائم بسیاری را به پادشاه میدهد و هرمزد به جای اینکه از این مسأله چشم پوشی کند در مقابل این کار به او توهین کرده و جامه زنانه، دوکدان و مقداری پنبه به او میدهد که تو را به سرداری ایران چکار تو باید بنشینی و پنبه بریسی.
ترابی یادآور شد: بهرام خلعت زنانه را میپوشد و لشکریان را دعوت میکند که بیایید و ببینید که شاه چه چیزی را برایش فرستاده است. هرمز دستور میدهد که سکهای به نام او بزنند و در شهر و بازار آن را رواج دهند و با این کار او را بدنام کنند، زیرا هر پادشاهی که به سلطنت میرسد به نام خود سکه ضرب میکند و با آن تاریخ میتوان مدت پادشاهی و سطنت کسی که بر تخت مینشیند دید. بهرام پادشاه نبود که بخواهد به نامش سکهای ضرب کرد.
وی افزود: بهرام چوبینه از این فرصت استفاده میکند و از اینکه در بازار پادشاه شده مردم را به پادشاهی دعوت میکند. خبر پادشاهی و بر تخت نشستن بهرام در شهر میپیچد و هرمز سرداری را برای مقابله میفرستد. هرمز چارهای ندارد و قدرت را از دست رفته میبیند و گوشهگیری میکند و مردم را از خود میراند و در نتیجه اینکه هرمز را میگیرند و به چشمانش میل میکشند و کورش میکنند. از این روی خسرو پرویز را میآورند تا پادشاه شود و بر تخت مینشیند.
این شاعر یادآور شد: خسرو به بهرام چوبینه وعده سرداری میدهد و میگوید جنگ نکنید و به سپاه خسرو پرویز بپیوندید ولی بهرام فکر دیگری دارد و میگوید باید در این زمینه سخن گفت و بهرام تلاش خود بر این است که بهرام را آرام کند و جنگ را از بین ببرد ولی بهرام راضی به این کار نیست و خودش را از خانواده اشکانیان میداند، برای پادشاهی تهمت دیگری به اشکانیان زده میشود که خلاف دیگر تاریخی است که اشکانیان در حقیقت ایرانی نیستند و سلوکیان و اشکانیان یکی هستند و جانشینان اسکندر بهشمار میآیند، زیرا اسکندر مقدونی نه ایرانی و نه یونانی است و این مسأله در جنگ اسکندر با داریوش سوم نیز در الواح بابلی ثبت شده است و در بندهش نیز اسکندر ملعون و گجستک آمده است.
وی افزود: خسروپرویز شکست میخورد و به رومیها پناهنده میشود قیصر روم دخترش را به پرویز میدهد و با سپاهی از رومیان به جنگ بهرام میفرستد و این جنگ وحشتناکی بهشمار میآید که باید برادرکشی صورت گیرد و ایرانیها باید با هم بجنگند، پس خسرو پرویز با سپاهیان سلاحی و ارضی به ایران برمیگردد و به جنگ بهرام چوبینه میرود و بهرام بر رومیان پیروز میشود. در جنگ دوم خسرو خود جنگجوست در این جنگ پهلوانان بهرام با خسرو پرویز باید بجنگد خسرو شکست میخورد و به غاری پناهنده میشود وقتی به غار میرسد سروش و فرهایزدی به کمک خسروپرویز میآید.
این منتقد ادبی افزود: این کشتارها به جایی نمیرسد و برادرش میگوید شاه همه را بخشیده است اگر آنها برگردند مجازات نمیشوند و مجبور میشود عقبنشینی کند و خسروپرویز سلطنت میکند و سرداری میفرستند که بهرام را بکشد و معتقد است که تا بهرام زنده است او راحت نیست. بهرام متوجه میشود و بیشه را آتش میزند و کل سپاهیان در آنجا میمیرند و سردار دستگیر میشود و در نتیجه میگوید مرا ببخش. بهرام آزاد میشود و میگوید به شاه بگویید که من چه کردهام و این مسأله تمام نمیشود و دوباره خسروپرویز فرداد برزین را میفرستند که ترکان را تطمع کند و خسرو از این مسأله راحت میشود. گستهب پسرخاله خسروپرویز نیز فرار و سرکشی میکند و برای خود سلطنت راه میاندازد. از گردیه خواهر بهرام چوبین کمک میگیرد و گردیه زن گستهب است، شوهر خود را میکشد و پیش خسروپرویز میرود.
وی به مرگ بهرام اشاره کرد و گفت: سرانجام، بهرام چوبینه پس از پیکارهای متعددی که با کشورهای مختلف انجام میدهد، به چین پناهنده و پس از چند سالی گذران زندگی در آنجا کشته میشود.
ترابی در پایان سخنانش یادآور شد: فردوسی در ضمن روایت داستان بهرام چوبینه در شاهنامه پسر جوانش را از دست میدهد و مرثیه کوتاهی برای پسرش پیش از اینکه داستان بهرام چوبینه به پایان رسد میآورد. مویه و زاری فردوسی برای فرزندش پایانبخش داستان بهرام چوبینه است.
درسگفتار هفدهم
فردوسی و خلاقیت هنری
سخنران: دکتر سیدحسن شهرستانی
جلسهی سیونهم، چهل، چهلویکم
زمان: ۸۷/۹/۲۰، ۸۷/۱۰/۴، ۸۷/۱۰/۱۱
فردوسی بزرگترین حماسهسرای ادبیات فارسی است و میتوان گفت که بزرگترین حماسهسرای جامعهنگر در ادبیات جهان به شمار میرود زیرا حکمت، معرفت، اخلاق، خرد و مباحث تعلیمی را در شاهنامه به زیبایی به تصویر میکشد.
دکتر سید حسن شهرستانی در نشست «فردوسی و خلاقیت هنری» گفت: «در شاهنامه از یک سو کلام فاخر حکیمانی خردمند، یزدانپرست و دادگستر، اندیشه ما را سیراب میکند و از سوی دیگر حماسه پهلوانانی وطنخواه، حقطلب و غیور، چشم و دلمان را از مشاهده صحنههای باشکوه و زیبا، سرشار از عزت و غرور میکند و این همه جامهای میشود که بر قامت «هویت ملی ایرانی» دوخته شده است.»
وی که در هفدهمین مجموعه از درس گفتارهای فردوسی در شهرکتاب مرکزی سخن میگفت، با اشاره به ماندگاری شاهنامه افزود: «در هیچ مجموعهای ادبی و حماسی، حکمی و تربیتی به اندازه شاهنامه، حکمت، معرفت، اخلاق، مباحث تعلیمی و جلوههای حماسی وجود ندارد.»
معاون پژوهشی بنیاد ایرانشناسی خاطرنشان کرد: «شاهنامه اثر بینظیری است و با زبانی که در کمتر فرهنگی این قابلیت دیده میشود سروده شده است. همچنین در هیچ ملتی مشاهده نمیشود که پس از گذشت ۱۱ قرن با یک متن کهن رابطه برقرار شود.»
وی افزود: «در کشورهای خارجی بسیاری از متون کهن بازنویسی میشوند زیرا نسلهای متأخر نمیتوانند با متن کهن ارتباط برقرار کنند. شکسپیرشناسان متن شکسپیر را دوباره بازنویسی کردهاند زیرا کشورهای انگلیسی زبان نتوانستند با آن ارتباط برقرار کنند.»
شهرستانی یادآور شد: «نه تنها دانشپژوهان و محققان بلکه بیش از ۸۰ درصد مردم با شاهنامه ارتباط برقرار کردهاند و در گوشه قهوهخانهها و در شبهای چله و زمستان در خانههای روستایی به آسانی شاهنامهخوانی میکردند و از اشعار آن درس شجاعت، مروت، وطنخواهی، دیانت، عدالت و خردورزی میآموختند.»
مولف کتاب «تنوع و تکرار در غزلهای حافظ» افزود: «خلاقیت هنری بر پیامهای تعلیمی فردوسی تأکید دارد و بر مرکب آموزش، تعلیم، حماسه و داستانپردازی نکاتی بسیار ظریف با بیانی دلنشین بهکار برده است.»
عضو هیأت علمی دانشگاه هنر خاطرنشان کرد: «فردوسی شخصیت توانا و نیرومند است و در قالب فرم، محتوا و قانون نظرگاههای مختلفی دارد و کسانی بعد از فردوسی کوشش کردند که به شکل ظاهری، وزن و قالب عروض شاهنامه به مضامین دیگری بپردازند.»
وی به آثاری در این زمینه اشاره کرد و افزود: «شاید دهها اثر به صورت مضمونهای گوناگون تا دورههای اخیر و قاجاریه به سبک شاهنامه و تحت تأثیر آن سروده شدهاند مانند خاوراننامه، نامه حیدری، مختارنامه، بهرامنامه و… که تحت تأثیر شاهنامه قرار گرفتهاند.»
مترجم کتاب «انسان برای خویشتن» افزود: «هنر و فنون هنری در متون ادبی ما متفاوت است؛ آنچه ما به عنوان هنر بهکار میبریم صنایع مستظرفه و فنون صنایع نام دارد و هنر و روح آن محسوب نمیشود.»
وی با اشاره به فضایل انسانی افزود: «فضایل انسانی مجموعه کمالاتی است که آفریدههای پروردگار را دربرمیگیرد. البته در فضای حماسی، فردوسی هنر را به فنون، تکنیکهای گوناگون هنری، جنگآوری تشبیه کرده است که دربرخورد با دشمن در میدان نبرد مشاهده میشود.»
شهرستانی یادآور شد: «وجه قالب به کاربردن هنر، روح هنر و جوهر آن است و هنر به تعبیر حکیم توس در آفرینش انسان دخیل شده است که خداوند انسان را اینچنین آفریده و در آفرینش انسان هیچ هنری را فروگذار نکرده است.»
معاون پژوهشی بنیاد ایرانشناسی خاطرنشان کرد: «خلاقیت در فرم و محتوا در شاهنامه فردوسی بهروشنی آشکار است زیرا به لحاظ فرم یکی از کارهای هنرمندانه فردوسی، انتخاب موسیقی، ریتم و وزن مناسب فضای حماسی است.»
وی به سوگنامههای شاهنامه اشاره کرد و افزود:« ۱۵۸ سوگنامه در شاهنامه داریم که سوژههای هنری از گفتار، رفتار، آرایهها، رنگها و پوششهای مختلف را برای پهلوانان، شاهزادگان، بزرگان و حکیمان به تصویر میکشد.»
این استاد دانشگاه به سه رکن اصلی شاهنامه اشاره کرد و گفت: «سه رکن و خصلت در تمام قهرمانان شاهنامه وجود دارد که نقطه مقابل قهرمانانند و به زیبایی در شاهنامه مطرح شدهاند.»
وی در ادامه صحبتهایش گفت: «نخست، یزدانشناسان و خداشناسانند، دوم، خردمندان و سوم، دادگسترانند و درست در مقابل آنان ضد قهرمانان که بیخدا و ناسپاسند، نادان و بیخردند و ستمگران قرار میگیرند.»
شهرستانی یادآور شد: «خرد عامل تمییز حق از باطل است و میتواند در سرای دیگر نیز دستگیر انسان باشد، در خرد تقوا و ایمان وجود دارد و چشم جان و چشم سر خرد نامیده میشود.»
وی به خلاقیت هنری شاهنامه اشاره کرد و گفت: «خلاقیت هنری و بیان هنرمندانه در شاهنامه فرزانه توس مشاهده میشود تا دریابیم حکیم سخنپرداز ما که از همه ابزارهای هنری، تنها واژه را در اختیار دارد، پیامهای حماسی و حکمی خود را در قالب تصاویر زیبا، رنگانگ و در عین حال گویا و استوار عرضه میکند.»
شهرستانی به سوگ سیاوش اشاره کرد و گفت: «سوگ سیاوش شکل و شمایل نمادین سوگواری را در قالب اسطوره بیان میکند ولی واقعه عاشورا بیانگر تاریخ حماسه است و ادب عاشورایی رجزهای (شعر) بسیار آهنگین، شنیدنی و حکیمانه دارد.شاهنامه حدود ۱۵۸ سوگ، مراسم و آیینهای عزاداری را دربردارد که از گفتار و رفتار به معنای آرایش ظاهری، پرچمها و صحنهآرایی در مجالس سوگواری یاد شده است.»
وی با اشاره به درونمایههای سوگوارههای شاهنامه افزود: «از ۱۵۸ سوگ در شاهنامه ۱۱۰ مورد آن دعوت به صبر و شکیبایی است که فردوسی حکمت معنوی و فرهنگ اسلامی را در داستانهایش مطرح میکند.»
معاون پژوهشی بنیاد ایرانشناسی خاطرنشان کرد: «در فضاسازی و هنرهای نمایشی فردوسی داستانهایی که در گذشته وجود داشته با بیان خود تفسیر میکند. داستانها گاهی بسیار ساکت، بی حرکت و سادهاند و به دست فردوسی که میرسند نمایشی، پرتحرک، پر رنگ و لعاب و تصویرها پویاتر میشوند و این مسأله در سور، جشن، سوگ و عزاداری به روشنی بیان شده است.»
مترجم کتاب «انسان برای خویشتن» افزود: «در فضای نمایشی، حماسه از متنها و تصویرسازیهای نیرومند است و در دنیای سینما نیز با استفاده از ابزار، نور، دکور، دوربینهای پیشرفته، رنگ، لباس و ایجاد زمینههای مساعد از نمای نزدیک و گاهی از نمای دور اوج اثرگذاری را بر مخاطب به همراه دارد.»
وی به شیوه نظمپردازی فردوسی افزود: «فردوسی در شیوه نظمپردازی از قرآن حکیم نیز قصههایی را نقل میکند که بسیار زیباست. این قصهها برای خردمندان عبرتآموزند، شیوه بیان این قصهها در نهایت ایجاز بیان میشود.»
عضو هیأت علمی دانشگاه هنر خاطرنشان کرد: «داستان یوسف و زلیخا نمونهای از این داستانهاست که احسنالقصص نامیده میشود و سهروردی، خواجه عبدالله انصاری و حافظ شیرازی از این داستان در اشعارشان به نیکی یاد کردهاند.»
وی به بیان وجوه هنری شاهنامه اشاره کرد و افزود: «بیان وجوه هنری شاهنامه فردوسی بخشی از آرایههای ادبی است که توانایی، قدرت علمی، تسلط، آشنایی و آکاهی فردوسی را با متون اسلامی به ویژه قرآن و روایات اسلامی نشان میدهد که در سرودن برخی از حماسهها از این متون اسلامی اقتباس کرده و مضمون آیات و روایات را در شعر فارسی آورده است.»
مولف کتاب «تنوع و تکرار در غزلهای حافظ» افزود: «نمونههای بسیاری را میتوان در اشعار فردوسی یافت که ترجمه و برداشتی از قرآن کریم است مانند سرودهای درباره خداوند و آرامشی که در اثر اعتقاد خدا در انسان بهوجود میآید از مضمون«الا بذکر الله تطمئن القلوب» اقتباس شده است.»
وی افزود: «فردوسی در شاهنامه انسان را واسطه بین زمین و آسمان تعبیر میکند؛ زیرا انسان واسطه فیض الهی و خلیفهالله بر زمین و دارای خرد و دانش است. خرد از نگاه فردوسی فوق دانایی و دانش بخشی از خرد است که معنویت در خرد و دانش وجود دارد.»
معاون پژوهشی بنیاد ایرانشناسی خاطرنشان کرد: «خرد مضمون پربسامدی در شاهنامه فردوسی دارد و حتی در نبردها، جنگها و آیینها اخلاق و خردورزی مورد تأکید بسیار قرار گرفته است.»
دکتر شهرستانی یادآور شد: «در شاهنامه خویشتنداری و ارتباط اجتماعی مطرح میشود و حکیم توس معتقد است هنگامی که آرامش قلبی نباشد اضطراب به وجود میآید. همچنین کسی که از یاد خدا غافل شود دچار اضطراب میشود و زندگی ناهموار و ناهنجاری خواهد یافت.»
این استاد دانشگاه خاطرنشان کرد: «به دلیل اینکه فضای شاهنامه حماسی است حتی تصویرهای تغزلی، شادمانه و غنایی نیز با واژگان حماسی مطرح میشود و در هنر، اخلاق، جنگ، سیاست، رفتارهای اجتماعی و… نیز این مسأله به روشنی آشکار است.»
وی در پایان سخنانش افزود: «فردوسی در سرودن حماسهها تنها واژه را در اختیار دارد و در این فضایی که ۱۰۰۰ سال از حادثهها گذشته از دکوراسیون، ابزار، رنگ، دوربین و… خبری نیست ولی به این زیبایی حماسهها را مطرح میکند و با کنار هم قرار دادن واژهها آن را به تصویر میکشد از این روی حماسه از این بصریتر و نمایشیتر وجود ندارد.»
درسگفتار هجدهم
رستم و اسفندیار
سخنران: دکتر میرجلالالدین کزازی
جلسهی چهلویکم، چهلودوم، چهلوسوم، چهلوچهارم
زمان: ۸۷/۱۱/۲، ۸۷/۱۱/۹، ۸۷/۱۱/۱۶، ۸۷/۱۱/۲۳
«رستم و اسفندیار» حماسیترین داستان شاهنامه و حماسیترین داستان همه رزمنامهها به شمار میرود و شاهنامه، زاده شوریدگی و فرزند باوری پولادین است که فردوسی به سرزمین و فرهنگ و پیشینه نیاکانی خویش داشته است.
دکتر میرجلالالدین کزازی در نشست «روایت داستان رستم و اسفندیار» گفت: «همه داستانهای شاهنامه بهراستی در گونه خویش شاهکار هستند اما در آن میان شاید بتوانیم گفت که دو داستان «رستم و سهراب» و «رستم و اسفندیار» در نزد ایرانیان آوازهای بلند یافته است. یکی از ویژگیهای بنیادین و ساختاری که این دو داستان را با هم میپیوندد این است که هر دو غمنامه است. غمنامه واژهای ست که در برابر تراژدی پیشنهاد شده است، غمنامه واژهای رساتر، روشنتر و دلآویزتر از واژه بیگانه تراژدی بهشمار میرود. تراژدی واژهای است که از «تراگوس» یونانی گرفته شده و در آن زبان به معنی «بز» است. اگر از دید ریشهشناسی این واژه را بکاویم معنایی خواهد داشت همچون بزنامه و این نام از آنجا بر غمنامه نهاده شده است. در آیینهای باستانی یونان بز نشانه خدای باده (دیونیزوس) بوده است. آنها بزی را میآراستهاند و جامه زیبا بر تن آن میکرده اند و آن را در بزم میرقصاندهاند، این واژه تراژدی از آنجا بهیادگار مانده است.»
وی به ادب پارسی اشاره کرد و گفت: «گاهی میشنویم که میگویند ما در ادب پارسی غمنامه یا تراژدی نداریم، هر چند این دیدگاه جای درنگ و چند و چون دارد که آیا ما برای شناخت و ارزیابی ادب و فرهنگ خویش باید پایه را بر فرهنگ بیکانه بنهیم؟ و اگر فلان گونه ادب فرنگی در ادب ما نبود آنرا گونهای کم و کاستی بشماریم؟ این سخن درستی نیست. هر ادب و فرهنگی ویژگیها، نمودها و ساختارهایی دارد که آن را از دیگر سامانههای فرهنگی ادبی جدا میدارد. شاید ما تراژدی یا کمدی به آن شیوهای که فرنگیان دارند نداشته باشیم اما گونهها و کالبدهایی در ادب فارسی داریم که دیگران از آن بی بهرهاند اما حتی اگر ما با آن دید بنگریم و بخواهیم گونهها و ساختارهای ادب ایرانی را بر پایه هنجارهای ادب اروپایی بسنجیم این دو داستان «رستم و سهراب» و «رستم و اسفندیار» از سختهترین و درخشانترین نمونههای این گونه ادبی بهشمار میروند. ویژگی بنیادین غمنامه این است که داستانی یکپاره و یکپارچه است، به سخن دیگر در غمنامه رخدادی بنیادین هست که اندوهبار، مرگاندوه و فاجعهآمیز است. همه داستان برگرد این رخداد بنیادین در میتند و میگسترد. دیگر بنمایههای داستان با این رخداد بنیادین درپیوندند و زمینه را برای روی دادن آن فراهم میآفرینند. پس اگر شما غمنامهای داشته باشید که چنین ساختاری در آن نباشد و نکتههایی در آن ببینید که با آن رویداد بنیادین پیوندی ساختاری و معنیدار ندارند آن غمنامه آنچنان که باید سروده نشده است.
در دو داستان «رستم و سهراب» و «رستم و اسفندیار» ما ساختاری چنین سخته را میبینیم. همه رخدادها و کارسازهایی که در این داستانها آمده است با رخداد بنیادین در پیوند است. در داستان «رستم و سهراب» رویارویی رستم است با سهراب و کشته شدن او بدست پدر. در داستان «رستم و اسفندیار» رویارویی رستم است با اسفندیار و کشته شدن اسفندیار در برابر یل یگانه سیستان. اگر این دو داستان را از این دید بکاویم براستی از یکپارچگی این داستانها شگفتزده میشویم.»
وی به ویژگیهای این دو غمنامه اشاره کرد و گفت: «یکی از ویژگیهای دیگری که این دو غمنامه را با هم پیوند میدهد بیتهای آغازین آن است که بسیار نغز و هنری و زیباست. کسانی که با زیباییشناسی سخن پارسی آشنایی دارند میدانند که آرایهای بدیعی هست که گاهی سخنوران در سرودهها و نویسندگان در نوشتههای خویش در کار میآورند. این آرایه را من «شگرف آغازی» مینامم و بدیعنویسان آن را «براعت استهلال» مینامند. شگرف آغازی آن است که آغاز داستان یا سروده به گونهای باشد که به شیوهای پندارینه و زیباشناختی یا بهره جستن از شگردها و ترفندهای ادبی دنباله داستان را بر خواننده ادبدان آشکار بدارد. به گونهای که او بتواند زمینه داستان را گمانه بزند. بیتهای آغاز دو داستان «رستم و سهراب» و «رستم و اسفندیار» نمونههایی برجسته و درخشان از این آرایه شمرده میشوند.»
کزازی در ادامه سخنانش افزود: «از آن روی که حکیم توس میخواهد غمنامهای بسراید و هم از این دید که در این بیتهای آغازین برپایه سرشت و ساختار درونی سخن که غمآلود است استاد از بینوایی و تهیدستی خویش سخن در میان میآورد. فردوسی مردی بود فراخدست، توانگر و از دهگانان. دهگانان از لایههای اجتماعی در روزگار ساسانیان بودهاند. لایهای که بزرگان و نژادگان را با کشاورزان پیوند میداده است اما به هر روی دهگانان در شمار فرادستان بودهاند. پس از فروپاشی جهانشاهی ساسانی این لایگان اجتماعی از هم میپاشند و تنها چندی از دهگانان که بر جای بودهاند همین دهگاناناند که فرهنگ و پیشینه ایران زمین را پاس میدارند و از گزند روزگار نگهبان میشوند. اگر دهگانان نبودند شاید فرهنگ گذشته ایران بدان سان که بدست ما رسیده بدستمان نمیرسید. فردوسی از این دهگانان است. دهگان به معنای برزگر و کشاورز نیست. دهگان به معنی دهدار و کسی است که دارای زمین و آب است. پس چنین کسی بیگمان توانگر بوده است اما در بیتهای آغازین از داستان «رستم و اسفندیار» فردوسی از بت تلخکامی مینالد که درم و نقل و نبید ندارد و آن مایه توانگر نیست که بزمی در بهاران بتواند آراست. چرا چنین است؟ پاسخ روشن است. چون فردوسی سخن به مزد نبود و نمیخواست سخن خویش را به دیگران بفروشد او همه زندگانی، سرمایه و دارایی خود را درکار سرودن شاهنامه کرد. هرگز سودای سیم و زر بدان سان نیرومند نیست که بتواند شاهکار شگرفی چون شاهنامه را پدید بیاورد. شاهنامه زاده شوریدگی و فرزند باوری پولادین است که فردوسی به سرزمین و فرهنگ و پیشینه نیاکانی خویش داشته است. ناله و فغان استاد از تنگدستی روزگاری بر آمده است که سخنورانی چاپلوس مانند عنصری و فرخی در ناز و نوش بسر میبرده اند. فرخی به هر جای میرفته دویست بنده زرین کمر با او همراه میشدهاند. فراخ دستی عنصری تا بدان پایه بوده که به گفته خاقانی از سیم و زر دیگدان میزده و آلاتخوان میآراسته است.»
مولف مجموعه ۸ جلدی «نامه باستان» خاطرنشان کرد: «داستان «رستم و اسفندیار» با شادیها و سرمستیهای بهار آغاز میشود اما آن همه بالندگی، زیبایی، خرمی و شکوفایی به پژمردگی و افسردگی میانجامد. بلبل در بهاران سرمست بر شاخساران نغمه میخواند و استاد به شیوهای دلانگیز نغمه شادمانه بلبل را مویه او بر مرگ اسفندیار میانگارد و میشمارد. آنچه بلبل در سخن گفتن پهلوی با ما در میان میگذارد غمنامه رستم و اسفندیار است.
وی به روزگار اشکانیان در شاهنامه فردوسی اشاره کرد و گفت: «یکی از زرینترین روزگار در تاریخ ایران روزگاری است که اشکانیان بر این سرزمین سپند فرمان میراندند. ما درباره اشکانیان بسیار اندک میدانیم استاد در شاهنامه خود بدان خستو (معترف) است که آنچه درباره اشکانیان میدانسته از نامی چند فراتر نمیرود.
ساسانیان بر اشکانیان کین میتوختند و آگاهانه کوشیدهاند که یادگارهای فرمانروایی آنان را به شیوه که میتوانند از میان بردارند. از همین روی تاریخ اشکانی در پیکره داستانهای پهلوانی به یادگار مانده است و سرانجام به شاهنامه رسیده است. خواست من از یاد کرد از آنان این است که یادمانی از این روزگار زرین همواره در ذهن و نهاد ایرانیان مانده است که هر آنچه را شگفت و کمیاب و شاهوار است ما به گونهای به اشکانیان باز میگردانیم یا هر آن کس را که جنگاور و دلیر است در دو واژه پهلوانی و پهلوان میخوانیم، دلاوری جنگاوران اشکانی تا بدان پایه بوده است که دشمنان ایران را به ستایش آنان ناگزیر میکرده است. همین واژه «پارت» خواستگاهی شده برای واژه پارتیزان. پارتیزان در بن جنگاوری است که به شیوه پارتیان میرزمد، به هر روی سخن گفتن بلبل به پهلوی باز میگردد به آن روزگاران.»
وی به حماسه رستم و اسفندیار اشاره کرد و گفت: «از دید من داستان رستم و اسفندیار حماسیترین داستان شاهنامه است حتی میتوانم گفت که حماسیترین داستان همه رزمنامههاست. حماسه ستیز ناسازهاست و این یکی از بنمایههای اسطوره است که حماسه را میپرورد و در میگسترد اما ستیز ناسازها ستیزی دیگرسان است. هر ستیزی ستیز ناسازها نیست و ساختار حماسی ندارد. ستیز ناسازها هنگامی حماسی است که آن دو ناساز ناگزیر یکدیگر باشند. در همان هنگام که با هم میستیزند به ناچار با هم در میآمیزند. یکی بیدیگری پذیرفتنی و پنداشتنی نیست. از دید من حماسه چنین ساختاری دارد. شما در هر پدیده حماسی به ناچار سرانجام میباید به اینگونه ستیز برسید. زیستن ما در گیتی و در پهنه خاک کاری حماسی است زیرا ما تا در گیتی هستیم همواره با ناسازها روبروییم. ناسازهایی که گریزی از آن نداریم. حماسه اسطورهای است که اینسری و مینویی شده که به گیتی گراییده است. اگر ما این گزارش و باز نمود را درباره حماسه بپذیریم داستان «رستم و سهراب» داستانی حماسی است. در داستان رستم و اسفندیار ما در سرتاسر داستان این ستیز را میبینیم. داستان از آغاز تا انجام بازگفت این ستیز وکشاکش است. تو گویی که این داستان بر همین پایه پدید آمده است این ستیز در داستان «رستم و اسفندیار» بر دو گونه یا ستیز بیرونی است که دو ناساز و همآورد در برون با یکدیگر در کشاکش و آویزش هستند یا ستیزی درونی است که هر پهلوان و هر چهره در این داستان با خود در ستیز و کشاکش است.
مترجم کتاب «ایلیاد اودیسه» خاطرنشان کرد: «اسفندیار سپهسالار ایران است. پور دلاور گشتاسب و گسترنده دین بهی. میتوان گفت که در این دین سپندترین و پاکترین چهره است. این سپندی در نام او هم آشکار است. اسفندیار از «سپنتداته» اوستایی به یادگار مانده است. این نام از دو پاره سپنت با داته ساخته شده است. سپنت همان است که در فارسی در ریخت سپند کاربرد یافته است. سپند در معنی پاک و پیراسته از آلایش و بدی است. داته همان است که ما مصدر دادن را در پارسی از آن داریم و بکار میبریم در معنای آفریدن و پدید آوردن. پس اسفندیار به معنی آفریده سپند و مقدس است. والایی و ارجمندی اسفندیار در آیین و فرهنگ زرتشتی در نام او هم بازتافته است. چون اسفندیار کسی است که دین زرتشت را میگسترد و به نبردهای آیینی در میان ایران و تورانیان که به آیین کهن پایبند مانده بودند پایان میدهد. گشتاسب به اسفندیار گفته بوده است که اگر ایران را از بدی و تباهی دشمنان و تورانیان برهاند پادشاهی را به او خواهد داد اما پیمان میشکند اسفندیار خشمگین از پیمانشکنی پدر با او به چند و چون میپردازد. گشتاسب از آن روی که پسر را میخواهد از خود دور بدارد او را به نبرد با رستم به زابلستان میفرستد. اندرزهای کتایون (مام اسفندیار)که او را از رفتن به مرگ جای زابلستان باز میدارد در وی کارگر نمیافتد. گشتاسب میگوید که رستم و زابلیان فرمانروایی مرا گردن ننهادهاند تو باید آنان را به فرمان درآوری. نشانه فرمانبرداری آنان است که رستم را بند برنهاده به بارگاه من بیاوری. گشتاسب این را بهانهای میسازد تا اسفندیار را از خود دور سازد. این گفتههای گشتاسب اسفندیار را بر میانگیزد که به نبرد با رستم بشتابد زیرا اسفندیار جوانی نازان و شیفته بر خود است که پهلوانی برتر از او در جهان باشد پس با سپاهی روی به راه مینهد. شتری پیش آهنگ سپاه بوده است این شتر به دو راههای میرسد در آنجا بر خاک میآرامد هرچه شتربان چوب بر این شتر میزند از جای نمیجنبد اسفندیار رفتار شتر را به فال بد میگیرد اما بد به دل راه نمیدهد به جنگاوران میگوید که شتر را بکشند تا گجستگی او به خود وی باز گردد شتر نمادی گویا در آغاز داستان است. پهلوانان در این داستان دم به دم به دو راهه میرسند به ناچار باید یکی از آن دو راه را برگزینند اما بیشتر راهی را بر میگزینند که به تباهی آنان میانجامد و سرنوشت شتر را برای آنان رقم میزند. شتر نماد و نشانه رازوارانه اسفندیار است. اسفندیار از آن پس همواره بر سر دو راهی است که با رستم بجنگد یا نه؟ از گشتاسب فرمان ببرد یا نه؟ اما راهی را بر میگزیند که به مرگ او میانجامد. این دو راه در پیکره داستان بدین گونه است که یکی راهی دشوار اما کوتاه است. دو دیگر راهی آسان و بدور از رنج اما دراز است، اسفندیار به ناچار راه کوتاه و دشوار را بر میگزیند. به هر روی اسفندیار به زابلستان میرسد. در سویی از رود خروشان هیرمند اردو میزند این رود مرز میان بلخیان و سگزیان است. اسفندیار به انگیزش پدر بلخ را وامینهد اندرزهای مهربانانه مادر را به هیچ میگیرد و به زابلستان روی میآورد، در یک سوی رود هیرمند، اردوگاهی برمیافرازد. اسفندیار، بهمن، پورمهین خود را به آن سوی رود، به زابلستان میفرستد تا به زابلیان (که در این داستان آنان را سگزیان نامیدهاند) بگوید که رستم میباید تن به بند بدهد و با اسفندیار به دربار گشتاسب برود. اسفندیار شاهزادهای خویشتن رای و خودکامه با اندیشهای تنگ است. یکی از نمودهای این تنگاندیشی و خودکامگی آن است که بهمن را چونان پیک و پیامبر به زابلستان گسیل میدارد. بهمن که هنوز کارناآزموده وجوانی نوخاسته است. این پیامگزاری به ویژه اگر بدان بیندیشیم که اسفندیار آمده است تا رستم را به بلخ ببرد، کاری بسیار باریک و دشوار است. بهمن به هیچ روی مرد کاری چنین نیست. خامکاری و ناآزمودگی بهمن، گسل و دشواری در میان بلخیان و سگزیان را بسیار ژرفا میبخشد اما اسفندیار میانگاشته است که اگر پور خود را به نزد زابلیان بفرستد شکوه پادشاهی خود را به چشم آنان خواهد آورد. از این روی میفرماید که بهمن بر باره او بنشیند و پیغام پدر را ببرد. اسب، در جهان پهلوانان، دارای ارزش بنیادین است حتی میتوان گفت که ارج و ارز اسب کم از پهلوانسوار نیست. هم از این روی به همان سان که ما پهلوانان بزرگ و یگانه در حماسه ایران میشناسیم به اسبانی نامآور و بی همتا نیز باز میخوریم. پر آوازهترین این اسبان رخش است بارهای شگفت که تو گویی برای آنکه بر مرکب رستم دستان باشد پدید آمده است. هیچ اسبی تاب بردن رستم را نمیداشته است. رستم دست بر پشت هر ستوری میفشرده آن ستور از پای در میآمده است. تنها رخش بوده است که زور رستم را تاب میآورده است. اسفندیار هم بارهای نامدار دارد، اسب شبرنگی که باره سیاوش را در یاد ما برمیانگیزد. آن باره نیز شبرنگی «بهزاد» نام بوده است. این باره به شیوهای شگفت از سیاوش به کیخسرو میرسد کیخسرو بر این باره مینشیند و همراه با گیو و فرنگیس از توران به ایران میآید و به گونهای فراسویی از رود خروشان و باره افکن آمودریا میگذرد و به ایران زمین گام مینهد تا بر اورنگ فرمانروایی ایران بنشیند. در روزگاران تاریخی هم ما با اسبانی چنین نامدار بر میخوریم که نامدارترینشان «شبدیز» است که باره شگفتانگیز خسرو پرویز است.
به هر روی اسفندیار اسب ویژه خود را به بهمن میدهد تا او به شیوهای شاهوار و شکوهمند به نزد زابلیان برود.۱۰ موبد را هم با او همراه میگرداند. بهمن از رود میگذرد، دیدبان او را میبیند زال را آگاه میکند اما زال بهمن را نمیشناسد چون بهمن را تا آن زمان ندیده بوده است اما از آرایش و جامه او گمان میزند که بهمن از گشتاسبیان است. در جهان باستان، دودمانها نشانههایی ویژه داشتهاند که به یاری آنها از دیگر دودمانها باز شناخته میشدهاند این نشانهها بر جامهها و جنگ افزارهایشان نگاشته میشده است. بهمن به نزد زال میرسد او هم از جامه، آرایش و شکوه پیرانه زال در مییابد که با یکی از بزرگان زابلستان روبروست اما رفتار بهمن به هنگام دیدار زال بسیار خام و سبکسارانه و گستاخانه است. زال از او میپرسد که کیست؟ بهمن میگوید که من فرزند اسفندیار رویینتنم. هنگامی که زال او را میشناسد به نشانه ادب و بزرگداشت از اسب به زیر میآید اما بهمن همچنان بر نشسته با زال سخن میگوید این رفتاری بسیار ناروا است زیرا آیین آن است که هنگامی که یکی از دو بزرگ از اسب فرود میآید آن دیگری نیز باید از اسب پایین بیاید اما بهمن از سر خاماندیشی و نادانی همچنان سواره با زال سخن میگوید.
وی در ادامه سخنانش یادآور شد: «شاهنامه یکی از نمایشیترین شاهکارهای ادب ایران است. باور من این است که این داستانها از دید نمایش و از دید داستان شناختی (دراماتولژی) آنچنان سنجیده و استواراند که مردان نمایش به آسانی میتوانند این داستانها را به صحنه ببرند یا به زبان سینما برگردانند. آنچه ما در هنر نمایش صحنهآرایی مینامیم در شاهنامه بسیار برجسته است. استاد با کمترین واژگان صحنه را آنچنان میآراید که خواننده و شنونده خود را در دل و متن رویداد مییابد. استاد با کمترین واژها نهاد و فضای عاطفی و داستانشناختی و دراماتیک را در داستانی که میسراید به شایستگی پدید میآورد. بهمن هنگامی که رستم را میبیند بر جان اسفندیار بیمناک میشود. با خود میگوید که بهتر است که سنگی را از کوه فروغلتانم و رستم را با آن سنگ از میان بردارم زیرا اگر او با اسفندیار نبرد بیازماید اسفندیار جان از آن نبرد بدر نخواهد برد پس سنگیگران را از کوه فرو میغلتاند سنگ آنچنان درشت بود که گردی بسیار بر انگیخت. به گونهای که «زواره» و دیگران از جای برخاستند و بر رستم بانگ میزنند که سنگی در راه است اما رستم بیآنکه از جای بجنبد و کمترین آشفتگی داشته باشد با پاشنه پا سنگ را به گوشهای میافکند به هر روی بهمن به شکارگاه میرسد رستم او را گرامی میدارد و بر خوان مینشاند رستم به پاس مهماننو آمده گوری بریان را پیش مینهد در این اوان همچنان در میانه رستم و بهمن برخورد دیگری پیش میآید، بهمن اندکی از خوراکی را که پیش او نهاده شده است میخورد رستم بر او خرده میگیرد که این خوراک زیبنده پهلوان نیست. تو لاف میزنی که چنین کردهای و چنان. آیا با این خوراک اندک این کارهای شگفت را به انجام رسانیدهای؟ بهمن از این سخن سرد رستم به خشم میآید و پاسخی درشت میدهد. میگویدکه پهلوان نیازمند نیست که پرخواره باشد در این سخن به گونهای رستم را بیهوده گوی و لاف زن میخواند اما پاسخ رستم نغزتر و دندان شکنانهتر است، به او میگوید اگر بدان سان مرد و پهلوان هستی که میگویی باید در کردار و در آوردگاه هم آن مردی و گردی را آشکار بداری. این برخورد هم برخوردی است که مایه دلگیری و دژمی میشود. بهمن پیغام اسفندیار را به رستم میرساند. پیغام این است که او میباید تن به بند بدهد و همراه با اسفندیار به نبرد گشتاسب برود، بهمن به نزد پدر باز میگردد پدر از او میپرسد که رستم را چگونه یافتی و چه سخنی در میان شما گفته شد؟ بهمن زبان به ستایش رستم میگشاید این ستایش اسفندیار را خوش نمیافتد. بهمن را بر سر انجمن خوار میگرداند و میگوید چون تو تا کنون با زنان بسر بردهای و هرگز بیرون از شبستان شاهی، شبی را به روز نرساندهای از رستم، پهلوانی بزرگ میسازی. اینجا نکتهای پرسمانخیز و هنگامهساز وجود دارد که من ناچارم این نکته را اندکی بشکافم.
شاید شما هم خواندهاید که کسانی بر آنند که فردوسی با زنان بر سر ستیز بوده است و هر زمان که میتوانسته آنان را مینکوهیده است. براستی چنین نیست. من به آواز بلند میگویم که در پهنه ادب پارسی سنجیدهترین و به آیینترین چهره زن را ما در شاهنامه مییابیم.
وی به زنان شاهنامه اشاره کرد و گفت: «زنان در شاهنامه به هیچ روی فروتر از مردان نیستند.حتی گاه برتر از آنانند اگر زنان پلشت، نیرنگ باز، فریبکار را ما در شاهنامه مییابیم به مردانی چنین هم باز میخوریم اگر شما اینگونه زنان را برپایه شمار چهرههای زن و مرد در شاهنامه بسنجید شمار مردان بد بسیار بیشتر از زنان بد است. شمار زنان نیک هم از آن سوی بیش از مردان نیک است. اگر فردوسی زنان را خوار میداشت ما زنانی با چهرههایی درخشان و بیمانند در شاهنامه نمیدیدیم و نمیشناختیم. یکی از آن زنان نامدار سیندخت بانوی مهراب کابلی و مادر رودابه است. این زن نماد چارهاندیشی، کاردانی و گرهگشایی است. او گرهای کور را میگشاید که مردانی مانند سام، منوچهر و مهراب از گشودن آن درماندهاند. داستان چنین است که زال به رودابه دل بسته است و میخواهد او را به زنی بستاند. سام، منوچهر و مهراب با این پیوند دمساز نیستند زیرا که رودابه تبار به ضحاک مار دوش، که پلیدترین چهره در شاهنامه است، میرساند. منوچهر میگوید فرزندی که از این پیوند خواهد آمد بیگمان دشمن ما خواهد بود و گره بسیار ناگشودنی است. سرانجام سیندخت است که با سرانگشت چاره گرانه خویش آن را میگشاید از همین روست که میتوان گفت که به گمان بسیار چهرهای چنین زنانه در ادب جهان بی همتاست. ما مردان لاف میزنیم که زورمند و جنگاوریم اما در شاهنامه با زنی روبرو هستیم که این نازش جنگیدن را هم از مردان میستاند. آن زن «گرد آفرید» دختری ایرانی است که در آنجا که پهلوانی بزرگ و کار آزموده به نام «هژیر» در میماند، بالا میافرازد. هژیر، فرمانده دژ سپید، رویاروی سهراب میایستد. سهراب در زمانی کمتر از آنکه چشم بر هم زند هژیر را از زین در میرباید و بر خاک میافکند. گردآفرید دیری در برابر پهلوانی چنین که فرزند رستم دستان است، پایداری میکند و سهراب را به ستوه میآورد اگر فردوسی زنان را خوار میداشت به آسانی میتوانست این چهرهها را از داستانهای شاهنامه به کناری بنهد. اما باید پرسید که این دید نادرست درباره زن ستیزی فردوسی از کجاست؟ پاسخ این است که شاهنامه نامه هزارههاست. نامه فرهنگ و منش ایران است. شناخت شاهنامه از این روی کاری خرد و آسان نیست. کسی که میخواهد نکتهای را در شاهنامه بکاود و بر پایه آن داوری کند باید به شناخت بنیادینی از شاهنامه رسیده باشد. شتابزدگی و خامکاری در شاهنامهپژوهی همواره مایه لغزش است.
وی به قلمروهای شاهنامه اشاره کرد و گفت: «ما در شاهنامه دست کم با سه قلمرو جداگانه روبرویم. هنگامی که نکتهای را در شاهنامه بر میرسیم باید مرزهای این سه قلمرو را پاس بداریم وگرنه به بیراهه در خواهیم افتاد. یکی از آن سه قلمرو فرهنگ ایران است. چون شاهنامه نامه هزارههاست. یکی دیگر قلمرو پندارینه و زیباشناختی شاهنامه است. این قلمرو به تمامی از آن فردوسی است. سومین قلمرو پیکره داستانها را میسازد .دیدگاه فردوسی تنها در آن قلمرو دوم است که میتواند بر ما آشکار شود. ما بر پایه نشانههایی میدانیم که برخورد فردوسی با داستان ایران برخورد و پیوندی کمابیش آینی است و روا نمیدارد که کمترین دگرگونی، فزود و کاستی در آن نامه انجام گیرد. بخشی دراز دامن از شاهنامه گفتوگوهای انوشیروان و موبدان با بزرگمهر است. ساختار این گفتوگوها خواه ناخواه بیتب و تاب و تهی از شور است. پرسشهایی است که بزرگمهر پاسخ میدهد و اندرزهایی است که به زبان میآورد. هر کس، جز فردوسی، این بخش را میسرود آن سخنان افسرده را فرو مینهاد اما این توان شگفتآور فردوسی در سخنسرایی است که خواننده را بر میانگیزد که این بخشهای دلگیر را نیز تا فرجام بخواند. در این بخش بیتی هست که بسیار گویاست. میگوید: «سپاس خداوند خورشید و ماه – که رستم ز بوذرجمهر و ز شاه.» این واژه «رستن» بسیار پر معناست. فردوسی هنگامی که این بخش را میسروده است در بند و دامی بوده است. هنگامی که آن را به پایان میبرد انگار از آن بند و دام رسته است.
میتوانیم اندیشید که چرا این بخش را سروده است؟ زیرا به آسانی میتوانست آن را به کناری نهد اما استاد بر خود بایسته میدانسته است که هیچ نکتهای را هر چند کوچک فرو ننهد. یک نمونه دیگر آن است که اسکندر (که میتوان الکساندروس گجسته و بنفرین باشد) جهان گشایی مقدونی است و چندین سده پیش از عیسی مسیح در جهان میزیسته است. در شاهنامه این اسکندر ترسا کیش و چلیپاپرست است. نغزتر آنکه همین اسکندر به خانه کعبه میرود. آیا فردوسی نمیدانسته است؟ بیگمان میدانسته است .پس چرا آنها را آورده است؟ چون روا نمیدانسته است که پیکره سخن را دیگر کند.
مترجم کتاب «ایلیاد اودیسه» خاطرنشان کرد: «درست است که در داستان رستم و اسفندیار زنان نکوهیده شدهاند اما این هنجاری پایدار در فرهنگ و منش ایرانی نیست و دیدگاه فردوسی درباره زن نیز نیست. آنچه در داستان آمده دیدگاه اسفندیار است حتی میتوان گفت که دیدگاه همیشگی اسفندیار هم نیست. اسفندیار خشمگین است و به پاس آن خشم زنان را نکوهش میکند. در داستان رستم و اسفندیار سخنی هست که ارج و ارز والای زنان را در فرهنگ ایرانی و در اندیشه فردوسی به درخشانترین وگمانزداترین شیوه آشکار میدارد. در پیامی که اسفندیار برای زابلیان میفرستد از آنان میخواهد که انجمن فرمانروایی را سامان بدهند و خواست او را بررسند. اسفندیار میداند که خواست او کاری نیست که به آسانی انجام بپذیرد. پس میخواهد که آن انجمن به او پاسخ بدهد که سرانجام رستم بند را میپذیرد یا نه؟ یک نکته این است که انجمنی بر سیستان فرمان میرانده نه خودکامهای. این انجمن نمونهایست از مردم سالاری اما نغزتر از آن هموندان این انجمن است که اسفندیار آنها را نام می برد، زواره، فرامرز و سام. اسفندیار میگوید که این کسان گرد بیایند و آن انجمن را بیارایند. چهارمین تن رودابه است. زنی در انجمن فرمانروایی هموند است و سر رشتهها را در دست دارد اما آن نکتهای که زنان ایرانی به پاس آن میسزد که سر بر خورشید بسایند لخت دوم بیت است. استاد چگونه از رودابه سخن میگوید؟ او از زواره و فرامرز و دستان سام بیهیچ ویژگی یاد میکند اما درباره رودابه میگوید:«جهان دیده رودابه نیکنام». هنگامی که از رودابه سخن میگوید او را با دو ویژگی میستاید، یکی جهان دیده است که کنایه از دانا،آزموده و کاردان است و دو دیگر نیکنامی است. همه ارج و پایه زن در فرهنگ ایرانی در این لخت دوم بیت جای گرفته است. به هر روی زن در جهانبینی ایرانی و اندیشه فردوسی که ایرانیترین ایرانی است که من میشناسم، جایگاهی بلند دارد. شما این دید و داوری را بسنجید با آنچه سعدی در سرودهها و نوشتههای خود درباره زن گفته است.
کزازی در بخش دیگر سخنان خود به این نکته اشاره کرد که چرا رستم در رویایی با اسفندیار به نیرنگ، فریب و ترفند دست یازید؟ برآنیم که این داستان حماسیترین داستان ایران و یا جهان است. رستم خشمناک از آنکه اسفندیار یکی به نزد او فرستاده و وی را به خرگاه و خوان خویش فرانخوانده است. پگاهان فردا به نزد اسفندیار میرود و از او گلایه میکند که آیا این آیین مردانگی است که پیمان به سر بزند. اسفندیار پوزش میخواهد که راه دراز بود و رموز گرم نخواستم تو را بیازارام و رنجه بردارم، گر میخواهی با من به بزم بنشینی میتوانیم این بزم را سامان دهیم در کشاکش و گفتوگو آن هماوردی و ستیز را باز مییابیم با آنکه نخستین دیدار رستم و اسفندیار دیدار مهرآمیز و دوستانه است، هر دو یکدیگر را میستایند از اینکه هر کدام غیبت یافته است که دیگری را. اما این مهر و دوستی دیری نمیپاید و به ستیز در سخن میانجامد. اسفندیار رستم را مینکوهد که دودمانی نامدار و نژاده نیست پدر او زال است که مرغ پرورده است و از لاشههایی که سیمرغ به جوجگان خود میداده است توشه برگرفته است و این خوار داشتنی بزرگ است زیرا لاشه در بسیاری از آیینهای جهان سخت پلید و پلشت است و در آن میان از آیینهای ایرانی مردار خوراکی است که از پلیدی توشه میستاند. رستم در برابر به ستایش از نیاکان خود میپردازد و از کردارهای شگفت پهلوانی خویش یادمیآورد و اگر بخواهیم واژهای شاهنامهای بکار بریم از دستبردهای خویشتن است. اگر او به مازندران نمیرفت و کاووس را از دست دیو سپید نمیرهانید در مازندران کشته میشد و کیخسرو پدید نمیآمد که لهراسب را به پادشاهی برساند و فرزند او گشتاسب بر اورنگ فرمانروایی ایران مینشیند و اسفندیاری پدید میآید که در آن روز در برابر رستم لاف بزند و خود را بستاید. در پیوند رستم و اسفندیار همواره مهر وکین، آشتی و ستیز در کنار یکدیگرند و از این گفتوناسازی آشکارا دیده میشود اما هنگامی که سرانجام بزم آراسته میشود رستم بدان فراخوانده میآید رنجشی دیگر بزرگ مایه آزار او میشود اسفندیار گفته بوده است که جایگاه رستم را در سوی چپ او بیارایند. رستم این رفتار را ناپسند میشمارد خوار داشت خود را در آن میبیند. زیرا در باورشناسی ایرانی سوی چپ، سویی گجسته، بیشگون و اهریمن است و سوی راست که سویی همایون، بشگون و اهورایی است. هم از این روست که هنگامی که سهراب هژیر را به خاک فرو میکوید هژیر پیش از آنکه از سهراب زنهار بجوید به سوی راست خود اندکی میغلتد که این رفتار، رفتاری بوده از سر فال نیک که هنوز هم پدران و مادران ما به ما اندرز میگویند که هنگامی که نخست بار به خانهای نو در میآیم پای راست را در آن خانه بنهیم. اگر پگاهان به کسی بازخوریم بدخوی، ترش روی، ستیزهجوی است به او میگویم مگر از دنده چپ برخاستهای. به هر شیوه سوی راست سویی است خجسته و در دیگر سامانههای اسطورهای و باورشناختی جهان هم ما این ویژگی را میبینیم. راست هم سوی را نشان میدهد و آنچه به آیین و درست است واژهای است که با این واژه ایرانی همریشه است برای نمونه «رایت» در زبان انگلیسی است که هر دو معنا را در آن زبان دارد و در زبان آلمانی «رشت» آمده که داستان همان است. در زبان فرانسوی واژه «دقوم» که هم سوی را نشان میدهد و هم به معنای داد و قانون است. برپایه این باور میسزد که رستم بر اسفندیار خشم بگیرد که او را در سوی چپ قرار داده است. بر بهمن بانگ برمیزند که گویی چاکر و فرمانروای اوست که جایی شایسته وی برای او بیاورد. فردوسی داستانسرایی بزرگ است و حتی میگویم بیمانند است. این بزم را برای رستم به پاکرده است. دیگر جای به واژه جهاندیده بازمیخوریم. چگونه رستم نخست خیره به کردار اسفندیار مینگرد به پاس آن هماورد و کشاکش که در میان این پهلوان است. در سوی راست برای من جایی بیارایی. اسفندیار زمان داد که کوی زرین بر پیش تخت او بنهد. شاید کسی بپرسد که چرا یکباره سخن از ترنجی گویا و خوشبوی گفته شده است. این همان شگرد داستانسرایی است، صحنهآرایی فردوسی است که به هنگام بازگفتن داستان، رستم سخت خشمناک است از رفتار اسفندیار ترنجی را برمیگیرد و با آن بازی میکند. روانشناسانه را هم میتوان این رفتار رستم را بررسید. ما هنگامی که برافروخته و خشمگین هستیم میکوشیم سر خود را با چیزی گرم بداریم تا بتوانیم خشم خود را لگام بزنیم. نکتههایی این چنین بر خواننده شاهنامه آشکار نمیشود هنر والای فردوسی را در سرودن داستان آشکار میدارد. بزم به پایان میرسد رستم همچنان خشمناک است هنگامی که از سراپرداره اسفندیار برون میآید. این گفتهها را اسفندیار میشنود همچنان ستیزهای در میانه سخن درمیگیرد اسفندیار می سزد که دانشی زابلستان را قلقلستان بنامد. زیرا زابلیان مرد گفتوگو هستند، دستانی را به کار میگیرد که چون میهمان از میزبان خشمگین است نمیتواند خشم خود را آشکار بر او نشان بدهد این خشم را بر پالیزبان باغبانسرای میریزد. آنچنان که گفته آمد دم به دم ما این ستیز ناسازها را در داستان رستم و اسفندیار به شیوههای گوناگون میبینیم.
نبرد آغاز میشود از پگاهان تا شامگاهان اما آنچنان که میدانید اسفندیار رویینتن است و هیچ جنگافزاری بر او کارگر نیست. در داستان رستم و اسفندیار روئینگی اسفندیار بسیار کم فروغ آورده شده است به نمونه و اشارت و تنها یکبار رستم آشکارا از روئینتنی اسفندیار یاد میکند در همان ستیزههای سخن میگوید اگر تو خودکامهای به بیداد میکوشی و از آن روست که در شهر خود شنیدهای که هیچ سلاحی بر تو کارگر نیست. اینکه چرا روئینگی اسفندیار بازتاب گسترده در شاهنامه ندارد نکتهای است که در جای خود بدان بازخواهیم گشت.
رستم دهها تیر به اسفندیار میزند بیآنکه آسیبی به او برسد اما پیداست که تیرهای اسفندیار رستم را میخلند. بر تن او فرو میروند خونی بسیار از زخمجای این تیرها روان میشود به گونهای که رستم نخستینبار در نبرد میآورد به سستی و بیتوشی دچار میآید از سوی دیگر شامگاهان هم فرا میرسیده است به اسفندیار میگوید نبرد را وانهیم به پگاهان فردا. اسفندیار میپذیرد که من تو را زنهار میدهم اما پیمان ببند که خواست مرا برآوری و گرنه میدانی که جان به در نخواهی برد در نبرد با من به همان سان نخستبار رخش یار و همراه رستم از زخمههایی بسیار که برمیدارد و بیخداوند خویش به سرای بازمی رود تنها در این نبرد است که رخش رستم را درآوردگاه فرو میگذارد زیرا رخش توش و توان خود را از دست داده است.
سخن از بازگشت اسب پهلوان بیسوار است اما هنگامی که استاد از اسفندیار و اسب او یاد میکند واژه اسب را به کار برده و هیچ ویژگی برای اسفندیار نیاورده است این اسب به سوی آخور روان بیسوار میشو. واژهها و واژههایی شکوهمند و درخشان نیستند اما هنگامی که همین نکته را درباره رستم میگوید واژهها باره را به کار میبرد واژهای گرانمایهتر از اسب نیست. رستم را جنگجوی فرا میخواند با واژه خداوند میگوید باره رستم به آخور نمیرود استاد چون رستم را گرامی میدارد و پهلوان پسندیده اوست چنین بشکوه و گرانمایه از وی سخن میگوید. رستم نالان، افتان، خیزان از جای برمیخیزد و از رود هیرمند میگذرد به گونهای که مایه شگفتی و سرگشتی اسفندیار میشود که از پس بدو نگریسته است. در چشم اسفندیار رستم پهلوانی است شگرف و بیهمانند. هنگامی که رستم میرسد وابستگان سخت بیمناک میشوند بر جان رستم اما رستم بیش از خویش نگران رخش است میگوید به رخش بپردازید اما هیچ درمانی سودمند نمیافتد، سرانجام زال از سرناچاری فرا یا پرونده خویش سیمرغ میآید به شیوه آیینی بر کوهساری میرود و جمعی را پر از آتش میافروزد و پر سیمرغ را به آتش میکشد سیمرغ پس از چندی پدید میآید مانند ابری سیاه و پهناور که آسمان را فرو مینهد. زال داستان را با سیمرغ در میان مینهد سیمرغ به هر شیوه که است رستم و اسب نالان را به آن کوه سر میآورد. او با منقار تیرها را از تن رستم و رخش بیرون میکشد پر خود را به زخمهای او میمالد زخمها به هم میپیوندند و بهبود مییابند. زال میگوید چه باید کرد این داستان فردا هم در نبرد از اسفندیار روی خواهد داد. سیمرغ چاره کار را در چیرگی بر اسفندیار به رستم میآموزد اما چندین بار به درنگ میگوید که تو تنها زمانی که ناچار شدی باید این چاره را به کار بگیری و میگوید از درختی گز که در میانه دریا رسته است چوبی را که سر آن ستبرتر از دنباله باشد برگزیند و پیکان کهنی را برگیرد و آن را در آب رز و در باده مینهد و آن پیکانی را بر چوبه بنشاند و به چشم اسفندیار بزند. به دو بنمایه نمادشناختی میرسیم، چوب گز درختی است که هنوز در ایران ارزش آیینی دارد و ایرانیان آن را گرامی میدارند و یک نمونه این است که پارهای از دهستان ایرانی به این نام نامیده شده است و دیگری آب رز و باده است، باده در آیینهای آریایی نوشابهای گرامی بوده است ایرانیان کهن گیاه هوم را میچیدند آن را در هاون میکوفتهاند و از آن نوشابهای آیینی میساختهاند این کار را به جز دو موبد کسی نمیتوانسته انجام دهد موبدان بلندپایه و رازآشنای که آنها را موبدان هوم بنامیم میتوانستند این نوشابه را بپرورند یکی از این موبدان «آبتین» پدر فریدون است و دو دیگر «اترد» پدر گرشاسب است. سه دیگر «پوروشسب» پدر زرتشت است. زرتشتیان نخستین نماز از نمازهای پنجگانه که در بامدادن گزارده میشود، هاونگاه مینامند زیرا بانگ هاون از آتشکدهها برمیخاسته است. هنگامی که موبدان پگاه هوم را در آتش میکوفتند. این نوشابه را در دمهای نیایش مینوشیدند باور آنها بر آن بوده که با نوشیدن هوم میتوانند با جهان نهان و ایزدان پیوند گیرند. در آیینهای یونانی و رومی هم باده ارزشمند بوده است. «دئوزینوس» خدای باده است. «بکوس» خدای باده است در روم نکتهای درباره بکوس وجود دارد که ما را میسزد به ایرانی خود بنازیم و سرافرازیم. بکوس ریخت لاتینی شده بغ است با پساوندان شده بکوس نکتهای بسیار نازک در آن میان آن است که رومیان کهن زادگاه بکوس را نساء میدانستهاند بیشتر نام این شهر همراه با واژه سپند نسای سپند و آیینی است. نسا یکی از شهرهای بزرگ ایرانی در روزگار اشکانی بوده است. سپندی باده بدان پایه بوده است که در ایران پس از اسلام در ادب نهانگرایانه و رازآلود پارسی به ویژه در نمودی از این ادب که مغانهگویی میگوییم بادهپرستی برابر است با خداپرستی واژههای خرابات در معنا پرستشگاه مهر مهرابه، ساغره میفروش و همه کاربردهایی رفرمی یافتهاند. چرا پیکان را رستم به راهنمایی سیمرغ در آب رز بپرورد؟ پگاهان روز سپسین اسفندیار دلآسوده در خرگاه خود آرمیده است کمترین بیم ندارد که رستم بتواند به نبرد با او بیاید اما خروش رخش را میشنود و بانگ رستم را میگوید چرا از سراپرده بیرون نمیآیی مگر نمیخواهی بجنگی. اسفندیار تن به جنگافزارها میپوشد و بیرون میآید که به رستم میگوید تو میباید میمردی و اگر زنده تن درست در برابر من ایستادی بیگمان فریب و فسونی در کار توست. چرا اسفندیار میخواهد از فسون یا کند میگوید زال هر زمان ناچار باشد از خورشید یاری میجوید بر پایه این سخن میتوانیم بر آن بود که از خورشید سیمرغ خواسته شده است سیمرغ نمادی مهری است و بازمیگردد به بزرگداشت خورشید یا مهر. یک انگاره درباره نام سیمرغ که در آن چندوچون است به معنی خورشید است سیمرغ از دو پاره مرغ+سی ساخته شده است که آن سی به چه معنایی است در اوستایی «مرهقو سئنه» در پارسی میانه «سن مور» در معنی پرنده است. در فارسی دری کاربرد معنای کهن آن پرنده است اما «سئنه» به معنی خورشید است میتوان آن را با son انگلیسی سنجید یا با zome در آلمانی. شاید واژه تازی سنه همچنان از واژه کهن برآورده است. ما این واژه را در ریختهای دیگر نیز مییابیم. سئه به معنی دختر خورشید است. رستم به لابه با فروتنی بسیار از اسفندیار درمیخواهد که کین و دشمنی را فرو بنهد به سرای او برود و میهمان او بشود و میپذیرد که دوشادوش وی به نزد گشتاسب برود و از او بپرسد که چرا چنین رفتاری میبایست با چون اویی بشود اما اسفندیار نمیپذیرد و رستم به ناچار تیرگزنه را در کمان مینهد و به چشم اسفندیار میفرستد.
وی در نشست پایانی «روایت داستان رستم و اسفندیار» گفت: «داستان بدانجا رسیده بود که لابههای رستم در اسفندیار کارگر نیفتاد. او بناچار تیر گزین دو شاخ در کمان نهاد و مرگ و زمان اسفندیار را بدین سان به چشمان او گسیل داشت. اسفندیار از اسب به زیر افتاد و اندکی پس از آن جان باخت اما پیش از مرگ با رستم سخن گفت، بگونهای پذیرفت که آن سرنوشت را وی خود برای خویش پایه ریخته و رستم براستی گناهی نداشته است. سپس اسفندیار به کاری شگفتآور دست یازید. آن کار این بود که پور مهین خویش بهمن را به رستم سپرد تا او را در زابلستان بپرورد و بیاموزد و مردی شایسته فرمان راندن بر ایران، از او بسازد. این رفتار اسفندیار نشان میدهد که بهراستی کینهای از رستم در دل نداشته است و مانند هر ایرانی دیگر رستم را چونان پهلوانی بزرگ و امید ایرانیان میشمرده است.
انگیزهای دیگر جز باور و دل استواری بر رستم شاید آن است که اسفندیار امیدی به پدر خویش گشتاسب نداشته است که او را به مرگ جای سیستان فرستاده بوده است تا او بهمن را به شایستگی بپرورد و ببالاید. پشوتن که خرد گسسته اسفندیار شمرده میشده است این کار او را استوار میدارد اما بزرگان سیستان همداستان نبودهاند که رستم بهمن را بپرورد و نزد خود نگاه بدارد. به او میگفتند که بهمن کین پدر را خواهد ستاند اما رستم، بر پایه خوی و خیم پهلوانی خویش، در پاسخ میگوید من آنچه را شایسته میدانم به انجام خواهم رساند و از آینده هیچکس آگاه نیست.
اما آن نگرانی و بیم که «زواره» و دیگر بزرگان سیستان داشتهاند، بیراه نبوده است. آینده آشکار میدارد که بهمن به کینخواهی پدر به سیستان میتازد. زمانی که رستم در چاه برادر نابکار خویش شغاد در افتاده بوده است و از جهان رفته، بهمن سرزمین پهلوانان را بر میآشوبد. نخست بر آن سر می افتد که زال را ،که پیری زمان فرسود بوده است، از پای درآورد اما پیران او را از این کار باز میدارند به ناچار بر پایه سوگندی که بهمن یاد کرده بوده است میفرماید که قفس آهنین بسازند و زال را در آن قفس بیفکنند تا پای او خاک را نساید و سوگند بهمن راست و درست درآید.
اگر در پیکره داستان، بهمن، زال را نمیکشد چندان به بخشایندگی و بزرگواری او باز نمیگردد. زال در شاهنامه نامیراست، زیرا که در نمادشناسی شاهنامه زال نشانه رازآلود زمان است. من برآنم که زال بازتابی است از خدای باستانی زمان در فرهنگ و باورشناسی ایرانی که «زروان» نامیده میشده است. ریشه باستانی و تاریخی هر دو نام یکی است. آن «زر» که ما در زروان میبینیم، نامی شده است برای پهلوان پیرسر شاهنامه. زال «زر» هم نامیده شده است. آنچنان که گاه رستم زال «رستم زر» گفته شده است. نمونه را در چامه بلند و بیمانند فرخی سیستانی که به چامه «سومنات» نام بر آورده است، این آمیغ «رستم زر» بکار رفته است. «زر» میتواند ریختی دیگر بیابد. مصوت کوتاه به مصوت بلند دگرگون بشود. در زبانهای ایرانی «ر» و «ل» جای یکدیگر را میگیرند. پس زار به ریخت زال در آمده است. از دید زبانشناسی تاریخی، سنجش این دو نام در ستاک را میتوانیم با نام خدای زمان در اسطورههای یونانی بسنجیم که «کرونوس» بوده است. ستاک آن نام هم با ستاکی که زروان و زال از آن برآمدهاند سنجیدنی است. هم از این روی است که ما در شاهنامه هیچ سخنی از مرگ و فرجام زال نمیبینیم. میتوان بر این پایه ویژگی شگفتانگیز زال را که پیرسری اوست، راز گشود. زال نوزادی بود که پیر به جهان آمد. این پیری در نوزادی، میتواند بازگردد به پیوند زال با زمان. فرجامی در آغاز یا آغازی در فرجام.
بهمن نزد رستم میماند. برنایی برازنده و برومند میشود. زمانی گشتاسب پیکی به سیستان میفرستد و از رستم میخواهد که بهمن را به نزد او گسیل بدارد. رستم چنین میکند با پادشاهی بهمن بخش پهلوانی شاهنامه پایان میگیرد و بخش تاریخی شاهنامه آغاز میشود زیرا بهمن با اردشیر دراز دست پادشاه هخامنشی یکی دانستهاند. به هر روی داستان بدین سان به فرجام میآید. اما چند نکته نغز در این داستان هست که اندیشه ما را به خود میکشد. یک نکته این است که چرا اسفندیار با رستم به نبرد میپردازد؟ چیستی و چرایی این نبرد را چگونه میتوان یافت؟ پاسخی که من به این پرسش میدهم این است که در رویارویی رستم و اسفندیار براستی دو ویژگی و پایگاه پادشاهی و پهلوانی با هم نبرد میآزمایند. هرگز پیش از این نبرد ما به این گونه رویارویی و همآوایی در شاهنامه باز نمیخوریم. پهلوانی و پادشاهی دو روی یک سکهاند اگر یکی نباشد دیگری بهانه و علت وجودی خود را از دست خواهد داد. اگر پادشاه تاجدار است، پهلوان تاجبخش است. میتوان گفت پادشاهی بر پهلوانی استوار شده است. پس این دو نمیباید رویاروی یکدیگر بایستند. در داستان رستم و اسفندیار چنین میشود. پادشاهی و پهلوانی از هم جدایی میگیرند و با هم میستیزند. درست است که پهلوانی بر پادشاهی چیره میشود بدان سان که ما در سراسر شاهنامه میبینیم. هر زمان نیاز است که یکی از این دو بر دیگری برگزیده شود هر آینه پهلوانی است که بر پادشاهی برتری مییابد. پهلوانان همواره تن میزنند که پادشاهی را بپذیرند زیرا پهلوانی کم از پادشاهی نیست حتی برتر از آن است اما براستی رستم که نماد پهلوانی است با کشتن اسفندیار که نماد پادشاهی است خود را نیز میکشد. همان پیشگویی است که آن را به «اشو زرتشت» باز خواندهاند. زرتشت پیش گفته بود که هر کس اسفندیار را بکشد به خواری کشته خواهد شد. کیفر کشتن اسفندیار مرگ زبونانه رستم است. مرگی که به هیچ روی سزاوار پهلوانی بزرگ چون او نیست. رستم و رخش در آن چاهسار که نابرادر نابکار در کابلستان بر سر راه وی کنده بود میافتند و میمیرند. نکتهای دیگر در داستان رستم و اسفندیار که همچنان جای درنگ و چند و چون دارد آن است که چرا اسفندیار در فرهنگ آیینی ایران سپندترین چهره است، زیرا که گسترنده دین بهی است، در شاهنامه تا مرز چهرهای خودکامه، خشکاندیش و یکسونگر فرود میآید؟ چهره اسفندیار براستی در شاهنامه فرهمند و پرفروغ نیست. خواننده همواره رستم را میستاید و او را در کردار و رفتار درست و به آیین میشناسد نه اسفندیار را. این دوگانگی چیست و از کجاست؟
پرسشی است که براستی پاسخی روشن و بسنده برای آن نیست. پاسخی که من به این پرسش میدهم این است که تو گویی دو روند و جویبار در فرهنگ و تاریخ ایران که از یکدیگر جدا بودهاند و هر کدام به راه خویش میرفته است در این داستان به هم میرسند و با یکدیگر در میآمیزند. یکی فرهنگ رسمی و دیوانی بوده است و دیگری فرهنگ مردمی.
اسفندیار چهرهای است از فرهنگ دیوانی و رستم چهرهای است از فرهنگ مردمی. حتی بهمن فرزند اسفندیار که چهرهای نکوهیدهتر از پدر در شاهنامه دارد در نوشتههای پهلوی با ویژگی و برنام «تشتر کیان» ستوده آمده و گرامی داشته شده است. پایگاه و ارج بهمن در میان کیانیان به ارج و پایگاه ستاره «تشتر» یا تیر در میان ستارگان میماند. تشتر ستارهای سپند است زیرا ستاره باران بهشمار میآید. تشتر ستارهای است که مایه فراخی و پرباری و ترسالی است. ایزدی که در این ستاره نمادینه شده همواره با دیو خشکسالی در ستیز و آویز است. ما در حماسههایی چند با پهلوان رویینتن روبروییم. آشناترین این رویینتنان پهلوان نامدار یونانی «آشیل»
(آخیلوس) است. هر کدام از پهلوانان رویینتن آسیبجایی داشتهاند. همان آسیب جای است که مایه مرگ آنان میشود. آسیب جای پهلوان یونانی پاشنه پای اوست مادر آشیل از بغ بانوان و خدایان مادینه به نام «تدیس» بوده است. بهنگامی که آشیل را زاد او را از فرازنای المپ به جهان زیر زمین و مردگان برد. رودی سپند و آیینی به نام «ستیکس» جهان مردگان را از جهان زندگان جدا می داشت. روانهای مردگان باید از این رود میگذشتند تا به جهان زیرزمین راه میبردند. به باور یونانیان کهن اگر برای پادشاهی آیین سوک بر پای نمیشد روان او برکرانه این رود مردگان میماند. «شارون» دوزخ بان مرده را بر زورق بر نمینشانید و از این رود نمیگذرانید و به کرانه دیگر نمیبرد. تدیس آشیل نوزاد را برهنه تن در این رود فرو برد. تن نوزاد با این آب سپند پیوند خورد مگر در آنجا که تدیس با دو انگشت پشت پای آشیل را گرفته بود. آب رود بدان بخش از تن نوزاد نرسید. آن بخش آسیبپذیر ماند.
یا پهلوان ژرمن «زیگفرید» که همچنان رویینهتن است. آسیب جای در پشت خود داشت. هنگامی که تن میشست برگی از درخت افتاد و بر پشت او جای گرفت و خون به آن بخش از پشت او نرسید. برپایه اسطورهشناسی سنجشی اگر ما آسیب جای این پهلوانان را با آسیب جای پهلوان ایرانی بسنجیم برتری، مایهوری، ژرفای اندیشه و فرهنگ ایرانی را خواهیم دید. پشت یا پاشنه معنایی رازآلود و نهانی در خود نهفته نمیدارد اما آسیب جای اسفندیار که چشم اوست این نکته نغز و نهان را بر ما آشکار میدارد که آنچه به آدمی گزند میرساند و حتی میتواند مایه مرگ و نابودی او بشود چشم، نگاه و اندیشه اوست. از آنجاست که ما آسیب میپذیریم. چشم ما برترین اندام ماست.چشم اندیشه، خرد و ذهن ما را میسازد. ساختار ذهن ما دیداری است. ما از بینایی بیشترین بهره را میبریم برای همین است که در بسیاری از زبانهای دنیا واژه دیدن با اندیشیدن برابر میافتد. در پارسی نیز چنین است. این معنای ژرف که در آسیب جای اسفندیار است نه در پاشنه آشیل نهفته است نه در پشت زیگفرید.
اکنون باید پرسید که چرا رستم در نبرد با اسفندیار به فریب و فسون دست مییازد؟ پاسخ این است که چون اسفندیار پهلوانی است رویینتن. روئینگی اسفندیار چندان در شاهنامه باز نتافته است. چند جا از آن سخن رفته است آن هم به اشارت و به شیوهای نمونشوار. استاد هرگز بر روئینگی او درنگ نورزیده و آن را به فراخی در داستان نیاورده است اما به هر روی اسفندیار روئینهتن است. پس پهلوانی است فراسویی و از گونهای دیگر. تیر گزین چارهای که سیمرغ مییابد همسنگ و همتراز روئینگی اسفندیار است با این چاره و ترفند آن بخش مینوی و فراسویی که در اسفندیار هست کارکرد و اثر خود را از دست میدهد. اسفندیار فرو میافتد.پس نمیتوان گفت که براستی رستم به فریب و فسون یا به ترفند و نیرنگ دست یازیده است.
وی در ادامه سخنانش افزود: «همواره در حماسه ما در برابر هر نماد به نمادی وارونه باز میخوریم که من آن را پادنماد مینامیم.چون جهان حماسه جهان رویارویی، ستیز، کشاکش و همآوردی است. پس هر نمادی همسنگی وارونه خویش دارد که پادنماد آن است. چون اگر چنین نباشد کشاکشی در نخواهد گرفت و حماسه پدید نخواهد آمد. هنگامی که این نماد و پادنمادها پدید میآیند و بر یکدیگر اثر میگذارند دو پهلوان همسنگ و همتراز میشوند. از این روست که اسفندیار به دست رستم از پای در میآید. پادشاهی قربانی پهلوانی میشود. پهلوانی هم پایگاه خود را از دست میدهد. رستم با کشتن اسفندیار به راستی خود را میکشد. هم از این روست که با مرگ رستم بخش پهلوانی شاهنامه به پایان میرسد و بخش تاریخی آغاز میگیرد.
من آگاهانه واژه تاریخ را برای شاهنامه بکار نمیگیرم چون شاهنامه فراتر و برین پایهتر از آن است که کتابی تاریخی باشد ما در شاهنامه تاریخ را به شیوهای نمادین باز مییابیم به شیوهای که ایرانیان آن را آزمودهاند. بازتاب رویدادهای تاریخی در ژرفای نهاد ایرانی است که من آن را ناخودآگاه تباری مینامم. فسون فسانه رنگ شاهنامه هم از این ویژگی مایه میگیرد. اگر شاهنامه کتابی تاریخی میبود دژم، خشک و بیبهره از گیرایی و فسون بود. حتی هنگامی که شما بخش تاریخی شاهنامه را میخوانید با تاریخ روبرو نیستید. هر چند چهرهها نمادینه نیستند و زمانشان بر ما روشن است اما این چهرههای تاریخی در جهانی رازناک و مهآلود بر ما آشکار میشوند. همانند نبرد اردشیربابکان که با کرم هفتواد میجنگد این نبردی نمادینه و اسطورهشناختی است نه تاریخی. آنچه من درباره شاهنامه میگویم از سر شیفتگی نیست بلکه از باور من برمیخیزد. شاهنامه نامهای زنده وبه روز است. پیامهایی که در شاهنامه هست هرگز زمانمند نیست. چون کتابی تاریخی شمرده نمیشود. از آنجاست که ما امروزیان هم که در جهانی دیگرسان بسر میبریم و بدان نازانیم که دروازههای کیهان را به روی خود گشودهایم و در روزگار رسانهها و گسترش آگاهیها هستیم شاید کسانی بینگارند نامه باستانی مانند شاهنامه در روزگاری چنین دیگر بکار نمیآید اما من به آواز بلند میگویم که ما در این روزگار بیش از هر زمان دیگر به شاهنامه نیازمندیم ما اگر میخواهیم در جهانی چنین پیچیده همچنان ایرانی بمانیم و خود را بشناسیم ناچاریم با شاهنامه آشنا بشویم و پیوند بگیریم.
درس گفتار نوزدهم
بررسی تطبیقی شاهنامه با گیلگمش
سخنران: دکتر محمود عبادیان
جلسهی چهلوپنجم، چهل و ششم
زمان: ۸۷/۱۱/۳۰، ۸۷/۱۲/۱۴
دکتر محمود عبادیان در نشست «بررسی تطبیقی شاهنامه با گیلگمش و ایلیاد» گفت: «شاهنامه یک حماسه است که موضوع و مسایل ملی را به مثابه پدیدهای در امتداد آفرینش زندگی به طور کل و برههای از تاریخ بشر و ملت بازنمایی میکند و اسطوره به عنوان مصالح حماسه یک قوم یا ملت دایرهالمعارف اقوام کهن در صدر زندگانی اجتماعی آنها را به تصویر میکشد.»
دکتر محمود عبادیان استاد دانشگاه و شاهنامهپژوه که در نوزدهمین نشست درسگفتارهایی درباره فردوسی در شهرکتاب مرکزی سخن میگفت با اشاره به حماسه و اسطوره ملی گفت: «اسطوره در زبانهای غربی «میتوس» است و میتوس از نظر ریشه لغت روایت بوده است.کلمه میتولوژی به معنی روایتشناسی، یعنی اسطورهشناسی است. اصطلاح اسطوره که در زبان فارسی و عربی رواج دارد، از «ایستوریا» یا «هیستوریای» یونانی گرفته شده است، که بعدها به صورت دو اصطلاح متفاوت، یکی هیستوری یعنی تاریخ و دیگری Story که امروز به معنی روایت ادبی و داستان بهکار میرود.»
وی افزود: «درباره تعریف یا تبیین اسطوره از همان روزگاران باستان اختلاف وجود داشته، که تا به امروز از میان نرفته است. اسطوره را اغلب مبین نظرات خرافی، افسانه، ضد علمی و غیره بیان و تلقی کردهاند. در یک فرهنگ انگلیسی آکسفورد آمده است: «روایتی که جنبه افسانهای محض دارد…» اما ساحت اسطوره خیلی برتر از فروکاهی آن به عبارت صرف «افسانه» است. اسطوره در واقع نوعی دایرهالمعارف است، دایرهالمعارف اقوام کهن در صدر زندگانی اجتماعیشان، که در آن مجموعه از تجربهها، تصورات، پندارها، راهحلهای تخیلی مسایل زندگی، دیدگاههای ماورایی، طرز تلقی از عالم هستی، جهاننگری مردمان روایت یا درج شده است.»
وی به اسطوره اشاره کرد و گفت: «اسطوره به معنای وسیع کلام، سپس مصالحی شده که از آن ادبیات، اخلاق، مذهب، فلسفه و حتی نطفههای علم، منطق برداشت و یا اخذ شده است. کافی است به رابطه خویشاوند ادبیات یونان و روم با اسطوره، به ویژه فلسفه اولیه یونان با اسطوره بنگریم که توصیف یا توضیح تکوین جهان هستی از خصلت عناصر آب، آتش، باد (هوا) و خاک گرفته شده است که عنصر اسطوره و واقعیت عینی در آن دخیلاند.»
مترجم کتاب «تفاوت فلسفه دموکریت و اپیکو» خاطرنشان کرد: «عناصر اسطوره ضمن پیشرفت جامعه و تقویت آگاهی بشر از هم متجزا شدند و تشکیل رشتههای فرهنگی ادبیات، فلسفه، اخلاق، مذهب و حتی نطفه علم دادهاند. آنها نه تنها مستقل شدند، بلکه در مواردی در تعارض با یکدیگر قرار گرفتهاند؛ نمونه شاخص آن تضاد علم با اسطوره است که از همان عصر باستان تحت ستیز لوگوس با میتوس عنوان شده است؛ به یک معنای مجازی ستیز یا جنگ آسمان با زمین است. بدین سان جزاء خویشاوند یک کل که تا دیروز در آشتی بودند، دشمنان سرسخت شدند. به قول مولانا: چون که بیرنگی اسیر رنگ شد، موسئی یا موسئی در جنگ شد.
وی به همخوانی دو واژه میتوس و لوگوس اشاره کرد و گفت: «میتوس و لوگوس با هم همخوانی دارند و هر دو به اصطلاح روایت میکنند، یکی روایت تجربی، احساسی، متکی به عرف، آداب و رسوم، فولکلور و اخلاق عامه، دیگری روایت عینی، فلسفی، منطقی. البته گفتنی است که این محتوای غنی را لوگوس به مروز زمان گرفته است؛ لوگوس همانطور که از معنی یونانی واژه بر میآید، به معنی یک گفته یا کلام است، کلام آسمانی که در اول انجیل یوحنا نیز آمده است: «در آغاز لوگوس بود، لوگوس با خدا بود و لوگوس خدا بود. ما معادل یا مترادف این مفهوم را در ریگ وادی هندی و در اوستا ایرانی به صورت منترا در سانسکریت و منثرا در اوستا داریم.»
وی به حماسه اشاره کرد و گفت: «حماسه نخستین عنصر روایی جدا و مستقل شده از جنبه روایی اسطوره است که خود آن به نوبه خود زمینه یا مصالحی برای تکوین دیگر اشکال ادبی مثل قصیده، داستان منظوم، درام و غیره شده است. این نیز گفتنی است که تعارض بین اسطوره و فلسفه یا علم تا اندازهای نسبی است؛ کمتر روایتی یافت میشود که عاری از جنبه منطقی یا فلسفی باشد و کمتر فلسفه یا حتی نظریه علمی میتوان سراغ گرفت که نسبت به عنصر تخیل و تجربه ادبی بیاعتنا بوده باشد.
وی همچنین به حماسه شاهنامه اشاره کرد و گفت: «شاهنامه یک حماسه است. حماسهها از «روزگارانی چنین بود» روایت میکنند. طبیعی است که پدیدههای بروز میکند، هم گل یک روزه میشود و فرایند هستی را سپری میکند و هم فرضا یک کوه هزاران ساله میشود و فراین هستی را سپری میکند.»
عبادیان به حماسه ملی اشاره کرد و گفت: «حماسه ملی از لحاظی شبیه دریاست، یعنی رشتههای سرودههای بیزمان به هم میپیوندند و حاصل آن گنجینهای میشود که نسبت آن به رشته سرودههای از نظر زمانی و مکانی پراکنده، از لحاظ کمی و کیفی کلا متفاوت است. برای آنکه رشتههای باریک سرودهها دریا شود، باید جماعتی (تباری ، دودمانی) از گذشتههای خود روایت کند. روایت فراگیر، متنوع شوند، رشته رشته دامنه بیابند، به کاشانه این دهقان یا آن خسرو یا خنیاگر راه یابد. فرایندی که سرآغازش نادانسته نیست، فرجامش را یک آرش با جان خود مهر میکند.»
وی به مصالح حماسهها اشاره کرد و گفت: «مصالح حماسه کردهها، اندیشیدهها و زیستههای یک قوم (ملت) در تاریخ یا برههای از گذشته آموزنده و خاطره انگیز آن مردمان است که پژواک خوی و خیم، منش و جهاننگری آنان است. آنچه نیروی محرکه حماسه را تشکیل میدهد، اغلب درگیریهای رزمی، دفاع از موجودیت یا حرمت مردم، دفع تجاوز بیگانه یا درگیری خیر و شر به طور کلی است؛ در مواردی مایههای شهرتطلبی یا غنیمتاندوزی نیز دارد. صحنه درگیری ممکن است برون مرزی باشد (ایلیاد)، یا درون مرزی (شاهنامه)، کارزار آن ممکن است در فضای شبهه اسطورهای (گیلگمش) یا در آسمان (بهشت کمشدهی میلتون) باشد.»
وی به اشخاص حماسه اشاره کرد و گفت: «اشخاص حماسه، معمولاً خدایان، پهلوانان، پادشاهان یا افراد برجسته تاریخ قوماند و فعالیتهایشان تحت تاثیر تقدیر اساطیری جریان مییابد. این موقعیت روح اساطیری حماسی فراطبیعی همچون سرنوشت بر اشخاص حماسه سایه میافکند، بر دامنهی کنششان کرانه مینهد، جهت و پیامد رویدادهای حماسه را رقم میزند. منشاء این تقدیر عملگر در حماسهها متفاوت است.»
وی به دو نیروی فراطبیعی و فرا انسانی در شاهنامه اشاره کرد و گفت: «در شاهنامه دو نیروی فرا طبیعی و فرا انسانی بر نتایج فعالیت آدمی مؤثر هستند، خدا و دیگری نیرویی که به نامهای گردان سپهر، زمانه، گردش ستارگان و جز آن است. اشخاص شاهنامه در تنگنا دست به سوی خدا میافرازند. انسانهای آن ناکامیهای خود را از چشم نیروی دوم، یعنی گردش افلاک و زمان میبیند. قهرمان این نیرو در نامه رستم فرخزاد به پادشاه پس از شکست او در جنگهای قادسیه دیده میشود. شاهنامه محضر برآمد چهرههای اسطورهای، پهلوانی، و فرمانروایان تاریخی است. حماسه به سخنی از هگل مسلخ شخصیتها، افراد بزرگ اساطیری و تاریخی است.»
عبادیان به جغرافیای رویدادهای شاهنامه اشاره کرد و گفت: «جغرافیای رویدادهای شاهنامه به طور عمده در مناطق ایران رخ میدهد، البته گاهی در سرزمین چین و روم نیز صورت میگیرد. هویت یا مرزهای جغرافیایی ایران در شاهنامه چندان مشخص نمینماید. برای مثال، رستم گاهی از سیستان نیمروز وارد ایران میشود (آغاز داستان کیخسرو). از قرائن تاریخی چنین بر میآید که درگیریهای ایران با توران بازتاب گونهای درگیریهای تاریخی روایی ایرانیها با اقوام سر ریز برون مرزی (اکثر ترک تبار) بوده است که در تاریخ نخستین قرنهای میلادی از آنها سراغ است.»
مولف کتاب «رساله منطقی و فلسفی ویتگنشتاین» خاطرنشان کرد: «شاهنامه موضوعها و مسایل ملی را به مثابه پدیدهای در امتداد آفرینش زندگی به طور کل و برههای از تاریخ بشر و ملت بازنمایی میکند. در آن روایت با آفرینش جهان هستی به شکل برشی اسطورهای سر میگیرد تاریخی که آغازش در بیزمان و پایانش زمان جنگ ایران و اعراب است.»
مترجم «مقدمه هگل و زیباییشناسی» در ادامه سخنانش به حماسه از نظر «هگل» پرداخت و گفت: «حماسه جهان یک قوم و ملت در تمامی گستره آن نظیر عرف، آداب و رسوم، دین و مقتضیات است. حماسه کتاب یک مردم، زبان، گفتار و تصویر یک ملت است. اقوام کهن دارای چنین کتابهاییاند که در آن چیزی که روح ملت خوانده میشود، برای آنها توصیف شده است.»
وی به عقیده «هگل» درباره حماسه اشاره کرد و گفت: «برای افراد چیزی شایان توجهتر از این مبانی آگاهی اقوام نیست و آن با آثار کلاسیک قوم تفاوت دارد. یک تراژدی یا رمان معرف تمامی جهان اصیل و اولیه یک ملت نیست بلکه حماسه کتاب مقدس مردمان است.»
گفتوگو با البرز حیدرپور
یادی از فردریک جیمسون
شعری از برندهی نوبل ادبیات
اکهارت، مانند مولوی و عینالقضات در فرهنگ ما و بسیاری از عارفان در فرهنگهای دیگر، معتقد است که اخلاقی زیستن یعنی فراموشی خود و تنها اندیشیدن به دیگران.
نگاهی به کتاب «۲۰۶۵ تناقض در انتخاب»