وینش: عدنان غُرَیفی نویسنده و شاعر و مترجم ایرانی ۱۵ اردیبهشتماه در ۷۹ سالگی در هلند از دنیا رفت. غریفی سال ۱۳۲۳ در خرمشهر به دنیا آمده بود و در داستانهایش بارها و بارها به این زادگاهش بازمیگشت و از چهرههای شاخص ادبیات اقلیمی جنوب بود. او از نویسندگان نوگرای دهههای ۴۰ و ۵۰ است و به همراه نویسندگان دیگری از جمله ناصر تقوایی، احمد محمود، احمد آقایی، مسعود میناوی، ناصر مؤذن، محمد ایوبی و نسیم خاکسار مکتب داستاننویسی جنوب را شکل داد. از او چندین دفتر شعر به جا مانده است و کتابهایی هم از عبدالوهاب البیاتی، غسَان کَنَفانی و بهومیل هرابال ترجمه کرد. محمد حزبائی در این گزارش-مصاحبه از تجربه یک روز همنشینی با عدنان غریفی نویسندهٔ هماستانیاش نوشته است.
در میان مزارع گندم و در حاشیه کارون، از کنار چند تک نخل گذشتیم؛ نیمه خشک و غبار گرفته. و او که به گفته یکی از نویسندگان جوان اهوازی «ستایشگر نخل» است در برابر این حال و روز نخل تاب نیاورد. نخلی که شاخههای پریشان و قلب سوختهاش حکایت از روزگار سخت خشکسالی میدهد.
– نخلستانهای خرمشهر هم این طور شده؟
– ظاهراً بعضی تصمیم گرفتهاند خودشان را از شرّ نخل خلاص کنند. آره روزگار نخلستانهای زادگاه و شهر محبوبت بهتر از این نیست.
گریزی زدم به «مادر نخل». داستانی که عدنان میگوید من بعد از آن دیگر داستان ننوشتم. حالا از من میخواهد صدای موسیقی را کمی بلندتر کنم تا شاید این طور لرزش صدایش را بپوشاند. بعد از کمی مکث گفت: مادر نخل روزگار تلخ زندان را بر من آسان کرد. در آن روزها متوجه گذر زمان سختجان نمیشدم.
روزگاری که وارد سیاست شدم و بعد در آبادان به همراه چند نفر از دوستان بازداشت و زندانی شدیم. البته همه داستان را در عرض یک هفته نوشتم و بعد در یک روز مادرم به ملاقاتم آمد و دادم از زندان برد بیرون. به گمانم سال ۴۸ بود. اصلاً ما چند هزار ساله زندهایم (با خنده) بس نیست؟
با اینکه مدتی است برخی خاطراتش را فراموش کرده یا دیگر حوصله یادآوری آنها را ندارد، در یادآوری جزئیات این داستان ذرهای از قلم نمیاندازد.
میگوید مادر نخل همان مادر خانواده است که همزمان با هم در انتظار حادثهای تکاندهندهاند. هر چند این حادثه در داستان به وضوح و صراحت نشان داده نمیشود، اما آن جا که مادر، زنبیل را در جستجوی تکه لباسی زیر و رو میکند تا به عطیه هدیه کند و نمییابد، صدای شکستن میآید. عدنان میگوید من با خواندن این قطعه بارها و بارها گریه کردم.
صحبت به مرور داستانهای دیگرش رسید، اما خیلی گذرا. داستان مرغ عشق و اختلاف دو نسل در دو فرهنگ. پسری که به این همه ملاحظهگری پدر و مادر در مواجهه با پدیدهها -که این جا مرغ عشق بهانه میشود- به ستوه آمده؛ مواجهه رمانتیک با زبان و کلمات. کوسه و یاد دوست قدیمش «آقابزرگ» افتادم که این بار در هیئت برادر بزرگتر ظاهر میشود تا به شکار کوسه بروند. عدنان گفت: او به من شکار کوسه را یاد داد. بعد ادامه داد: بزرگ مرده نه؟
-بله چند سالی است که با این دنیا خداحافظی کرده.
تا نهالستان «ربیع»، مقصد نهایی ما راهی نمانده بود. قطعه زمینی متروک که به همت چند جوان به نهالستانی دنج و پرورش طیوری کوچک تبدیل شده است. حمید و سامی قبل از رسیدن ما آتشی ساخته بودند دیدنی. سرمای هوا تیز بود اما نشستن کنار آتش و خوردن چای و قهوه در آن غروب و صحبت از ادبیات کردن صفایی دیگر داشت. حالا آفتاب آرام آرام از گوشه آسمان قصد وداع کرده بود و آتش به خرمن مغرب زده بود. دقایقی بعد هم تک ستارهای پیدا شد که تنها بود و چشمکی میزد. دلگیری این غروب بر صحبتهای ما درباره ادبیات رنگی خاکستری بخشید.
عدنان میگفت انتظار ایجاد تغییر دادن از ادبیات، واقعبینانه نیست. با ذات ادبیات نمیخواند. خصوصاً در جامعهای که چیزی نمیخوانَد. او که در دیار غربت تجربه انتشار «فاخته» را دارد خوب میداند درد نخواندن و نخریدن کتاب چیست. فصلنامه فاخته که به طور تخصصی به حوزه ادبیات میپردازد پس از انتشار هشت شماره به کمک شهرداری آمستردام از ادامه راه باز ماند چون هیچ کس از ایرانیان مهاجر حاضر به خرید و خواندن نمیشود.
این درد ایرانیان در همه جا هست. با خواندن میانه خوبی ندارند. بعد سری تکان میدهد و میگوید: حتی تحصیلکردهها و آدمهای به ظاهر موفق و موقر.
از عدنان پرسیدم فکر نمیکنی اگر به زبان عربی مینوشتی بیشتر خوانده میشدی؟
– عربی زبان مادری ما بود اما زبان علمی و آموزشی ما فارسی بود.
او که به زبان انگلیسی هم شعر میسراید میگوید: حقیقتش نه اینکه نمیتوانستم به عربی بنویسم منتها وسواس زیادم به من این اجازه را نمیداد. باز گفت: ما در کتابخوانی از دنیای عرب و همسایگانمان عقبتریم.
از طعم تلخ قهوه و چای، گرمای حدیث دوستانه و آتش حمید و سامی عدنان را خوش آمده بود و او که معمولاً از نشستن طولانی خسته میشد دوست نداشت از آن گوشه پاک و کمنور دل بکند. اما باید برمیگشتیم. هرچه هست این جغرافیا، این گونه است. دوست داشتنی هرچند تاریخش با طعم تلخ قهوه عجین است. به عدنان گفتم: خبرهای اهواز این طوری است. اگر از نمایشگاه و جلسه نقد خبری نیست، اگر از کنسرت و موسیقی اثری نمیبینی، اما مردمانش داستان خود را دارند و موسیقیشان را میشنوند.
در جامعه ما اصل و اساس مفروضات در روابط فردی بیاعتمادی است.
گفتوگو با فرهنگ رجایی
گفتوگو با هادی صمدی درباره شبهعلم و مصادیق آن
گفتوگو با البرز حیدرپور
گفتوگو با اسماعیل یوردشاهیان اورمیا