img
img
img
img
img

اگزیستانسیالیسم ازیادرفته

دبورا کیس‌ول، ترجمه مریم محمدی‌سرشت

شرق: اعتبار سارتر تا حد زیادی مدیون اگزیستانسیالیسم است. کارل یاسپرس نه‌تنها پیش از او آمده بلکه راه نجات از ناامیدی را نشان داده است. ادعا شده که اگزیستانسیالیسم چندین خاستگاه داشته است. خاستگاه‌های معروف آن شامل افسردگی سورن کیرکگور در «کپنهاگ»، «هستی و زمان» مارتین هایدگر و درخشش پاریسی سخنرانی ژان ‌پل‌سارتر، «اگزیستانسیالیسم انسان‌دوستی است»۱ در سال ۱۹۴۵ بوده است. خاستگاه‌های کمتر معروفی هم دارد: یکی، تأثیر متقابل پیوسته بیوگرافی، تئاتر و فلسفه در کار گابریل ‌مارسل۲ است و دیگری ترکیب آرام روان‌شناختی و فلسفه در مطالعات کارل یاسپرس در دانشگاه هایدلبرگ‌.

اینکه یاسپرس در مقایسه با دیگران ناشناخته است، اتفاقی عجیب در تاریخ فلسفه است. گذشته از این، کار او نسل خاصی از اگزیستانسیالیسم فرانسوی را پدید آورد و اغراق نیست بگوییم که در پس هر متفکر اگزیستانسیالیست مشهوری در نیمه اول قرن بیستم، یاسپرس پنهان است.

در دهه ۱۹۳۰ محافل فلسفی فرانسوی، مشتاقانه در مورد اندیشه یاسپرس بحث می‌کردند؛ به‌خصوص وقتی هم‌زمان با اگزیستانسیالیسم خود هایدگر توسعه می‌یافت. با وجود این فلسفه یاسپرس در مقایسه نادیده گرفته شد، گویی فقط شرایط پدیدآمدن اگزیستانسیالیست‌های واقعی را فراهم کرده بود. به‌علاوه سارتر در بررسی و تفسیر خود از اگزیستانسیالیسم، نشان می‌دهد که اگزیستانسیالیست‌های مسیحی وجود دارند و مارسل و یاسپرس را کاتولیک می‌داند. در‌حالی‌که مارسل مسلما کاتولیک و پدیدآورنده اصلی اگزیستانسیالیسم فرانسوی بوده، اما یاسپرس نبوده؛ او اهل بخش لوتری۳ خاص آلمان بوده و با اینکه بررسی سرسری فلسفه یاسپرس نشان می‌دهد که او اغلب به خدا اشاره می‌کند، اما نگاهی نزدیک‌تر هیچ نشانه مذهبی‌ای را آشکار نمی‌کند. این برچسب‌زدن اشتباه و فهم نادرست، گویی سرنوشت یاسپرس بوده است؛ حتی در آلمان، سرزمین مادری‌ او، شهرت فلسفی او به‌زودی در سایه هایدگر قرار گرفت و چهره‌های بانفوذی مثل تئودور آدورنو و گئورگ لوکاچ، اندیشه او را نقد یا تحقیر می‌کردند.

بنابراین، یاسپرس، پدر فراموش‌شده اگزیستانسیالیسم است. شاید پدر فراموش‌شده جنبشی فلسفی هم جذاب باشد، با توجه به اینکه او در وهله نخست، فیلسوف نبوده است. یاسپرس سال ۱۸۸۳ در اولدنبورگ به دنیا آمد و قبل از تحصیلات پزشکی، حقوق خواند. گرچه در طول تحصیلاتش به فلسفه علاقه داشت، به‌خصوص به باروخ اسپینوزا و امانوئل کانت و به عنوان روان‌شناس تخصص گرفت. در طول تحصیلاتش در هایدلبرگ، با همسرش گرترود آشنا شد که اهل خانواده‌ای یهودی و ارتدکس بود. علی‌رغم تمرکزش بر پزشکی، حتی در کار کلینیکی و تئوریکی‌اش در روان‌شناسی، درگیری ذهنی‌اش با فلسفه ادامه داشت. مخصوصا کتاب اولش، متن روان‌پزشکی «آسیب‌شناسی روانی عمومی»۴ (۱۹۱۳) از پدیدارشناختی ادموند هوسرل فیلسوف به‌عنوان نقطه شروع برای درک و طبقه‌بندی بیماری روانی استفاده کرده و همین‌طور به تمایز میان درک و توضیح ویلهلم دیلتی۵ نزدیک شده تا شیوه کارش را با روان‌پزشکی ارتقا بدهد و در مقدمه می‌نویسد که وظیفه روان‌پزشک این است که «مشاهده‌کردن، سؤال‌کردن، تحلیل‌کردن و اندیشیدن به لحاظ آسیب‌شناسی روانی را بیاموزد». علی‌رغم موفقیت کتابش هم در آلمان هم در خارج، یاسپرس حوزه کارش را از روان‌پزشکی تغییر داد؛ ابتدا به روان‌شناسی و سپس به فلسفه پرداخت. از ۱۹۱۹ به بعد، در مورد موضوعاتی که آشکارا فلسفی‌تر بودند توأمان درس می‌داد و می‌نوشت و آنها را وارد گفت‌وگو با روان‌شناسی می‌کرد. این مسئله در کتاب او «روان‌شناسی جهان‌بینی‌ها»۶ ( ۱۹۱۹) مشخص است؛ اثری که بین روان‌شناسی و فلسفه در گردش است. در این کتاب او به دنبال نظم‌دادن و کشف گرایش‌های اولیه روانی و رفتارهای ذهنی بوده. زندگی روانی بشر تشکیل شده از اختلاف بین سوژه و ابژه و سایر جهان‌بینی‌های متناقض ما از این تناقض بدوی نشئت گرفته است. این جهان‌بینی‌ها و ایجادشان بی‌اثر نیستند و وظیفه وجود بشر محقق‌کردن جهان‌بینی‌های ما تا جای ممکن است و اینکه قادر باشد با امکانات درست‌تر روبه‌رو شود و دست به انتخاب بزند. مشخصه تحلیل‌های روانی اغلب، بحث‌های کیرکگور و فردریش نیچه است؛ به‌خصوص تأکید کیرکگور بر انتخابی که هر فرد باید بکند و به آن متعهد است.

اهمیت این کتاب به لحاظ معرفی نظرات یاسپرس در این است که یکی از تأثیرگذارترین ایده‌های او، حد و مرز یا موقعیت‌های محدودکننده (Grenzsituationen) را معرفی می‌کند. موقعیت‌هایی که در آن سوژه، وحشت، گناه و اضطراب را تجربه می‌کند؛ جایی که فقدان وحدت و ثبات را تجربه می‌کنیم. به گفته یاسپرس، «همه‌چیز سیال است، بی‌قرار است و در تردید. همه‌چیز نسبی و محدود است، به تناقض‌ها تقسیم می‌شود، هرگز کامل، مطلق و ضروری نیست». این موقعیت‌ها با وجودی که تجربه‌های منفی هستند اما سبب می‌شوند که خودآگاه انسان با حد و مرزهای محدودیت‌هایش مواجه بشود و از آنها عبور کند.

یاسپرس در مورد مواجهه با موقعیت‌های محدود‌کننده (که در اینجا شامل مرگ، رنج، فرصت و گناه است) می‌نویسد: «انسان واقعی که می‌اندیشد، احساس می‌کند و عمل می‌کند به‌اصطلاح بین دو جهان قرار گرفته: پیش‌روی او قلمرو ابژه‌هاست، در پس او قدرت‌ها و توانایی‌های سوژه است. هر دو طرف موقعیت او را تعیین می‌کنند، مقابل او ابژه‌ است و پشت سر او سوژه است. هر دو نامحدود، هردو تمام‌نشدنی و نفوذناپذیر هستند. در هر دو طرف تناقض‌های تعیین‌کننده وجود دارد».

فرد باید در این شرایط دست به عمل بزند و از آن حد و مرزها فراتر برود. این «فرایند زندگی» شامل کنار‌گذاشتن جهان‌بینی‌‌ای است که کاملا آن را تجربه کردید و ساختن جهان‌بینی دیگری است. جهان‌بینی به صدف خرچنگ نرم‌شکم می‌ماند که ما خود را در آن پنهان و محصور کرده‌ایم. این صدف ما را دور نگه می‌دارد از تجربه‌هایی که جهان‌بینی ما را زیر سؤال می‌برد. وظیفه روان‌شناسی پرداختن به این تمایل در ذات بشر و بیرون‌کشیدن سوژه از این صدف‌ها است. گرچه هدف این نیست که بدون جهان‌بینی باشیم، بلکه به‌طور پیوسته جهان‌بینی‌ها را در فرایندی تبادل ‌کنیم. تبادل جهان‌بینی‌ها هم‌زمان کنارگذاشتن و بازیافتن است؛ به قول یاسپرس، «فرایندی یکباره نیست بلکه همیشه فرم تازه زندگی است». این فرایند کنار‌گذاشتن و بازسازی ضروری است، چون «بدون قاطعیت، رخوت اتفاق می‌افتد. بدون پنهان‌شدن، نیستی و نابودی رخ می‌دهد». با اینکه کتاب یاسپرس آشکارا یک اثر فلسفی اگزیستانسیالیستی نیست، اما ردی از این کار در آثار بعدی او که اگزیستانسیالیستی‌تر است، یافته می‌شود.

این تغییر گرایش منجر به تغییر جایگاه آکادمیک یاسپرس شد. ابتدا برای تدریس روان‌شناسی در هایدلبرگ انتخاب شد و سال ۱۹۲۲ درجه استادی فلسفه گرفت. در طول تدریس در هایدلبرگ شروع به نامه‌نگاری با هایدگر کرد که بعدها با پیوستن هایدگر به حزب نازی در سال ۱۹۳۳ این مکاتبات مشکل‌ساز شد. با وجود تأثیری که هردو در آلمان و فرانسه بر اگزیستانسیالیسم گذاشتند، اما بعدها منتقد و مخالف هم شدند. به‌علاوه به پیشنهاد هایدگر، یاسپرس بر دکترای «هانا آرنت» با مفهوم عشق در سنت‌آگوستین نظارت کرد و در نتیجه، دوستی‌ای میانشان شکل گرفت که تا مرگ او ادامه داشت. او در هایدلبرگ با ماکس وبر جامعه‌شناس و ارنست بلوخ فیلسوف نیز رابطه داشت.

تغییر فضای دانشگاه‌های آلمان طی قدرت‌گرفتن نازیسم، برای یاسپرس پیامدهایی داشت: در نتیجه دیدگاه‌‎های شخصی‌ و ازدواجش، در سال ۱۹۳۷ از تدریس محروم و در سال ۱۹۳۸ انتشار آثارش ممنوع‌ شد. او و همسرش که قادر نبودند آلمان را ترک کنند یا جای دیگری کار پیدا کنند، قرص‌های سیانور دم‌دست داشتند تا در صورت دستگیر‌شدن مصرف کنند. از آنجا که پس از جنگ به شهرت یاسپرس آسیبی نرسید، چهره مردمی مشهوری شد؛ گرچه به لحاظ سیاسی تا فلسفی. سپس با نوشتن متن‌هایی به شهرت رسید؛ در مورد دموکراسی، ایده دانشگاه، بررسی گناه و مسئولیت متافیزیکی، شخصی و جمعی آلمانی و درباره سؤال‌هایی که به واسطه وجود و استفاده از سلاح‌های هسته‌ای برای بشریت مطرح می‌شود. با وجود این، به خاطر نارضایتی از زندگی سیاسی آلمانی، تابعیت آلمانی را رها کرد، به بازل رفت و شهروند سوئیس شد.

به لحاظ فلسفی، شهرت یاسپرس بیشتر مدیون فلسفه وجود 

(Existenzphilosophie) او است که در اثر سه‌جلدی «فلسفه‌»۷ (۱۹۳۲) او شرح داده شده است. با اینکه هدفش پرداختن به فلسفه وجود بوده، اما آن را به عنوان اثری اگزیستانسیالیستی تلقی نمی‌کند. در مؤخره نسخه سوم آلمانی «فلسفه» می‌گوید تصور می‌کرده که اصطلاح «اگزیستانسیالیسم» را طی ممنوعیت انتشار آثارش اختراع کرده بود، اما پس از سال ۱۹۴۵ متوجه شده که در فرانسه وابسته به فلسفه‌ای ظاهر شده که از جهت‌هایی شبیه به اندیشه او است، اما همچنان متفاوت است. یاسپرس خود را از اگزیستانسیالیسم سارتر جدا کرد، وقتی دید این فلسفه‌ نه آنی است که انتظار داشته نه آنی که در پی‌اش بوده است. هرچند، اندیشه یاسپرس شامل بسیاری موضوعات است که با اطمینان می‌شود گفت کلید اگزیستانسیالیسم است: توجه به فرد، اهمیت احساسات و حالت‌های خاص، دعوت به تصمیم‌گرفتن در مورد خود و حکم به درست زندگی‌کردن.

فاصله‌گرفتن یاسپرس از ایده معروف‌تر اگزیستانسیالیسم ارتباط زیادی با اهداف فلسفه وجودی او دارد. در سه‌جلدی «فلسفه»، هدف، بررسی این است که به لحاظ فلسفی چگونه در جهان وجود داشته باشیم. به جای عمل استدلال، فلسفه یک عمل است؛ رابطه‌ای با جهان است. سه‌جلدی «فلسفه» را می‌شود به عنوان دستورالعمل و راهنما دید. از موقعیت «خویش» شروع می‌کند که بلافاصله خود را درون جهان می‌یابد و باید بفهمد «چگونه» وجود داشته باشد به جای اینکه وجود‌داشتن «چیست». در هر یک از سه جلد کتاب «فلسفه»، او به جنبه‌های مختلف وجود بشر و دخالتش در جهان می‌پردازد: تشخیص موقعیت، وجود و تعالی متافیزیکی، به‌علاوه اشکال دانش مرتبط با آن جنبه‌ها (دانش عینی، خوداندیشی عینی و تفسیر سمبلیک متافیزیکی). این مراحل وجود به‌طور مستمر به یکدیگر پیوسته‌اند؛ ما خود را در جهان می‌یابیم، از خود سؤال می‌کنیم و پی می‌بریم که نمی‌توانیم خود را توجیه کنیم و برای یافتن حقیقت وجود، به فراتر از خودمان می‌نگریم.

در پی یافته‌های روان‌شناختی اولیۀ او، تمرکز فلسفۀ وجودی او بر فردیت و رابطۀ ما با دنیای پیرامون‌مان‌ بود. فرد در جهان زندگی می‌کند اما سر سازگاری با جهان ندارد. هرچند، از آنجا که فرد در جهان واقع شده، نمی‌توان خود را به طور کامل از دنیا منفک کرد. ما میان فردیت خود و تمامیتی که گویی دنیا عرضه کرده، دوپاره شده‌ایم. موقعیت‌هایی خاص این موضوع را بیش از سایر مسائل به ما یادآوری می‌کنند. همچون قبل، اینها حد و مرز یا موقعیت‌های محدودکننده هستند که در اینجا به عنوان گناه، رنج یا مرگ مشخص شده‌اند. ما هیچ‌گاه نمی‌توانیم از این موقعیت‌ها اجتناب کنیم: زندگی هیچ‌گاه از رنج یا احساس گناه رهایی ندارد و نمی‌توان از مرگ گریخت. در این موقعیت‌ها به تضاد میان خود و جهان برمی‌خوریم. ممکن است حس کنیم سوژه‌هایی هستیم با توان بی‌نهایت و حس کنیم حد و حدودی برای ما وجود ندارد اما وقتی گناه، رنج و مرگ دست و پای ما را می‌بندد ما به طور حتم با واقعیت محدود وجودمان مواجه می‌شویم. در این موقعیت‌ها ما باید دست به عمل بزنیم. نمی‌توانیم در آنها راکد یا فقط باقی بمانیم، یا باید از آنها بگذریم یا نگذریم. می‌توانیم خود را در «دازاین» تقویت کنیم یا به ‘Existenz’ (وجودداشتن) ارتقا یابیم. این حرکت به سمت تعالی و تصمیم‌گیری درمورد خودمان، سبب رابطه‌ای تازه با جهانی می‌شود که در آن خود را یافته‌ایم.

این حرکت که فرایندی مستمر می‌شود همان وجودداشتن به لحاظ فلسفی است. ما باید درمورد خودمان تصمیم بگیریم، چیزی را برای خودمان حل‌وفصل کنیم و این کار را بدون هیچ قطعیت یا تأیید بیرونی یا دانش عینی انجام بدهیم. وجودداشتن، یعنی به درستی وجودداشتن. آن‌طورکه یاسپرس نوشته، من یا به جریان امور اجازه می‌دهم که «برای من تصمیم بگیرند – خودم را کنار می‌گذارم چون وقتی همه‌چیز اتفاقی است، تصمیمی واقعی وجود ندارد -یا با این احساس که باید تصمیم گرفت رفتار می‌کنم. موقعیت‌های محدودکننده به ما فرصت می‌دهند که خودمان باشیم، چون وقتی با چشمان باز واردشان می‌شویم و در رابطه با آنها برای خود تصمیم می‌گیریم، آن هنگام است که به لحاظ فلسفی وجود داریم و زندگی می‌کنیم».

گفتن این خوب است که باید دست به این حرکت بزنیم، اما دقیقا به سمت چه و چطور باید حرکت کنیم؟ مفید است که این حرکت را به عنوان جهش ایمان کیرکگوری ببینیم که به اتفاقی کم‌وبیش روزمره و روانی ترجمه شده. این حرکت جنبه‌های کیرکگوری دیگری هم دارد، به‌خصوص اینکه چطور اضطراب مشخصه‌اش است. هرچند، ما مثل کیرکگور روی هفتاد هزار فهم معلق نمی‌مانیم، چون از نظر یاسپرس «وجودداشتن» (Existenz) ما را از معلق‌بودن نجات می‌دهد. این آرامش مربوط به ایمان خاص خودش به خداست که به طرز متافیزیکی پایۀ حرکت به سمت تعالی را بنا می‌گذارد.

هدف یاسپرس در رابطه با خدا باورداشتن نیست بلکه ایمان‌‌داشتن به حرکت به سمت چیزی است که باید به آن باور داشته باشیم. حرکت به سمت وحدت و ثبات منجر به تعالی می‌شود اما این حرکت هرگز نمی‌تواند به هدف برسد. این دانشی که پیوسته به تأخیر افتاده این است که چطور به طرز نمادین درگیر تعالی متافیزیکی بشویم که به‌صورت رمزی با «وجودداشتن» مرتبط است. در جهان می‌توانیم نشانه‌ها یا رمزهای تعالی را تشخیص بدهیم که در هنر، جنبه‌های مذهب، طبیعت و فلسفه وجود دارد. از آنجا که «وجودداشتن» و تعالی یکسان نیستند، تعالی مستقیما به وجودداشتن منجر نمی‌شود و نمی‌تواند بشود. در عوض آن‌طورکه یاسپرس نوشته، «به عنوان رمز به ذهن می‌آید و حتی آن زمان نه به عنوان ابژه‌ای که بتوان به آن اشاره کرد بلکه برخلاف هر وجود خارجی است». این رمز «واسط میان وجودداشتن و تعالی است».

رمز، ناآرامی را نشان می‌دهد، ذات پیش‌روندۀ وجودداشتن را: یادآور تعالی است اما نه آن‌طورکه تعالی، خدا یا رمز کاملا شناخته می‌شوند یا آن‌طورکه ابژه به ذهن می‌آید. یاسپرس نوشته است «اینکه هرگز نمی‌شود بی‌واسطه به خدای پنهان نزدیک شد، سرنوشتی است که وجودداشتن فلسفی باید آن را بپذیرد. اگر آماده باشیم فقط رمزها سخن می‌گویند». اینکه بشر چگونه باید وجود داشته باشد هرگز پاسخی ندارد چون همیشه جوابی برای آن دارد از راه می‌رسد. در عوض ما کسانی هستیم که همیشه فراتر از خود تلاش می‌کنیم.

این کار نیاز به روشنگری دارد و هرگز کامل نمی‌شود اما ما به هر صورت به سمتش کشیده می‌شویم؛ برای مثال، وقتی با خدایی که برای ما شخصی است ارتباط برقرار می‌کنیم، خودمان رمز می‌نویسیم. تعالی، همیشه از دسترس ما دور می‌ماند اما ما رمز خاص خود را می‌سازیم، کاری که ما را به تعالی نزدیک‌تر می‌کند. این کار هیچ‌وقت ما را به تعالی نمی‌رساند و هرگز ناآرامی را برطرف نمی‌کند. اما این حرکت به عنوان «اشتیاق برای زیبایی وجود» در جهان نقش بازی می‌کند. سوای این، نه می‌توانیم از جهان فرار کنیم نه باید چنین چیزی بخواهیم، یاسپرس می‌نویسد: «من شیفته تعالی هستم چون فقط شیفتگی من دنیا را دگرگون می‌کند».

منظور این نیست که فلسفۀ او فلسفه‌ای مذهبی است. برای یاسپرس هر فلسفۀ مذهبی‌ای خداوند و در نتیجه وجودداشتن را به ما می‌شناساند. در حین این کار، زندگی برای شما مقدر می‌شود به جای این‌که شما خودتان آن را پیدا کنید. در عوض، وجودداشتن باید غیرقطعی بماند و تعالی باید همواره راز باقی بماند، اما ما باید ایمان داشته باشیم، نه به خدای فیلسوف‌ها و نه به الهیات بلکه به «وجود تعالی‌ای که در هر وجودداشتنی تشخیص داده می‌شود، اما از همه پنهان است». ایمان، آرامش یا ثبات نیست، تنشی دائم بین خود و ناباوری است. ایدۀ تعالی به شخص وعدۀ آزادی و شناخت خویش می‌دهد و ما زمانی قادریم ایدۀ فلسفی حقیقی خدا را دریابیم که عقل یاری نکند. از این‌جا به وجود خدا پی می‌بریم اما نه به چیستی‌اش. ما در حرکت به سوی تعالی با خداوند ارتباط برقرار می‌کنیم اما چون خدا پنهان و درک‌ناپذیر است این حرکت خواستی غیرقابل دسته‌بندی اما همیشگی است. در نتیجه، خصیصۀ وجودداشتن هر فرد یکی از این دو امکان دائم است؛ بی‌قراری و حرکت به سمت خدا. حرکت باید به سمت خدا باشد چون اگر تعالی در جهان خاکی شکل بگیرد و طبقه‌بندی بشود، منجر به ناکامی و شکست می‌شود.

نظام یاسپرس نیاز به خدا دارد – به لحاظ وجودی، شخصی و روانی- اما از صحبت درمورد چیستی خدا پرهیز می‌کند. به معنای دقیق کلمه، یاسپرس بین وجود مذهبی و وجود فلسفی فرق می‌گذارد. رابطۀ ما با تعالی و خدا نباید به بهای استدلال بی‌نتیجه و عمل فلسفه‌بافی تمام بشود. از نظر یاسپرس، خدا را باید جست‌وجو کرد و با او ارتباط برقرار کرد حتی اگر لزوماً پنهان باقی بماند و این تأکید بر آزادی بشر ریسمان دیگری است که او را به اگزیستانسیالیسم پیوند داده. از طرف دیگر، وجود عارفانه و مذهبی به معنی گذشتن از انتخاب صحیح‌تان برای تعالی یا کندن خود از دنیایی است که خود را در آن می‌یابید.

فلسفۀ وجودی یاسپرس پذیرای فلسفۀ مذهبی است اما وقتی به فلسفۀ اگزیستانسیالیستی می‌اندیشیم، سوای کیرکگور، چیزی نیست که منتهی به خدا شود. با وجود این شامل سایر جنبه‌های مرسوم تفکر اگزیستانسیالیستی است: تأکید بر اضطراب، آگاهی از مرگ، اهمیت تصمیم فردی و آزادی برای گرفتن چنین تصمیمی. به نظر من، این یکی از دلایلی است که باید امروز همچنان یاسپرس را بخوانیم. یاسپرس شخص را نسبت به این آزادی مسئول و آن را هدف‌دار می‌کند و راهی برای از برون‌رفت از ناامیدی و اضطراب ارائه می‌کند اما وجود را فارغ از بی‌قراری نمی‌کند.

دوماً، اندیشۀ او تکیه‌گاهی مفید است برای بررسی تاریخ اگزیستانسیالیسم. اینجاست که برداشت اشتباره سارتر از یاسپرس به عنوان اگزیستانسیالیستی کاتولیک کمک می‌کند. این‌ طرز تفکر سارتر -که بیشتر به خاطر استفادۀ مارسل از یاسپرس بوده- روشن می‌کند که چطور روایتش درمورد چیستی اگزیستانسیالیسم و چگونه پدیدآمدنش لزوماً قابل اعتماد نیست. با توجه‌ به یاسپرس پی می‌بریم که آنچه به عنوان اگزیستانسیالیسم فرانسوی معروف بوده می‌توانست به راحتی چیزی دیگر باشد: نوعی که همچنان درمورد خویش و انتخاب‌هایش است اما خویشی که آن‌قدرها تنها و منزوی در جهان نیست.

تمام اینها سبب می‌شود به‌سختی بتوان آثار یاسپرس را دسته‌بندی و ساماندهی کرد، نکته‌ای که به طرز قابل‌بحثی دلیل آن است که آثار او به طرز گسترده‌ای معروف نیست. فلسفۀ او برای فرد است و تفسیر او از فردی که امیدوارانه به سمت خدایی ناشناخته حرکت می‌کند، بیشتر نیاز به ایمان دارد تا فلسفه‌ای که فقط با دنیا در ارتباط است. با وجود این به طرز متناقضی، این توجه به ورای جهان ارزشمند است – باقی‌‌ماندن در جهان و فقط حرکت‌‌کردن به سمت جهانی ازهم‌گسیخته و ناقص، چون خود ما، شاید بیشتر به شکست و ناکامی منجر بشود.

دنبال‌کردن مسیر فلسفی او لزوما منجر به بی‌ثباتی و بی‌قراری خاصی می‌شود، نوعی بی‌قراری و تردید به جای خوش‌بینی صریح یا قطعیت. این دلیل دیگر این است که با وجود تأثیر بزرگ یاسپرس بر شکل‌گیری اگزیستانسیالیسم، نظر و اندیشه‌های او به اندازۀ هایدگر یا سارتر مورد استقبال قرار نگرفته است. به همین علت و نیز به دلیل تمایلش به فلسفۀ عمومی‌ و فعالیت سیاسی است که کار فلسفی او که مستمرتر از سایر فعالیت‌هایش بوده، به دوره‌ و مکانی خاص در شکل‌گیری اگزیستانسیالیسم تنزل داده شده است. اما شاید این آخرین درسی باشد که یاسپرس به ما می‌آموزد -فلسفۀ او می‌تواند ما را به خویش، به زندگی، بازگرداند و کمک‌مان کند که به عنوان افراد خودآگاهی زندگی کنیم که می‌کوشند معنای زندگی را دریابند.

1. ‘Existentialism Is a Humanism’

2. Gabriel Marcel

3. Lutheran

4. Allgemeine Psychopathologie

5. Wilhelm Dilthey

6. Psychologie der Weltanschauungen

7. Philosophie

* منبع: 19January 2023، Aeon

كلیدواژه‌های مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  مخاطرات اندیشه‌ی یک فیلسوف

گفت‌وگو با البرز حیدرپور

  آن چیزی که ما را از مردن باز‌می‌دارد

یادی از فردریک جیمسون

  سنگ نیلی

شعری از برنده‌ی نوبل ادبیات

  هرچه از عمر انسان بگذرد باید لذت عمیق‌تری ببرد

اکهارت، مانند مولوی و عین‌القضات در فرهنگ ما و بسیاری از عارفان در فرهنگهای دیگر، معتقد است که اخلاقی زیستن یعنی فراموشی خود و تنها اندیشیدن به دیگران.

  داستانی درباره‌ی اهمیت آزادی و اخلاق تصمیم‌گیری

نگاهی به کتاب «۲۰۶۵ تناقض در انتخاب»