برای یارعلی پورمقدم و مرگ بهتانگیزش
اعتماد: هنوز بیست و چهار ساعت از لحظهای که مثل همیشه برای خداحافظی پشت پیشخوان کافه دست را مشت کرد و آرام به پشت مشتم کوبید و گفت به امید دیدار، نگذشته است که در تاریکی اتاق خیره به صفحه خالی و سفیدی که نور زیادش چشمهایم را میزند، نشستهام و هنوز نمیدانم برای او یا درباره او چه باید بنویسم. همین جمله اول را که برمیگردم و دوباره میخوانم باز اشک از گوشه چشمانم سرازیر میشود و یاد شیوه نوشتن او میافتم که همیشه میان شروع جملهها تا نوشتن فعل پایانی آنقدر فاصله میانداخت که گاه جملههای میانی، خود داستان تازهای میشد در دل جمله اصلی. گاهی به خودش هم میگفتیم. میخندید و انگار هر لحظه منتظر باشد که سر حرف برسد به داستاننویسی، حرف و خاطره را سر هم میکرد و آخر میرسید به بحث همیشگیاش که «تراژدی انسان معاصر، تراژدی موقعیته. تو در داستان باید یک موقعیت خلق کنی. داستاننویس از زبان راوی باید هر چیزی بگه که یه چیزی رو نگه و همون یه چیز رو بذاره واسه خواننده که خودش پیداش کنه و همه اینها برمیگرده به جایی که وایستادی و مهمه که از کجا داری به موقعیت نگاه میکنی. همیشه باید ببینی کجا وایستادی.»
وقتی که نیمهبیدار از توی تختخواب به دوستی که متوجه تماس چند دقیقهٔ قبل او نشده بودم دوباره زنگ زدم و او در همان دو، سه کلمه اول در جواب «خوبی حسین جان؟» با صدایی گرفته بغضش شکست و گفت: «نه خوب نیستم. آقای مقدم مُرد.» مطمئن بودم که هنوز در گیجی چرت بعدازظهر جمعه هستم و لابد هنوز دارم خواب میبینم. یارعلی مرده باشد؟ مگر چنین چیزی میشود؟ ما برای یکشنبه ساعت ۸ شب قرار گذاشتهایم. همین غروب دیروز بود که در کافه با خود یارعلی و به اتفاق چند نفر از دوستان بعد از چند ساعت صحبتهای جدی برای اجرای سه اپیزود از نمایشنامههای خودش به نتیجه نهایی رسیدیم. «مرضیه» اپیزود اول شد. «هفت خاج رستم» که سوگلیاش بود و هربار از خواندنش با زبان مادری، لری بختیاری، قند در دلش آب میکرد، شد دومی و «گُم و گور» را هم که دو مرتبه خودش با من و یکی دیگر از دوستان در همان خلوت عصر کافه روخوانی کردیم، شد اپیزود سوم که آخرش پیرمرد برای مرگ خودخواسته میرفت به کلکته. قرار هم شد در هر سه اپیزود نقش اصلی را خودش بازی کند. پر از شوق بود و اشتیاق. هر بار از پشت پیشخوان برمیگشت میآمد سر میز چهارنفره ما و پیشنهاد تازهای برای کار میآورد. یکبار از نورپردازی میگفت و بعد اینکه موسیقی صحنه را بدهم فلانی کار کند و بهمانی هم چنان کند. سر ذوق آماده بود و میگفت: «همین جا تو کافه تمرین میذاریم و بعد از ماه رمضون هم میریم اجرا. شما فقط زودتر به فکر پیدا کردن سالن باشید.»
قرار بعدی ما یکشنبه است، ساعت ۸ شب، همین جا در کافه. یکی از دوستان هم پیشنهاد چند بازیگر را با نمونه کارهایشان میآورد و یارعلی میخواهد بازیگر مقابلش را برای اجراها خودش انتخاب کند. حرفها به دلش نشسته بود که از پشت میز بلند شدیم برویم بیرون سیگاری بکشیم که انگار لبه لباس من گرفت به فنجانک کوچک چینی دلبندش که همیشه در آن برای خودش قهوه میریخت. از روی میز سُر خورد و با صدای تلق بلندی افتاد زمین. وای بر ما. کافه دور سرم چرخید. عین دلِ نازک دلداری دوستش داشت. فنجانک نشکست اما گوشه کوچکی از آن از داخل لبپر شد. گفتم: «وای خاک بر سرم یارعلی، فکر کنم گوشه لباس من بهش گیر کرد. ولی خداروشکر نشکست فقط لبپر شد.» گفت: «ای بابا دل با دل بودنش میشکنه، اینکه دیگه فنجونه.»
وقتی صدای گریه و هقهق بیاختیارم را شنیدم، گویی فهمیدم که خواب نبودهام و خبر راست است و حالا من در موقعیتی قرار داشتم که توان ایستادن و نگاه کردن از هیچ زاویهای به این تراژدی و سوگ بزرگ را نداشتم و در سرم فقط انکار بود و در صورتم اشک.
چند ساعت بعد دوستان و دوستدارانش و بیشتر بچههای کافه خیلی زود پشت درهای بسته کافه کوچکی که همیشه آن را «دخترم» خطابش میکرد، جمع شدند. همه حیرتزده و سوگوار. راست میگفت که شوکا دخترش بود. انگار با شنیدن خبر درگذشت او، برای تسلیت همه به در خانه دخترش رفته بودیم.
هوا تاریک شده بود که از کافه برگشتم. هنوز منگ و گیج بودم و ذهن من هم مثل خیلی از بچههای دیگر مرگش را همچنان انکار میکرد. خبر را به بهنام ناصری دادم. عکسی را هم که روز گذشته از او انداخته بودم و قریب به یقین آخرین عکس از او باید باشد، برایش فرستادم که اگر خواست در متن خبر کار کند. خبر برای او هم ناگوار بود و باورنکردنی. به قول خودش هنوز در او تهنشین نشده بود و گفت خودت بنویس و بفرست. با همین عکس کار میکنیم.
همیشه عکسهای بیهوا و بدون ژست را دوست داشت. عکسهای من را هم گاهی میپسندید. دیروز که از پشت پیشخوان آمد بیرون کافه و به اندازه کشیدن یکی از سیگارهای کوتاهش روی آن صندلی چوبی لبه ایوان نشست، با وجود اینکه با یکی، دو نفر از دوستان گرم گفتوگو بودم، تا دیدمش، کادر خوش نوری از او در ذهنم نقش بست که بلافاصله با قطع کردن حرف دوستانم به او گفتم: «خوب جایی نشستی یارعلی، نور عالیه، یه دقیقه صبر کن همونجا.» و بلافاصله با دوربین گوشی چند عکس پشت سر هم گرفتم و بعد هم نشانش دادم با وجود اینکه از پشت شیشههای عینک آفتابیاش در یکی از عکسها نگاهش به لنز افتاده بود، گفت: «نه عکس خوبیه، بفرست برام.»
روی گروهی که خودش هم عضو بود، فرستادم و بچهها هم زیر عکس قلبهای قرمز فرستادند. امروز که دوباره گروه را نگاه کردم زیر عکس پُر بود از قلبهای کوچک سیاه. شاید امشب تنها موقعیتی بود که از گرفتن پرتره و چنین عکسهایی از آدمها و دوستانم از خودم بدم آمد.
بهنام ناصری خواست در متنی که مینویسم به آثار یارعلی هم اشارهای کنم. اگر قرار باشد در مورد یارعلی پورمقدم نوشت، از میان دوستان و نویسندگان چیرهدستی که در اهالی کافه شوکا دستکم من میشناسم، بدون شک کمصلاحیتترین و بیاطلاعترینشان من هستم، اما در این حالِ ناخوب شاید چنین درخواستی از هر کدامشان به مثابه تازه کردن داغ دل باشد. این بود که برای نام بردن فهرستوار از آثار او، نگاهی به مقاله «گفتوگو با یارعلی پورمقدم از هدیه کازرونی» انداختم.
به زودی دوستان و دوستدارانش از او بسیار خواهند نوشت. از خلق و خوی دوستداشتنی و مهربانش، از خاطرهگوییها یا درواقع اجرا و پرفورمنس خاطراتش، از نظرات و انتقادها و حرفهایش در ادبیات داستانی معاصر و از درددلها، گلهها و آرزوهایش. از کافه کوچکش که به قول خودش «همش سه تا و نصفی میز» داشت، اما پناهگاه بزرگی بود برای خیلیها، پاتوق سالیان سال صبح روزهای پنجشنبه بود و آدمهایی که اینجا در این کافه یکدیگر را پیدا کردند و حالا که یارعلی نیست دیگر هیچ جایی همدیگر را، یا شاید خودشان را هم دیگر پیدا نکنند.
به قول پیمان هوشمندزاده که امروز در پستی نوشت: «حالا دیگر ما خاطراتت را میگوییم.»
با شعر «پدر» حسین حاجیغفاری در کتاب «به سرم میزند صدایت کنم» به سرم میزند صدایش کنم:
«از خجالت بود شاید
تا بهانهای بیابم
برای آغوشت
بوسهات
یا تکهای ناچیز بیاورمت
برای آغوشت
بوسهات
دریغا!
دریغا که دیگر هیچ جادویی حتی
بازت نمیگرداند.»
کتابشناسی
کرونا بیماری پستمدرن در گفتار فیلسوف ایرانی
یوسا دو بار به توصیه دو ناشر دست به معرفی بهترین آثار ادبیات جهان زد که برخی از آنها به زبان فارسی نیز ترجمه شدهاند.
تعداد بسیار زیادی از نویسندگان، در طول زندگی خود با افسردگی مواجه بودهاند. برخی پژوهشگران اعتقاد دارند شخصیتهای خلاق، آسیبپذیریِ بیشتری در مقابل افسردگی دارند.
سعدی با تعریف دقیق فضایل اخلاقی و جایگاه هر عضو در بدن جامعه، بنیانی نظری برای توسعه نهادی فراهم آورده که امروز نیز میتواند راهنمای عملی باشد.
هوش یعنی توانایی تحلیل اطلاعات، یادگیری از تجربهها، و تصمیمگیری بر اساس دادهها. هوش مصنوعی در این زمینهها، به سطحی بیسابقه رسیده است.