اطلاعات: سهراب سپهری میگوید: اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت…/ و نترسیم از مرگ/ مرگ پایان کبوتر نیست. / مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد./ مرگ در حنجره سرخ گلو میخواند./ مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است… نوشتار زیر با زبانی ساده و فلسفی همین را میگوید
یکی از روزهای پایانی اسفندماه پارسال رفتم سراغ کتابفروشیهای جلوی دانشگاه در پی شکار مرگ، یعنی کتابهایی که درباره مرگ نوشته شده است. سروکارم با یک کتابفروشی پرآوازه افتاد که روزگاری برای خود بروـ بیایی داشت و مشتری از سر و کولش بالا میرفت؛ اما در آن روز جز من، کسی آنجا نبود. انگار خاک مرده پاشیده بودند؛ مثل اکثر کتابفروشیها سوت و کور بود. دو فروشنده جوان هم، یکی نشسته و دیگری ایستاده، موبایل به دست در حال سیر کردن؛ نگاهشان که به این مشتری افتاد، حالت فروشنده به خود گرفتند. یکیشان به جوانی که پشت پیشخان نشسته بود، گفت: درباره مرگ چه داری؟
ـ خیلی زیاد، تا بخواهی عنوان!
بعد به همکارش که چند قدمی آنطرفتر ایستاده بود، گفت: عناوین را نشان آقا بده.
رفتم سراغ جوان بلندبالایی که با موبایلش ور میرفت؛ با قیافهای حق به جانب گفت:
ـ درباره مرگ عناوین زیاد است، تا بخواهی کتاب، از هر رقم: فلسفی، روانشناسی بالینی، اجتماعی، دینی و… چیزی که اینجا زیاد پیدا میشود، همین مرگ است. در این زمینه خدا را شکر سانسوری در کار نیست، آخر تنها چیزی که سانسوربردار نیست، همین مرگ است! مرگ را که سانسور نمیکنند آقا! همینطور مجوز چاپ داده میشود، میگویی نه، بیا و ببین.
آنوقت رفت سراغ لپتاب، کلمه «مرگ» را در فهرست موجودیهای کتابفروشی دنبال کرد، چه پر و پیمان! عناوین پشت سر هم ردیف شد، بیشتر ترجمه، رنگ و وارنگ؛ چه شگفتآور! پنداری در صفحه نمایش تخم مرگ پاشیده بودند. آنهم در دنیای مدرنی که مرگ را در پستوی خانهها دفن میکنند. یاد آن شعر زیبای «حکیم رکنا» افتادم، یعنی مسعود مسیح کاشانی، پزشک و شاعر دورهٔ صفوی در دربار هند:
در غربت مرگ بیم تنهایی نیست
یاران عزیز آن طرف بیشترند!
گفتم اینهمه عنوان درباره این راز سر به مُهر، لابد به چشم مشتریان میآید که اینطور عنوان پشت عنوان چاپ میشود. این چه رازی است دیگر؟ به یاد آن نویسنده غربی افتادم که میگفت: مرگ رازی است که بسیار بد نگه داشته میشود؛ چراکه یکی از بیشترین کتابها درباره مرگ است؛ ۱ یعنی همین راز سر به مهر و امر ناگفتنی و به تعبیر فروید «مجهول بزرگ»! به گمانم درست میگفت، راز مرگ خوب نگه داشته نمیشود، و الا اینهمه عنوان بازار کتاب را پر نمیکرد و چشم امثال من را نمیگرفت. با وجود اینهمه آثار متنوع درباره مرگ، دیگر چه جای مرگنویسی برای من؟ راستش آن عناوین چشمپرکن را که دیدم، گفتم دیگر چیزی نمانده که من بخواهم بنویسم. نزدیک بود منصرف شوم و کنجکاوی پیوستهام در این موضوع را برای همیشه در همان کتابفروشی دفن کنم.
بالاخره کتابی را از میان آنهمه انتخاب کردم با عنوان «لکان، مرگ، زندگی و زبان». آنگاه هر دو جوان رفتند سراغش و دقیقهای نینجامید که یکی با چهره خندان از پلکان نردبان پایین آمد و کتاب را در دستانم نشاند: «این هم مرگ لکان، اثری از برژانت جزنی.» بیرون که آمدم، حرف کتابفروش تازه در ذهنم جوان شد: «تنها چیزی که سانسوربردار نیست، همین مرگ است؛ مرگ را که سانسور نمیکنند آقا!»
مسألهای مربوط به زندگان
طنز جوان اگرچه وجه سیاسی داشت و او مقصود دیگری را در سر میپروراند، اما حرفش را در مواجهه انسان با مرگ چندان هم بیارتباط ندیدم. راستی، چه کسی به خود اجازه میدهد مرگ را در زندگی سانسور کند و بخواهد وجود سهمگینش را نبیند؟! مگر زندگی است که بتوان بخشهایی از آن را سانسور کرد. به قول نوربرت الیاس، ۲ «مرگ مسألهای است مربوط به زندگان.» ۳ ما تا زندهایم، مرگ مسألة ماست. برای ما زندگان است که چیزی به نام مرگ طرح میشود. مردگان که چنین مسألهای ندارند. حقیقتی است محتوم که میآید و تدبیری نیست. مگر راهی جز تسلیم شدن هم هست؟! فردوسی گفت: «شکاریم یکسر همه پیش مرگ».
اما بهرغم این حقیقت، خیلیها به نوعی سانسورش میکنند؛ یعنی نادیدهاش میگیرند و حتی قصد انکارش را دارند. میدانند روزی خواهند مرد، اما منکرش میشوند. درنتیجه دانشی دوگانه پیدا میکنند: میمیرند اما نمیمیرند.۴ توجه ندارند که مرگ اساساً انکارکردنی نیست. این واقعیت همواره در پی ماست و بخواهیم یا نخواهیم، خودش را روزی بر ما تحمیل میدارد. عدهای هم میکوشند به این چهره ظاهراً عبوس اصلاً نیندیشند، بهویژه اگر جوان باشند و هنوز یک گل از صد گلشان نشکفته باشد. آنها هر گاه به یاد مرگ میافتند، به بهانههایی از فکرش دور میشوند. به این تصور که از آن خیلی دورند و حالا حالاها در دنیای فانی حضور دارند. زبان حالشان این است که: من از کجا، مرگ از کجا! میکوشند مرگی را که هنوز در افق نگاهشان نیست، فراموش کنند. ترجیح میدهند حتیالامکان اندیشهای بدان مصروف ندارند با این بیان که: «الآن وقتش نیست. هنوز کارهای زیادی دارم که باید انجام دهم.» آگاهی اینان از مرگ، با ترس همراه است و بیخبر از مقوله مرگ میزییند؛ بس که از آن هراسناک یا بیزارند! گویی مسألهای به نام مرگ نزدشان وجود ندارد، امری است خیالی. حتی نمیتوانند سخن گفتن دیگران درباره مرگ را تحمل کنند، چه رسد اندیشیدن به آن را. این موضوع برایشان حکم تابو را دارد، به طوری که نباید به آن نزدیک شد و از آن سخن به میان آورد!
معتقدند اندیشیدن به مرگ، مانع زندگی و مایة تلخکامی است، شیرینی زندگی را از انسان میگیرد. خیلی فکرهای مهمتر از آن در زندگی هست که باید به آنها پرداخت. پس بهتر آنکه از پیش به مرگ فکر نکرد و پیش چشم نیاورد. توصیهشان به دیگران این است: «بگذار مرگ تو را غافلگیر کند، درست همانند تولد.» سالها پیش یکی از همکارانم همین طرز فکر را داشت و سخت بر این نکته تأکید میورزید که اندیشیدن به مرگ، زندگی را بر آدمی تلخ میکند. این توصیه را هم به من میکرد که: بگذار مردن غافلگیرت کند، درست مانند زادن. باید تا زندهایم، بدون اندیشه به مرگ، دوست بداریم، عشق بورزیم، شاد باشیم و یکدیگر را ببخشیم. او گمان میکرد اندیشیدن به مرگ با مقولاتی چون دوستداشتن و عشقورزیدن و شادبودن منافات دارد. به گمانش یا باید به مرگ اندیشید یا اینکه عاشق شد و شاد بود! غافل از اینکه با مرگاندیشی نیز میتوان به اینها پرداخت؛ چه، زندگی سکهای است که دو روی دارد: تولد و مرگ. مرگ رازی است که اندیشیدن به آن، جوهر آگاهی آدمی است. مگر میتوان به بهانه شادزیستن و دوستداشتن، خود را از ساحت بشری که همان مرگاندیشی است، محروم ساخت؟ آنان که به پایان نمیاندیشند، از حیات انسانی بیبهرهاند.
میگویند هر وقت نزدیک شد، میتوان به نوعی با آن کنار آمد، اکنون چرا؟! در حال حاضر چون نمیدانیم مرگ کی فراخواهد رسید، پس باید چنان زندگی کنیم که گویی هرگز نخواهد آمد. کافی است نزد برخی از ایشان به مناسبت، سخن از حقیقت مرگ بگوییم و به بیان فیلیپ آربه ۵ حتی جرأت نمیکنیم نامش را بر زبان آوریم، با ریشخند و گوشه و کنایه روبرو میشویم. در چنین وضعیتی ما را مرگخواه و دنیاگریز نخوانند، خیلی است!
شرط زندگی معنادار
در عوض، افرادی هم هستند که هرگز مرگ را سانسور نمیکنند و اساساً آن را سانسورشدنی نمیدانند. مواجههشان با مرگ کاملاً منطقی است. به جای ترس از مرگ و نیندیشیدن به آن، به این پدیده همچون زندگی مینگرند؛ چراکه مرگ را معنابخش زندگی میدانند و نه موجب تلخی زندگی. وجودش را جدی میگیرند و دربارهاش بسیار میاندیشند و فراوان سخن میرانند. بر این باورند که برای داشتن زندگی معنادار ناگزیریم درباره مرگ بیندیشیم. شناخت مرگ موجب شناخت زندگی و بهره کافی از آن میشود. قادرند با آرامش تمام و بدون کمترین ترسی، به مرگ خویش بنگرند. میگویند ما درباره مرگ حرف میزنیم، چون فانی هستیم و زندگی میکنیم. در تلقی آنان فقط انسان است که مرگآگاه است. این امتیاز کمی نیست. باید مرگاندیش بود. مرگاندیشی مرزی است بشری که به ظهور دغدغههای وجودی میانجامد. با مرگ زیستن هرچند سخت است و دشوار، اما هنری است درخور و شایستة آدمی. اینان با تمام وجود باور دارند این سروده سپهری را: «مرگ، با خوشه انگور میآید به دهان».
چیزی که بیش از همه برایشان مایه شگفتی و حیرت است، نیندیشیدن برخی به مرگ و به فراموشی سپردن آن در متن زندگی است. بدون شک فیلسوفان به عنوان صدرنشینان مرگاندیشی در زمره این دسته افراد قرار میگیرند؛ تا آنجا که تمامت فلسفه را عبارت میدانند از تأمل بر مرگ. برای عدهای از آنان اندیشیدن به مرگ، نه هراسآور، که چونان نفسکشیدن است؛ مثل تولد و زندگی؛ مثل «آمدن خوشه انگور به دهان». چون همه وقت و همه جا با ما هست و در ما حضور دارد. فیلسوفان جملگی این پیام را بر پیشانی فکر فلسفی خود دارند که: «فراموش مکن که خواهی مرد. کسی اینجا نمیماند. ما زندگان، مسافران سرزمین آغاز و ساکنان دشت پایانیم.» ۶ صورت دیگری از یک مثال ساده و متداول در استدلال استنتاجی که در آموزش منطق به کار گرفته میشود: «سقراط انسان است/ همه انسانها میمیرند/ بنابراین سقراط خواهد مرد.»
آنها بر این باورند که ما میمیریم تا زندگی جوان و تر و تازه بماند. اگر قرار بود هر یک از ما همیشه زنده بمانیم، جوانی هیچ جایی در زمین نمییافت؛ چه، در بطن مرگ است که زندگی خود را نو میکند و به کار خود ادامه میدهد. به اعتقاد برخی فیلسوفان اندیشیدن به مرگ، به ما کمک میکند تا شروط زندگی اصیل را بهتر بشناسیم و نهایتاً به وقت رفتن، با نفرت و اکراه جان نسپاریم. به گونهای نشود که هنگام وداع وحشتزده شویم و ناآماده و دست خالی با آن روبرو گردیم.
اینجا سخن مشهور سقراط را باید یادآور شد که: «زندگی مشق مردن است»، یا آن عبارات دیگر را که: «فلسفه تمهیدی است برای مرگ» و «فیلسوف حقیقی در کارِ آمادهشدن برای مرگ است.» سنکا، فیلسوف رواقی، حدود دوهزار سال پیش نیز همین مطلب را بر زبان آورد. به گفته او مرگ از جمله وظایف زندگی و در زمره رویدادهایی است که میشود با قطعیت انتظار وقوعش را داشت. در همین راستاست سخن فیلسوف معاصر آلمانی مارتین هایدگر که: مرگ در بطن زندگی ما حضور دارد و هستی انسان را آشکار میکند. کارل یاسپرس نیز مرگ را همچون جنسیت از خود زندگی، و این دو را راز منشأ هستی آدمی میداند.
از فیلسوفان بسیار دیگری باید یاد کرد همچون: بیکن، شوپنهاور، اپیکور، اپیکتتوس، اورلیوس، مونتنی، سارتر، اسپینوزا، ویتگنشتاین، اگوستین، اکویناس، گادامر، کییرکگور، نیچه و پاسکال که نگاه و سخنان متفاوتتری درباره مرگ داشتهاند. برای نمونه اپیکتتوس و مارکوس اورلیوس برای مبارزه با مرگهراسی، توصیه میکنند مرگ را پیوسته پیش چشم و در دهان داشته باشیم، پیوسته به آن بیندیشیم، در اینصورت چنین هراسی از میان خواهد رفت؛ هراسی که به گفته میشل مونتنی بردگیآور است و زندگی را همواره با تلخکامی مواجه میسازد. فرانسیس بیکن نمایش مرگ را خوفناکتر از خود مرگ میداند. نمایشهایی چون پوششهای سیاه و مراسم سوگواری و دستشستن موقت از کار و تلاش روزانه و… اینها همه از مصادیق این نمایشاند. اما در نگاه فیلسوفی چون اپیکور مرگ نه تنها ترساننده نیست، بلکه با وجود بودن ما، اصلاً مرگی نیست که هراسآور باشد؛ زیرا «تا زمانی که ما هستیم، مرگ نیست؛ وقتی هم که مرگ هست، ما نیستیم!» گذشته از این نمونهها، آن دو عبارت تلخ شوپنهاور را باید یاد داشت که گفت: زندگی، مرگی است که هر آن به تأخیر میافتد. زندگی وامی است که از مرگ گرفتهایم و خواب نیز بهره روزانة آن.
شگفت نیست که بسیاری از فیلسوفان از منظر و دریچهای به این مقوله پررمز و راز پرداخته باشند. چه موضوعی مهمتر از پدیده مرگ که به تعبیر مری مادرسیل، ۷ آخرین موعد تحویل تمام تکلیفهای ماست.
پینوشتها:
۱. Dying, death, and grief: a critically annotated bibliography New york: plenum, ۱۹۷۹, preface
۲. Norbert Elias (۱۸۹۷ ـ ۱۹۹۰) جامعهشناس آلمانی ـ بریتانیایی
۳. نوربرت الیاس، «تنهاییِ دم مرگ»، ترجمه امید مهرگان و صالح نجفی، ص ۲۹
۴. برژانت جزنی، «لکان مرگ، زندگی و زبان، (بررسیهای بالینی و فرهنگی)، ترجمه مهدی بوستانی، ص ۲۶
۵. Philippe Hériat (۱۸۹۸ ـ ۱۹۷۱)
۶. رجوع شود به مقاله نگارنده با عنوان «در اندیشه پایان»، روزنامه اطلاعات، یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
۷. Mary Mothersill، فیلسوف کانادایی
نگرشی به نسبت شاهنامه با متون یونان باستان در آستانه روز فردوسی
تأملی پیرامون افسانه دکتر فاوست و داستان ضحاک در شاهنامه به مناسبت روز بزرگداشت فردوسی
برگزاری نمایشگاه کتاب تهران به منوال گذشته همچنان اهمیتی و فایدهای دارد؟
زندگی عکسی قابشده و محدود نیست؛ بلکه تجربهای است پیوسته و بیمرز.
۱۵ حقیقت خواندنی درباره کتاب پیرمرد و دریا ارنست همینگوی