img
img
img
img
img

مایکلی که ما دوستش داشتیم، سراب نبود؛ او دوستی عزیز بود

تام لسلی


در یک روز عادی پاییز سال ۱۹۶۴ در دانشگاه کلمبیا بود که برای اولین بار با این مرد خارق‌العاده آشنا شدم. دوستی ما ۶۱ سال ادامه داشت. در سال‌های پایانی، تقریباً هر روز با هم صحبت می‌کردیم. این رابطه، علی‌رغم موانع سیاسی و فکری که باعث پایان یافتن بسیاری از دوستی‌ها در دنیای دو قطبی و قبیله‌ای امروز شده بود، روزبه‌روز عمیق‌تر می‌شد.

تحصیل در کلمبیا چالش‌برانگیز بود و در سال ۱۹۶۸ این دانشگاه فراتر از شهرت خود رفت و «اعتصاب کلمبیا» را رقم زد. به‌طور اتفاقی، همان سال مایکل سردبیری سالنامه‌ای را برعهده داشت که بر ضدفرهنگ آن دوران تمرکز داشت و جایزه برد. او در آن زمان با چهره‌های برجسته‌ای مانند ویلیام باروز، جان کیج، تی. اس. الیوت، هارولد پینتر و مارشال مک‌لوهان مصاحبه کرد. ما باروز را از نزدیک ملاقات کردیم؛ او کت‌وشلوار پوشیده بود اما یک کفش سبز و یک کفش قرمز به پا داشت!

در همان سال، من فیلمی از اعتصاب کلمبیا ساختم. مایکل در تدوین آن کمکم کرد و فیلم کوتاهی تهیه کردیم که برای پذیرش در مدرسه فیلم نیویورک فرستادم، اما رد شدم! دلیلشان این بود که فیلم بیش‌ازحد حرفه‌ای به نظر می‌رسید و باور نداشتند که یک عکاس آماتور آن را ساخته باشد. سال‌ها بعد، مایکل حقیقت را روشن کرد و نامه‌ای نوشت:

“بدین وسیله تأیید می‌کنم که تام لسلی فیلم مربوط به اعتصاب دانشگاه کلمبیا در می ۱۹۶۸ را ساخته است. تدوین نهایی این فیلم توسط من و تام لسلی انجام شده است.
ارادتمند،
مایکل مارچ”

پس از فارغ‌التحصیلی، مایکل وارد دانشکده روزنامه‌نگاری کلمبیا شد و من، به عنوان یک عکاس آماتور، شغلی در تایم-لایف در آمستردام پیدا کردم. ما دوباره با هم همکاری کردیم و مایکل مقاله‌ای تصویری از من درباره تفاوت ادراک در نیمکره‌های راست و چپ مغز منتشر کرد.

سال‌ها بعد، مایکل را در لابی هتل جوزف دیدم. پشت سر او، روی دیوار، یکی از اشعارش روی شیشه حک شده بود. او به نویسنده‌ای مشهور تبدیل شده بود و در کنار آن، با جشنواره نویسندگان پراگ تأثیر بسزایی در حیات فرهنگی این شهر گذاشته بود، جشنواره‌ای که ولاستا آن را به واقعیت رساند.

من افتخار داشتم که بیشتر شعرهایش را بخوانم؛ او دائماً آن‌ها را برایم ایمیل می‌کرد تا نظر بدهم. چرا من؟ دقیقاً نمی‌دانم. تمرکز من در کلمبیا فلسفه بود، نه ادبیات. با این حال، کارهایش را در دسته‌بندی “هنر معماگونه” قرار دادم، نوعی تجربه‌گرایی تصادفی که در کنار آثار جان کیج، جکسون پولاک و ویلیام باروز جای می‌گرفت. مایکل و باروز از تکنیک “کات‌آپ” استفاده می‌کردند تا کلمات را از اسارت معانی خطی آزاد کنند! باروز کلمات را به معنای واقعی کلمه می‌برید و بازترکیب می‌کرد، اما مایکل این کار را به شیوه‌ای ذهنی و تداعی‌گرایانه انجام می‌داد.

از من پرسیدند که کلید رمزگشایی آثار مایکل چیست.
جواب این است که هیچ کلیدی وجود ندارد! هیچ قفلی هم نیست! معانی کاملاً شخصی و منحصربه‌فرد هستند.

در ۲ فوریه ۲۰۲۵، آخرین شعرش به دستم رسید. شعری که هم پیشگویانه بود و هم خودزندگینامه‌ای. همان نگاه معماگونه‌ای که او را مورد ستایش قرار داد، باعث شد برای بسیاری نیز دور از دسترس، غیرقابل فهم و رمزآلود باقی بماند.

اما او نوشت:

«زندگی کردن بدون تاریخ
گسسته از حلقه‌های تاریک گذشته
فراتر از سرود جدایی
همیشه ناشناخته»

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  تیر اساطیر یونان به چشم اسفندیار

نگرشی به نسبت شاهنامه با متون یونان باستان در آستانه روز فردوسی

  از غرور و طمع ضحاک تا شک و غرور درونی دکتر فاستوس

تأملی پیرامون افسانه دکتر فاوست و داستان ضحاک در شاهنامه به مناسبت روز بزرگداشت فردوسی

  این نمایشگاه به‌گاه نیست

برگزاری نمایشگاه کتاب تهران به منوال گذشته همچنان اهمیتی و فایده‌‏ای دارد؟

  جاودانگی: گامی فراتر از قاب مرگ

زندگی عکسی قاب‌شده و محدود نیست؛ بلکه تجربه‌ای است پیوسته و بی‌مرز.

  بیداری دوباره‌ی همینگوی

۱۵ حقیقت خواندنی درباره کتاب پیرمرد و دریا ارنست همینگوی