img
img
img
img
img

نگاه به جهان از دریچه‌ی دید متفکران بزرگ تاریخ

مروری بر کتاب «لنگه کفشی بر پشت‌بام»

گسترش: کتاب «لنگه کفشی بر پشت‌بام»، نوشته‌ی ونسان دلوکروا، به همت نشر ثالث به چاپ رسیده است. کی‌یر کگور در کتابِ یا این یا آن در فصلی با عنوان «ناشادترین انسان» خطابه‌ای الهام‌شده در محضر مجمع مردگان نوشته است: «چنان‌که مشهور است، می‌گویند جایی در خاکِ انگلستان گوری هست که آوازه‌اش نه به بنای یادبودی باشکوه یا محوطه‌ی غم‌افزا و حزن‌انگیزش، بلکه به نوشته‌ی کوتاهی است که بر سنگ مزارش حک شده: ناشادترین انسان!»

می‌گویند یک‌بار آن را نبش قبر کرده‌اند اما هیچ ردی از جنازه در آن نیافته‌اند، کدام‌یک شگفت‌انگیز است: اینکه نعشی نیافتند یا آنکه نبش قبر کردند؟

نویسنده‌ی کتاب «لنگه کفشی بر پشت بام»، ونسان دلوکروآ، در فصل آخر با این پرسش کتاب را به پایان می‌رساند: «اگر این داستان واقعی باشد، هرچند نومیدکننده، می‌خواهم سؤالی مطرح کنم: صادقانه بگویید، چگونه است که جسد هنوز پیدا نشده است؟»

ونسان دلوکروآ، نویسنده و فیلسوف فرانسوی که رساله‌ی دکترای خود را درباره‌ی کی‌یر کگور نوشته، در این کتاب آشکارا با مفاهیم و ارجاعاتِ کی‌یر کگوری داستانی را با ساختاری همزمان پیچیده و طنزآلود روایت می‌کند. فصل آخر، فصل «قربانی کردن» اشاره‌ای روشن و طعنه‌آمیز به کتاب ترس و لرز کی‌یر کگور (روایت‌های متفاوت کی‌یرکگور از داستان ابراهیم و اسحاق) است. چنانچه در فصل پنجم نیز زیرکانه با روایت طنزآمیز داستان عاشقانه‌ی پسرکی برای انتخاب دختران (کدام را انتخاب کنم؟ یا این یا آن) به کتاب یا این یا آن اشاره دارد.

دلوکروآ با زیرکی مسائل دنیای امروز، از جمله تأثیر تلویزیون، مهاجرت و پناهجویان، تبعیض‌های نژادی و جنسی را با ظرافت در خلال فصول این کتاب آورده است. به‌طوری‌که با نویسنده و متفکری بسیار آگاه و هوشمند مواجه می‌شویم که در سه فصل کتاب مشخصاً از فلسفه، اسطوره و زیبایی‌شناسی سخن می‌گوید.

دلوکروا، هم  با قواعد داستان‌نویسی به‌خوبی آشناست و هم بر آرای اندیشمندان و فیلسوفان بزرگ از دوران باستان تاکنون تسلط دارد. او در رمان «لنگه کفشی بر پشت‌بام» در هر فصل، خود را به جای یکی از متفکران بزرگ تاریخ گذاشته و از دیدِ او جهان را روایت کرده است. او با قرار دادنِ یک لنگه کفش در موقعیتی عجیب و نامتعارف، یعنی بر پشت بام، توانسته است عصاره‌ی نگرش فیلسوفان بزرگ را وارد داستان کند. او نه مانند ژان پل سارتر و آلبر کاموست و نه مانند میلان کوندرا؛ دلوکروا منحصربه‌فرد است.

«لنگه کفشی بر پشت بام» رمانی برای آشنایی با فلسفه نیست، رمانی است برای اندیشیدن و زیستن با فلسفه؛ رمانی برای فلسفیدن؛ فلسفیدن با رمان.

قسمتی از کتاب لنگه کفشی بر پشت‌بام:

حقیقت دارد، ما همدیگر را خوب درک می‌کردیم. حالا، هر چقدر مرا با حالتی مثل سگی کتک‌خورده و اندوهگین نگاه کند، باز هم فایده‌ای ندارد، هیچ به هیچ. می‌دانم که افسوس می‌خورد… به علاوه، مردد و معذب است… اما صادقانه بگویم، خودش همین را می‌خواست. حداقل این است که من ذاتِ کینه‌جویی ندارم و تا اینجا هم خیلی حوصله به خرج داده‌ام، اما دیگر واقعاً شورش را درآورده است. البته می‌دانم که تقصیر او نیست، می‌دانم که بدبخت است… اما آیا کاری از دست من برمی‌آمد؟

ما لحظات خوبی با هم داشتیم و من هرگز این موضوع را فراموش نخواهم کرد. فکر می‌کنم همچنان می‌توان گفت که متقابلاً چیزهای بسیاری برای همدیگر داشتیم.

وقتی همدیگر را شناختیم، من خیلی جوان بودم و گاهی به نظرم می‌رسید که با اینکه قطعاً از من پخته‌تر است، به نوعی با هم بزرگ شده‌ایم. همه‌چیز را با هم شناختیم، مثلاً فرازونشیب‌ها، جابه‌جایی‌ها، لحظاتِ اضطرابِ ناشی از کارش، مشکلاتِ مالی، بیماری من، تعطیلات فاجعه‌بار، مثل آن اقامتِ فلورانس در زمستان که همدیگر را گم کرده بودیم (جایی که او مرا گم کرد، زیرا او بود که شهر را می‌شناخت، درحالی‌که من اولین‌بار بود آنجا می‌رفتم) همه‌ی این‌ها، به‌خاطر این اتفاق افتاد که به جای آنکه با او به موزه‌های اُفیس بروم، ترجیح دادم کنارِ رودخانه‌ی آرنو پیاده‌روی کنم. خب، گاهی باید کمی مستقل بود؛ حتی وقتی با هم مسافرت می‌کنیم.

سپس اثاث‌کشی به این آپارتمان بود. تا آن زمان، خوب زندگی می‌کردیم، اما در مکان‌هایی کوچک. همیشه به خاطر کوچکیِ مکان‌ها از من معذرت می‌خواست. کوچکی خانه‌ها برایم چندان مهم نبود، چون زیاد بیرون می‌رفتیم و پیاده‌روی‌های منظم شبانه داشتیم. در پاریس پرسه می‌زدیم؛ گاهی خوشحال و پر تب‌وتاب، گاهی آرام. وقتی کتاب‌هایش خوب به فروش رسید، کمی مشهور شد. پول بیشتری درآورد و توانست این آپارتمانِ بزرگ‌تر را بخرد که چند شومینه، یک دفترِ کار برای او و یک اتاقِ بزرگ داشت. همچنین به رفت‌وآمد در مهمانی‌ها و معاشرت با آدم‌های عجیب و غالباً احمق پرداختیم که در کُل، با اینکه از طبقه‌ی آن‌ها نبودم، مرا خوب می‌پذیرفتند.

چیزی که خیلی بر من اثر می‌گذاشت این بود که موفقیت و شهرت او را از خود بی‌خود نمی‌کرد و در هیچ موردی عادت‌هایمان را تغییر نمی‌داد. البته مادیات او را کمی به خود جذب کرده بود، ولی یک نوع زندگیِ ریاضت‌کشانه‌ای را حفظ می‌کرد که برای هر دویمان مناسب بود. خیلی کار می‌کرد، دوست داشتم او را در حالِ کار کردن ببینم. دوست داشتم نگاهش کنم (حتی در جوانی‌ام همیشه ذاتِ خیلی نظاره‌گری داشتم). به نظرم می‌رسد که همیشه او را در آن لحظات حتی بیشتر هم دوست می‌داشتم. وانمود می‌کردم که سرگرمِ کاری دیگرم، اما حواسم به او بود، او را می‌دیدم که ابروهایش را در هم می‌کشد، سیگاری روشن می‌کند و از پنجره به بیرون نگاه می‌کند.

لنگه کفشی بر پشت‌بام را شقایق بهروزی ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۱۹۲ صفحه‌ی رقعی با جلد نرم چاپ و با قیمت ۱۱۰ هزار تومان روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

كلیدواژه‌های مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  همزادگان نادوسیده

نگاهی به کتاب «شاهنشاهی‌های جهان روا»

  اخلاق و الحاد

معرفی کتاب «اخلاق و دین»

  زندگی به مثابه سیاست چگونه امکانپذیر است؟

وی سه شرط لازم برای زیستن سیاسی را؛ شاد بودن، مسئولیت‌پذیری و سیاسی فکر کردن می‌داند.

  مرده‌ها جوان می‌مانند*

درباره کتاب «شتابان زیستن» بریژیت ژیرو

  روایتِ عادی‌سازی بازداشت و شکنجه

معرفیر رمان «قلمرو برزخ» اثر نونا فرناندز