img
img
img
img
img
اتومبیل خاکستری

راز اتومبیل جادویی؛ خلق اکشن یا مقدمه‌ای بر فلسفه‌ی زندگی

نسیم خلیلی

وینش: «اتومبیل خاکستری» روایتی رازآلود و تامل‌برانگیز به قلم یک نویسنده‌ی روس‌تبار، الکساندر گرین با نام اصلی الکساندر استپانوویچ گرینفسکی‌ست که نشر رایبد با ترجمه‌ی خوش‌خوان سارینا برخورداری به تازگی به بازار کتاب فرستاده است؛ روایت او بر مدار ابهام و رازآلودگی یک اتومبیل می‌چرخد، اتومبیلی که اولش بر پرده‌ی سینما ظاهر می‌شود و بعد از همان جا جان می‌گیرد و وجودی هیولاوار و نمادین پیدا می‌کند تا قهرمان فیلسوف‌مآب روایت، محملی برای طرح مباحث فلسفی و روان‌شناختی خودش به دست آورد.

و به این ترتیب است که «اتومبیل خاکستری» با تمی فانتزی، داستان خیالی و رازآلودی می‌شود که افزون بر صبغه‌ی اجتماعی و تاریخی، معرفت شناسی نویسنده‌اش را به عنوان یکی از پیشگامان ادبیات مدرن روسیه و از چهره‌های اصلی جنبش نئورمانتیسیسم بازنمایی می‌کند؛ روایت با چالش عاشقانه‌ی قهرمان داستان، ابنیزر سیدنی و زن جوانی به نام کوریدا که گویی چهره‌ای نیمه نمادین-نیمه واقعی دارد آغاز می‌شود. پس از جدلی بی‌نتیجه سیدنی به تاریکنای سالن سینما پناه می‌برد تا با تماشای فیلمی با هزاران هزار مشابه، که محتوایی دم‌دستی دارد، «حرکت بی‌وقفه و سوسوزن پرده‌ی زندگی» را تماشا کند و همین‌جاست که اتومبیل خاکستری جادویی خود می‌نمایاند:

«با آن که حواسم به محتوای فیلم بود، بیشتر توجه‌ام به اتومبیل لاندوی خاکستری رنگ بزرگی معطوف بود که هرازگاهی روی پرده ظاهر می‌شد. هربار که می‌آمد دقیق به آن نگاه می‌کردم و می‌کوشیدم به خاطر بیاورم که آن را جایی دیده‌ام یا فقط اینطور تصور می‌کنم. معمولاً وقتی دو چیز شبیه یکدیگر است و یکی از آنها فراموش شده، این اتفاق می‌افتد.

این اتومبیل هیولای فلزی معمولی‌ای بود با پوزه‌ی شش ضلعی جلو آمده که آدم را یاد گالشی می‌انداخت که روی چند قرقره سوار شده و نوکش جلو آمده باشد… البته با وجود شباهت‌های کلیشه‌ای بی‌شمار پدیده‌هایی مثل اتومبیل، هیچ نشانه‌ی بصری یا ویژگی منحصربه‌فردی از آن اتومبیل به خاطر نداشتم فقط حس می‌کردم پلاک آن با خاطره‌ی مشخصی در خیابان ارتباط دارد که هر چقدر سعی می‌کردم نمی‌توانستم محتوا و جزئیاتش را به خاطر بیاورم.»  

این خاطره و جزئیات را نویسنده در بخش‌های بعدی در مواجه‌ی سیدنی با قمارباز معروف کازینوهای شهر، گرینیو، بازگو می‌کند وقتی سیدنی در یک رویارویی معجزه‌وار در نقش یک پوکرباز آماتور، گرینیوی نابغه در بازی را شکست می‌دهد؛ گرینیو در عوض خسارتی که باید نقداً بپردازد، پیشنهاد می‌کند که سیدنی اتومبیل او را بپذیرد همان اتومبیل خاکستری با همان پلاکی که سیدنی بر پرده‌ی سینما دیده بود.

از اینجا به بعد است که سیدنی آن اتومبیل را همچون شبحی سرگردان به دنبال خود می‌بیند درحالیکه نمی‌خواهد خود را در چنگالش اسیر کند؛ به نظر می‌رسد در قالب چنین رویکردی، نویسنده افزون بر آن رهیافت فانتزی و انسان‌مداری که هدفش از نوشتن است، در حال بازگویی بحرانی تاریخمند در حیات انسان هم هست: ورود و تحمیل ماشین به زندگی انسانی، بحران ماشینیزم. قهرمان روایت گرین، با نگاهی منتقدانه این پدیده‌ی تاریخمند را پس می‌زند و در جا به جای روایت در جایگاه جامعه‌شناسی منتقد و یا فیلسوفی اندیشمند، این ماشینیزم را به بوته‌ی نقد و چالش می‌کشد:

«اگر ماشین را مثل بخشی از زندگی وارد افکار و اعمالمان کنیم، بدون شک با ماهیت درونی، بیرونی و بالقوه‌ی آن موافقیم. و این فقط در صورتی ممکن است که بخشی از وجود ما مکانیکی باشد. به زبان ساده در غیر این صورت اصلاً اتومبیلی وجود نخواهد داشت.» او در جای دیگر، ماشینیزم را از این منظر مورد انتقاد قرار می‌دهد که به حیات انسان شتابی غیرضروری می‌بخشد در حالیکه فرهنگ تنها با درنگ و تامل و آهستگی‌ست که قوام می‌گیرد و ارزش پیدا می‌کند:

«حدود سی سال طول می‌کشد تا شخصیت هر انسان شکل بگیرد. بافت فرش ایرانی سالها زمان می‌برد و پیمودن مسیر علم حتی زمان بیشتری می‌طلبد… شما می‌گویید حرکت سریع، تبادل را تسریع می‌کند؟ فرهنگ را پیش می‌برد؟ نه آن را از مسیر خارج می‌کند.»

و در نهایت در دل این فضای رازآلود و قصه‌های طبیعت‌گرایانه و نمادینی که نویسنده به روایت منضم کرده است، قهرمان خود را به دل چالش‌های متعدد دیگری هدایت می‌کند تا سرانجام «اتومبیل خاکستری» با مونولوگ فلسفی تاثیرگذاری از او، وقتی که ظاهراً در یک بیمارستان روانی بستری شده و تحت مراقبت قرار گرفته است، به پایان برسد، مونولوگی که عصاره‌ی ماهیت اندیشمندانه‌ی کتاب را در دل خود دارد:

«صحبت از توطئه‌ی محیط علیه مرکز است. چرخش دایره‌ای بزرگ را در صفحه‌ای افقی تصور کنید، دایره‌ای که هر نقطه‌اش نشان‌دهنده‌ی موجودی متفکر و زنده است. هرچه به مرکز نزدیک‌تر باشید، چرخش نسبت به نقاط دیگر کندتر می‌شود. یک نقطه از محیط دایره مسیر خود را با بیشترین سرعت که برابر با بی‌حرکتی مرکز است، طی می‌کند.

حالا بیایید تشبیه را ساده کنیم: دایره همان زمان است، حرکت زندگی است و مرکز حقیقت است، آن موجودات متفکر هم انسانها هستند. هرچه به مرکز نزدیک‌تر باشند، سرعت حرکتشان کندتر است، اما زمان حرکت به اندازه‌ی نقاط بیرونی دایره طول می‌کشد. بنابراین نقاط مرکزی‌تر با سرعت کمتری به هدف می‌رسند، بدون اینکه سرعت معمول رسیدن به آن هدف را مختل کنند و هدف، بازگشت دایره‌وار به نقطه‌ی آغاز است.

زندگی دروغین در محیط این دایره می‌خواهد با جیغ و هیاهو از موجودات درونی و نزدیکتر به مرکز سبقت بگیرد اما همزمان با آنها مسیر دیوانه‌وار خودش را طی می‌کند در حالیکه در طول مسیر، آدم‌های دایره‌های کوچکتر را با اشباع‌شدگی تب‌داری که خودش هم به آن مبتلاست آلوده می‌کند و آهنگ درونی آنها را با سرعت رعدآسای خود، که بسیار از حقیقت دور است، بر هم می‌زند. این تصور درخشش تب‌آلود و خوشبختی به ظاهر کامل، حرکت رنج‌آور و دیوانه‌واری است که به اطراف هدف هجوم می‌آورد، اما همیشه از آن دور می‌ماند.

و آنهایی که مثل من ضعیف‌اند، هرچقدر هم به مرکز نزدیک باشند، باز مجبورند این گردباد شتابزدگی بی‌معنا را، که در پس آن فقط پوچی است، درونشان حمل کنند. در همین حال، رویایی هست که آرامم نمی‌گذارد. آدم‌هایی را می‌بینم که مثل نقطه‌های نزدیک به مرکز، بدون عجله، با ضرباهنگی عاقلانه و هماهنگ، در نهایت شادابی و کاملاً مسلط بر خود، حتی هنگام رنج لبخند می‌زنند. آن‌ها عجله ندارند، زیرا به هدف نزدیک‌ترند. آن‌ها آرام‌اند، چون هدف راضی‌شان می‌کند و زیبایند، چون می‌دانند چه می‌خواهند.

پنج خواهر در مرکز دایره‌ی بزرگ ایستاده‌اند و به آنها اشاره می‌کنند. این خواهران بی‌حرکت‌اند، زیرا خود هدف‌اند. و با هر حرکتی در دایره برابرند، زیرا منبع حرکت‌اند. نام‌شان عشق، آزادی، طبیعت، حقیقت و زیبایی است. شما دکتر امرسون، به من گفتید که بیمارم. اوه، اگر این طور است پس بیماری‌ام فقط عشقی بزرگ است یا…»

كلیدواژه‌های مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  داستانی تاریخی از بهشتی گُم‌شده

در نثر هاردینگ، قدرت داستان نه‌تنها در روایت است، بلکه در دقتی است که او در توصیف لحظات ریز و انسانی زندگی دارد.

  با دردهای خود چه می‌کنیم؟

کتابی برای اهلی کردن رنج‌ها

  وقتی مادری زیر سؤال می‌رود

بزرگ‌ترین نقطه قوت این کتاب، صداقت بی‌پرده و شجاعت نویسنده در بیان احساسات و تجربیات دشواری است که اغلب در گفت‌وگوهای مربوط به مادری نادیده گرفته می‌شوند.

  توده‌ای‌ها کافکا نمی‌خواندند…

گفت‌وگوهای غیررسمی و صمیمی اغلب فرصت بازخوانی تاریخ‌اند و زاویه‌های دیگری از تاریخ را نشان می‌دهند که در روایت‌های رسمی کمتر دیده می‌شود.

  جایی برای از خود رانده شدن

«بیگانگی از خود» شایدمحوری‌ترین مؤلفه‌ا است که در آثار توماس برنهارد به چشم‌ می‌خورد.