img
img
img
img
img
یخبندان

خودِ مرگ

کافه بوک: توماس برنهارت نویسنده کتاب یخبندان – داستان‌نویس، نمایشنامه‌نویس و شاعر اتریشی است که می‌شود او را از مهم‌ترین نویسندگانِ آلمانی زبانِ پس از جنگ جهانی دوم در نظر گرفت. برنهارت از فرانتس کافکا و ساموئل بکت تاثیر زیادی پذیرفت و اشتراکات زیادی را بین نثر آنها می‌توان پیدا کرد. همچنین نگاه نیهیلیستیی او، بازتابی از تاثیراتِ علاقه‌اش به نیچه است. او نویسنده‌ای تندخو و صریح بود که همیشه به خاطر اظهار نظرهای تند و تیزش درباره اتریش و مردمانش مورد نقد قرار می‌گرفت.

در بخشی از مقدمه مترجم کتاب، زینب آرمند آمده است: «کار او روایت جهان شناخته شده و شخصیت‌های سرراست آن نیست، کار او ایجادِ حالات پیچیده ذهنی در شخصیت‌هایش – که اغلب دچار خودبیزاری و وسواس‌اند – و بعد نابود کردنِ آنهاست. شخصیت‌های برنهارت در نابودی خود شریک جرم‌اند و زبانشان به طرزی جنون آمیز پرتکرار، تلخ و منطق‌گرایانه است. عقلانیت فریبنده زبان برنهارت پیوسته در پی برتری جویی است و تلاش می‌کند شخصیت‌ها را هرچقدر هم که لجام گسیخته و مجنون به نظر برسند، باورپذیر جلوه دهد. این زبان فقط وقتی پرتکرار می‌شود که هدفْ رسیدن به مفهومی عمیق‌تر و جدی‌تر باشد. در آثار برنهارت خبری از مفاهیم مثبت، شخصیت‌های شاد یا پایان خوش نیست. شخصیت‌های او هر فرصتی برای رسیدن به امید یا شادی را پس می‌زنند، درست برعکسِ آنچه هرکسی – هرکسی که به محافظت از خود می‌اندیشد – از کتاب‌ها انتظار دارد.»

هارولد بلوم، منتقد برجسته آمریکایی درباره کتاب این اثر چنین گفته است:کتاب یخبندان اثری است با اصالت و غرابتی خیره‌کننده، سقوطی هولناک به اعماق روح انسان. 

در قسمت دیگری از مقدمه مترجم آمده است:

یخبندان، اولین اثر برنهارت، نخستین بار در سال ۱۹۶۳ به زبان آلمانی منتشر شد. برنهارت در مقام یکی از پیشتازان رادیکال ادبیات نیهیلیستی قرن بیستم، این کتاب را در قالب جریان منشور پیوسته و بی وقفه‌ای نوشته که بعدها به مشخصه بارز آثار او بدل شد. یخبندان نکوهش همه چیزهاست، از بزرگ گرفته تا کوچک، تراژدی کمدی‌ای از موجودیت و هستی. با اینکه اولین اثر بر نهارت است و ظرافت رمان‌های متأخرش را ندارد، نمود کم نظیری است از فوران شور و اشتیاق او به رویارویی با مرگ، نزدیک شدن به آن و شرح روایتی مفصل و متهورانه از عظمت عرصه‌ای که به ندرت در تخیل کسی می‌گنجد.

کتاب یخبندان

یخبندان، سراسر سرما و تاریکی است.

راوی بعد اتمام نوشته‌اش می‌گوید: «می‌توانستم آن را از اول بخوانم اما فقط خودم را به وحشت می‌انداختم.» همین کافی‌ست تا بدانید این کتاب چه رعشه‌ای به جان آدم می‌اندازد. برنهارت، فضای فکریِ نیهیلیستی‌ای دارد. شخصیت‌هایش را خلق می‌کند تا آزارشان دهد، تا به سر حد مرگ و دو قدمی پرتگاه برساندشان، و در همان لبه پرتگاه آنها را نشانمان دهد. درست در همان نقطه. در انتهای همان بیهودگی زیستی که از فرطِ عیان بودن، سعی ندارد ثابتش کند.

داستان کتاب یخبندان درباره یک انترن پزشکی است که استادش او را مامور کرده به روستایی دور به نام ونگ برود تا برادرش «اشتراخ» را زیر نظر بگیرد. این روستا، اتمسفر عجیبی دارد. وسطِ دره‌ای یخ زده و مدفون در برف، با ظهورِ ناگهانی شب و تاریکی. آدم‌های آنجا عموماً قد کوتاه‌اند، قتل تفریحشان است، همه بیماراند، بچه‌هایشان را مثل خوک بار می‌آوردند و برای ساکت کردنشان از الکل استفاده می‌کنند.

ونگ، مکانی است برای افراد دور افتاده، برای انسان‌های شکست خورده و حذف شده از صفحه روزگار. و همانطور که برنهارت رفتار و اعمال انسانی را به حیوانات پیوند می‌زند، اشتراخ را حیوانی در هیئتِ انسان می‌بینیم که مرگ خودش را حس کرده و با بقایای وجودی‌اش، به جایی دور از دیگر همنوعانشان خزیده. از دید نویسنده سرما ابژه‌ای‌ست برای انعکاس درونمان وقتی دیگر از هیچ روزنه‌ای امید و گرما به آن نفوذ نمی‌کند و همینطور جهانی که در آینده کاملاً یخ می‌زند، نه صرفاً از منظرِ جغرافیایی، بلکه از آن منظر که دیگر اندک امیدی وجود نخواهد داشت.یخبندان، و سکونش، خود مرگ است.

داستان کتاب یخبندان با محوریتِ گفت و گوهای راوی و اشتراخ پیش می‌رود. اشتراخ، مردی با تفکراتِ عمیق اما شدیداً بدبین و ناامید است، کسی که خودش را در انزوایی عمدی از انسان‌ها دور کرده و نه تنها امیدی به نسل بشر ندارد که حتی نیازهای ابتدایی بشر برایش بی معنی می‌نماید. او، برعکسِ برادرش که پزشک است، نتوانسته سمت خواسته‌هایش برود، زیستش را حرام کرده و راه نابودی را پیش گرفته. کسی که یک جنگ را از سر گذارنده و اکنون حتی اگر تمامِ گذشته در برف مدفون شود، باز هم زخم‌های کهنه از زیر برف برایش سر باز می‌کنند.

اشتراخ معتقد است تنهایی بخش جدایی‌ناپذیر انسان‌هاست، حتی اگر نادیده‌اش بگیریم. گواهِ آن، تشکیل اجتماع، مذهب و دیگر احزاب است. تلاش‌هایی نافرجام برای انکار تنهایی پرمهیبِ بشر. در طول داستان و مکالمات راوی و اشتراخ، آنقدر راوی ذره ذره تحت تاثیر افکار اشتراخ قرار می‌گیرد که دیگر نمی‌شود مرزی مشخص میان آن دو متصور شد.

جالب اینجاست که در کتاب به جز اسم اشتراخ، نام دیگری را نمی‌دانیم. مردم با شغل‌هایشان خطاب می‌شوند و بیشتر شبیه یک مهره می‌نمایند. اشتراخ در جایی می‌گوید: «همنوعانمان؟ فقط یک مشت عنوانِ شغلی‌اند.»

سرما، ظلمت و مرگ، مقوله‌هایی است که این کتاب تمرکز ویژه‌ای رویشان دارد، موضوعاتی که به تدریج اتفاق نمی‌افتند. به یک آن می‌بینی یخ زده‌ای و به یک آن تاریکی همه‌جا را در بر می‌گیرد. ظلمت و مرگ سر زده هجوم می‌آورند. در جایی از داستان، اشتراخ می‌گوید: «ناگزیر در قید اعماقِ پرتگاهی هستیم که درونِ ماست.» فکر می‌کنم همین جمله، جان مایه کلام برنهارت است. همان پرتگاهی که ما را با خود می‌برد، همان نقطه‌ای که از رویایی با آن تصویرِ و همناکِ سرما، انزوا، سکوت و مرگ وحشت داریم.

جملاتی از متن کتاب

مغز یک مملکت است. یکباره در آن هرج و مرج به پا می‌شود.

شاید شب‌ها حدسش را بزنید که فردا روزتان چطور می‌گذرد، ولی صبح همیشه غافلگیرتان می‌کند.

معتقد بود نباید دل سوزاند، باید گذاشت نفرت انسان را تا هرکجا می‌خواهد ببرد. از نظرش این کار خیلی وقت‌ها زینتِ عقل بود.

دوره من گذشته، زمان طوری از دستم رفته که انگار اصلاً نمی‌خواستمش. بله، هیچ وقت زمان و زمانه‌ام را نمی‌خواستم. ناخوشی من حاصل بی‌علاقگی‌ام به همین زمانه است. بی‌علاقگی، بطالت، نارضایتی.

بله، خودم هستم. می‌بینید: همه زندگی‌ام همین بوده! هیچ وقت خوشحال نبوده‌ام! هیچ وقت! خوشحال نبوده‌ام! در آن احوالی نبوده‌ام که مردم اسمش را می‌گذارند خوشحالی. چون اشتیاقِ بی حد و حصرم به غیرمعمولی بودن، عجیب بودن، خاص بودن و دست نیافتنی بودن، این اشتیاق همه جا مثل خوره به جانم می‌افتاد و همه چیز را خراب می‌کرد تا جایی که روحم در عذاب بود.

نیازهایی که دیگران بی‌شرمانه ازشان بهره می‌بردند، برای او هر روز بی‌اهمیت‌تر می‌شدند.

هربار از پنجره به بیرون نگاه می‌کنید، هر بار که به درون خودتان نگاه می‌اندازید، به هرکجا که نگاه کنید، می‌بینید که همه‌چیز ریشخندی تکرارشونده است. و بعد روزی فرا می‌رسد که دست به آن اقدام بزرگ می‌زنید: همه چیز را تمام می‌کنید.

آینده خیلی دور به نظر می‌رسد، با این حال پشت در است. از این در بگذرم؟ چطور؟ چطور می‌توانم خودم را برای گذر از دری آماده کنم که به تاریکی ختم می‌شود؟

کوه‌ها را ببینید، کوه‌ها شاهدان خاموشِ دردِ عظیم‌اند.

دنیا پر از اتلاف بیهوده انرژی است. من الان دیگر منتظر پایانش هستم. می‌دانید. همان طور که شما در انتظار پایان خودتانید. همان‌طور که همه منتظر پایان خودشان‌اند. فقط شما متوجه نیستید که منتظرید، منتظر چیزی که من همیشه انتظارش را کشیده‌ام. پایان!

پایانم آزادی من است! آزادی من و فردیتم. آزادی همه چیزهایی که فقط در من و از طریقِ من وجود دارند.

هرچه به آدم‌ها نزدیک‌تر می‌شویم، بیشتر می‌خواهیم بشناسیمشان تا جایی که دیگر انگار برایمان وجود خارجی ندارند. رابطه با آدم‌ها اینطوری است.

طبیعت توی سرما در زیرک‌ترین حالتش است.

جهان همان چیزی است که من هستم! با آغاز من آغاز می‌شود و با پایان من به پایان می‌رسد. به اندازه‌ی من بد است. به اندازه‌ی من خوب است. بهتر نیست، بخاطر من. حتماً مثل من است. عاشق نوشیدن است. عاشق خوردن است. هیچ چیز نمی‌داند، چون من هم چیزی نمی‌دانم. دانستنِ بیش از حد، بیشتر از آنچه من می‌دانم برایش خوب نیست، چون آن موقع من ناخوش می‌شوم. بی‌انگیزه می‌شوم. جهان همین است: محدود به گوشت گاو، محدود به گوشت گاو کباب شده. آدم فقط تا همان جایی پیش می‌رود که فکر می‌کند دنیا هم تا آنجا پیش خواهد رفت. نابودی او نابودی جهان هم هست. شکستِ او ناکامی جهان است.

تاریکی‌ای که احاطه‌مان کرده گاهی اوقات همان تاریکی‌ای است که بعدها وقتی همه‌چیز تمام شد درون ما جا خوش می‌کند. آن وقت خونمان مثل رگه‌های سنگ مرمر منجمد می‌شود.

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  داستان انسان سرگشته‌ی جهان سومی

این کتاب در مورد روشنفکران جهان سوم است که در جوانی پرشور و آرمان‌خواه هستند.

  چرا استالین با پاسترناک تماس گرفت؟

این رمان تأملی جذاب درباره‌ی حاکمیت شوروی، اقتدارگرایی، ساختارهای قدرت و خط و ربط نویسندگان با حاکمان و سیاست‌مداران است.

  دوستی ایران و هند

کتاب «زعفران و صندل» مجموعه سروده‌های بَلرام شُکلا، از پارسی‌سرایان هندوستان

  خودِ مرگ

یخبندان، سراسر سرما و تاریکی است.

  سفری شگفت‌انگیز به ذهنِ انسان

آخرین اثر ای.ال. دُکتروف به روایتِ برنده پولیتزر