img
img
img
img
img
گاوخونی

چرا گاوخونی رمان مهمی است؟

مهدی ملکشاه

وینش: من نویسنده‌هایی مثل جعفر مدرس صادقی را دوست دارم. نویسنده‌هایی که گویی تمرین‌های درس جمله‌سازی‌شان را انجام می‌دهند. ساده و بی‌تکلف می‌نویسند و حتی گاهی در ساده‌نویسی اغراق می‌کنند.

       قبل از این‌که رمان «گاوخونی» را بخوانم فیلمش را دیدم. اگر اشتباه نکنم رمضان سال هشتاد و سه بود. در سینما ۲۹ بهمن تبریز گاوخونی را نمایش دادند. آن روز به دو دلیل عمده به یادم مانده است: یکیش این‌که شبش به مدت چند دقیقه «دستگیر» شدم و یکیش هم این‌که بعد نمایش فیلم جلسه‌ی گفت‌وگو با عوامل تهیه‌ی فیلم ترتیب داده بودند و یکی از هم‌دانشگاهی‌هایم حسابی گردوخاک کرد.

یادم نیست بهروز افخمی هم بود یا نه، اما مرحوم علی معلم، تهیه کننده‌ی فیلم، آمده بود و در مورد فیلم حرف زد. بعد از پایان حرف‌هایش یکی از هم دانشگاهی‌ها که سخت احساساتی شده بود از جا برخاست و حرف زد. فیلم گاوخونی خیلی رویش تاثیر گذاشته بود. گفت: «ما باید پدرهایمان را بکشیم.» علی معلم سخت منقلب شده بود نگاهش می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.

     در برگشت با یکی از دخترهای همکلاسی‌ام داشتیم در «چهار راه شهناز» قدم می‌زدیم (قدم هم نمی‌زدیم؛ داشتیم بر می‌گشتیم خانه‌هایمان) که یکی از پشت سَر گفت: “شما چه نسبتی با هم دارید؟”

      دختر هم‌کلاسی‌ام توی جمعیت گم شد و کسی هم پاپی‌اش نشد. من ایستادم و سربرگرداندم. طرف، یکی از همان پدرهایی بود که هم‌دانشگاهی‌ام آن حرف را درباره‌شان گفته بود. گفتم: “هم‌کلاسی هستیم.” و این را که گفتم دست‌بندی در آورد و یکیش را به دست راست خودش زد و یکیش را به دست چپ من. گفتم: “من فرار نمی‌کنم. اگر ممکن است دست‌بند را باز کنید. آبرویم می‌رود.

این‌جا خیلی‌ها ممکن است مرا بشناسند.” دست‌بند را باز کرد و حدود یک ساعت باهام حرف زد و بعد گفت برو خانه‌تان. یک کلمه از حرف‌هایش را به یاد نمی‌آورم. فقط این را که گفت “برو خانه‌تان و اینجا ول‌گردی نکن” را یادم می‌آید.

     و اما گاوخونی.

     گاو خونی درباره‌ی اصفهان است و زاینده‌رود (ی که عقیم شدنش مال دیروز و امروز نیست و از زمان کودکیِ راوی و پدر راوی شروع شد) و درباره‌ی پدرها و پسرها است. رمان هم مثل راوی از هر طرف که می‌رود سر از رودخانه در می‌آورد و راوی هرجا که می‌رود پدرش آن‌جاست و زاینده‌رود آن‌جاست و گلچین، معلم دوران کودکی‌اش، آن‌جاست و دوستان دوران کودکی‌اش آن‌جا هستند. (در تهران هم با دو نفر هم‌خانه است که یکیش دوستِ کودکی‌اش است)

این نَقلِ حال بیشتر پسرهای این آب و خاک است که هرکجا که بروند کابوس‌هایشان و مُرده‌ها و زنده‌هایشان و کوه‌ها و رودها و کوچه‌ها و خیابان‌های زادبومشان و آدم‌های کودکی‌شان آن‌جا حی و حاضرند و دست از سرشان بر نمی‌دارند.

    گاوخونی از آن‌جا که نیمی‌ش در خواب می‌گذرد و سراسرش اشاره به آب و رودخانه و پدر و پسر و زناشویی و اختگی و ناتوانی جنسی و شب ادراری و چه و چه دارد، کهن‌الگوخورَش ملس است و مستعد نقد کهن‌الگویی (و هم می‌شود یک کوله‌بار فرویدی بَست و به فتحش رفت.) بعید نیست که جعفر-مدرس-صادقی وقتی این رمان را می‌نوشت پیِ یونگ‌بازی و فرویدبازی بوده باشد.

محمدرضا اصلانی سال ۷۶ نقدی بر گاوخونی نوشت و در آن مجهز به انواع سلاح‌های حامل و حاوی آرکی‌تایپ دِمار گاوخونی در آورد و جایزه‌ی «بهترین نقد» را هم از جایی به اسم جشنواره‌ی مطبوعات گرفت که جایزه‌اش یک قلم زرین و تشرف به عُمره بود که اگر مشرف شدند سعی‌شان مشکور.

راستش من اگر کاره‌ای بودم با وجود اعتقاد نظری‌ای که به آزادی بیان دارم به کار بُردن واژه‌ی کهن‌الگو و مترادف‌ها و مشتقاتش را برای مدتی ممنوع می‌کردم و دکان‌ودستگاه‌های یونگیَن‌ها را هم برای مدتی برمی‌چیدم؛ تا وقتی که باقی گونه‌های در حال انقراضِ نقد، جمعیتشان بیشتر شود و البته شُکر که کاره‌ای نیستم؛ نه به این خاطر که به کهن‌الگو اعتقاد ندارم؛ چون به آزادی بیان “اعتقاد عملی” ندارم.

      رمان گاوخونی راوی رِندی دارد که خودش را زده به آن راه و جوری حرف می‌زند انگار که هنوز بچه‌مدرسه‌ای است و چیزی از زندگی نمی‌داند. اما چند جای رمان نشان می‌دهد که اتفاقاً حواسش به همه چیز هست و حتی عقل مآل‌اندیشی هم دارد؛ با کارفرمایش سرِ افزایش حقوق چانه می‌زند و سرِ نوشتنِ نامه به دخترعمه‌اش صلاح کار را در نظر می‌گیرد. یکی دو جا هم اشاراتی ظریف به اوضاع سیاسی روز دارد؛ چیز زیادی از خودش و علایقش نمی‌گوید و در مورد دیگران هم به‌صورت مستقیم نظر نمی‌دهد، اما به لطایف‌الحیل کاری می‌کند که نظرش را در مورد آدم‌های رمان بدانیم.

مثلاً با شرح جدل‌های لفظی خشایار و حمید، به ما می‌فهماند که خشایار آدم پَرتی است و با آوردن بخشی از شعرهایش شیرفهممان می‌کند که شاعر جفنگی هم هست. می‌فهمیم که حمید آدم واقع‌بینی است و در عین حال ظریف و شوخ‌طبع هم هست. راوی باوجودی‌که کمی عجیب و نامعمول می‌نماید، زندگی معقول و به‌قاعده‌ای دارد و افکار و نظراتش هم خردمندانه؛ اما یکباره چیزی می‌گوید – یا می‌نویسد – که دود از کله‌ی آدم بلند شود:

«در همه‌ی مدتی که من شوهرِ زنم بودم، یک بار هم به او دست نزدم. چون که او دخترعمه‌ی سابقم بود و من هیچ‌وقت از نزدیک و مثل یک دختر معمولی دوستش نداشتم. همیشه از دور و مثل این که الاهه‌ای باشد دوستش داشتم و دلم می‌خواست زنم باشد، نه این که با او کاری بکنم.» (صفحه‌ی ۸۰)

دو حالت متصور است: (البته همان‌طور که می‌دانیم در این‌گونه واقع همیشه حالت سومی هم وجود دارد) یا راوی آگاه است و این‌ها را می‌گوید که از سوی مخاطب و جامعه‌ی منتقدین تاویل روان‌کاوانه یا اسطوره‌شناختی شود – که اگر اینطور باشد دیگر نمی‌شود بهش گفت “راوی” و باید گفت: جعفر مدرس صادقی – یا آگاه نیست و گمان می‌برد خیلی طبیعی است که زوجین عمل جنسی انجام ندهند.

      لحن راوی در سراسر رمان یکدست و بی‌افت‌وخیز است. فرقی ندارد که در مورد یک خاطره‌ی ساده باشد یا مرگ پدر و مادرش یا زن گرفتنش؛ این است که آدم ممکن است به این فکر کند که نکند ساده‌گویی راوی فقط در نتیجه‌ی اعتقاد مدرس صادقی به ساده‌نویسی نباشد و راوی، این جوان اصفهانیِ عجیب‌وغریب، یک چیزیش می‌شود و مبتلا به سندرومی، چیزی، است؛ یا حالش خیلی بد است و نیاز به دارو و درمان دارد.

      راوی چیزی از علایق ادبی خودش نمی‌گوید، اما قرینه‌هایی به دست می‌دهد که می‌فهمیم به ادبیات، و مشخصاً به داستان‌نویسی، علاقه‌مند است. اول این‌که در کتاب‌فروشی کار می‌کند و دوم این‌که دارد داستانی می‌نویسد؛ احتمالاً همین گاوخونی را. شب‌ها بیدار می‌شود و خواب‌هایش را یادداشت می‌کند؛ و ما می‌دانیم آدمی که شب‌ها بیدار می‌شود تا چیزی بنویسد کارش از علاقه‌مندی به نوشتن گذشته و به شیفتگی رسیده است.

      گاوخونی با خوابی شروع می‌شود و با خواب‌واره‌ای تمام می‌شود. راوی در صد و ده صفحه و با فونت شماره‌ی ۱۶ و صفحه‌بندیِ گشاده‌دستانه، نقاط عطف زندگی‌اش: کودکی‌اش که در طلاق عاطفی پدر و مادرش تلف شد، مرگ مادر، مهاجرت به تهران، مرگ پدر، ازدواج، و جدایی را شرح می‌دهد. گاوخونی یکی از اولین رمان‌هایی بود که پای لهستانی‌ها را به داستان فارسی باز کرد (و به اعتقاد من بعدها از همین نقطه آسیب دید.) فصل پایانی رمان، لاله‌زار دارد و کافه دارد و بانوی آوازخوان زیبای لهستانی دارد (و شُکر که پیانو ندارد و قهوه).

این هم ادای دِینی به آوارگان لهستانی که از قضا همه‌شان هم زن بودند و همه‌شان هم سَرو قد و زیبارو بودند و آمدند و دل مردهای ما را بُردند و جنگ که تمام شد برگشتند به کشورشان و یادی هم از ما نکردند؛ یا ماندند این‌جا و دلِ مردهای ایرانی را بُردند و هرازگاه  سر از این داستان و آن رمان درآوردند و قهوه‌های تلخ به خیک مردهای ایرانی بستند؛ یا در ایام پیری پشت پیانوهای خاک نشسته‌ی روسی‌شان نشستند و فلان سونات را پس از چهل سال به یاد فلان عشق خاگ‌گرفته نواختند.

      موقع دیدن فیلم چند بار گریه کردم و موقع خواندن رمان چند بار گریه کردم و موقع نوشتن این متن هم چند بار گریه کردم. چه چیز در این صد صفحه رمان که هیچ کجایش لحن پر سوز و گداز ندارد این‌قدر غم‌آور و گریه‌آور است؟ فکر می‌کنم اگر کسی بتواند جواب این سوال را بدهد راز ماندگاری گاوخونی را هم پیدا کرده است. گاوخونی به دلایل شخصی برای من رمان مهمی است و چند نفر دیگر را هم می‌شناسم که به دلایل شخصی گاوخونی را دوست دارند. گاوخونی «هامونِ» رمانِ فارسی است (و کاش می‌شد گفت هامون، گاوخونیِ فیلمِ فارسی است)؛ اگر نقصی هم داشته باشد به بزرگی‌اش می‌بخشی.

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  همزادگان نادوسیده

نگاهی به کتاب «شاهنشاهی‌های جهان روا»

  اخلاق و الحاد

معرفی کتاب «اخلاق و دین»

  زندگی به مثابه سیاست چگونه امکانپذیر است؟

وی سه شرط لازم برای زیستن سیاسی را؛ شاد بودن، مسئولیت‌پذیری و سیاسی فکر کردن می‌داند.

  مرده‌ها جوان می‌مانند*

درباره کتاب «شتابان زیستن» بریژیت ژیرو

  روایتِ عادی‌سازی بازداشت و شکنجه

معرفیر رمان «قلمرو برزخ» اثر نونا فرناندز