img
img
img
img
img
چگونه زمان را متوقف کنیم

داستانی درباره‌ی زمان

کافه بوک: مت هیگ رمان جذاب و فانتزی چگونه زمان را متوقف کنیم را در سال ۲۰۱۷ منتشر کرد. در این اثر یک داستان عادی درباره یک آدم غیر عادی روایت می‌شود که عمری به درازای تاریخ دارد. مت هیگ در این اثر درباره عشق، انتظار، زمان و تمام دغدغه‌های ساده بشری حرف می‌زند.

اگر با مت هیگ و آثار او آشنا باشید و یا حداقل کتاب انسان‌ها از این نویسنده را خوانده باشید، به راحتی با این کتاب نیز ارتباط خواهید گرفت. حتی شاید اگر اصلاً اسم نویسنده روی جلد نبود، به راحتی حدس بزنید که مت هیگ باید نویسنده چنین کتابی باشد. در این رمان، نوعی نگاه تلخ و گزنده به زندگی انسانی، اما در عین حال در تلاشی پیگیرانه برای کشف امیدها و روشنایی‌ها وجود دارد که خاص مت هیگ است.

مت هیگ در این کتاب نیز سعی دارد مثل انسان‌ها به این سؤال مهم پاسخ بدهد که: «چرا باید زندگی را انتخاب کنیم؟ چرا رنج‌ها را بپذیریم و ادامه بدهیم؟» با این تفاوت که به قول خودش در اثر قبلی افق کتاب بی‌کرانه فضا بود، و حالا شده بی‌کرانهٔ زمان.

این کتاب، داستانی جذاب و تأمل برانگیز درباره زمان و دغدغه‌های ساده زندگی دارد. هر کدام از ما چقدر زمان را درک می‌کنیم؟ آیا تا به حال به این فکر کردیم که اگر بتوانیم چندین سال بیشتر زندگی کنیم، لذت‌بخش خواهد بود یا خیر؟ اگر بتوانیم در زمان سفر کنیم چطور، آیا اصلاً می‌خواهیم پیر شدن عزیزانمان و از دست رفتن آن‌ها را ببینیم بدون اینکه خودمان فانی باشیم؟

در قسمتی از متن پشت جلد کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم آمده است: مت هیگ از نوعی حس همدردی با موقعیت انسانی، با روشنایی‌ها و تاریکی‌های آن، برخوردار است و از همه آن‌ها برای خلق داستان‌های خارق‌العاده‌اش استفاده می‌کند.

چگونه زمان را متوقف کنیم

کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم درباره مردی به نام تام هازارد متولد سوم مارس ۱۵۸۱ است که داره عارضه‌ای است که آناگریا نامیده می‌شود. افراد مبتلا به این عارضه که معمولاً در زمان بلوغ رخ می‌دهد به طور میانگین هر ده تا پانزده سال، فقط یک سال پیرتر می‌شوند. این افراد که تعداد آن‌ها نیز به نسبت زیاد است، برای حفظ امنیت‌شان مجبورند که هر چند سال هویت و مکان زندگی خود را برای اینکه شناخته نشوند عوض کنند.

بنابراین تام با اینکه که چهل و یک ساله به نظر می‌رسد اما واقعاً ۴۱ سال ندارد و سن و سالی ازش گذشته است. داستان کتاب نیز از جایی شروع می‌شود که تام تصمیم می‌گیرد بعد از چند سال دوباره به لندن برگردد و قصد دارد معلم تاریخ یک مدرسه شود. در روز اول مدرسه با یک خانم جوان فرانسوی آشنا می‌شود که ظاهراً به او علاقه‌مند است اما زندگی تام و رازی که با خود دارد خطرناک است.

داستان با زمان حال شروع می‌شود. یک شروع خوب و معماگونه که ذهن خواننده را بسیار درگیر می‌کند و سوال‌هایی زیادی برای او پیش می‌آورد. سپس فلش‌بک‌ها و برگشت به گذشته آغاز می‌شوند. به سال‌های مختلف و به قرن‌های مختلف سفر خواهیم کرد. گذشته پر رنج تام را مرور می‌کنیم و در این سیر چندصد ساله با شکسپیر و فیتزجرالد برخورد می‌کنیم. غم پیر نشدن را می‌چشیم و مرتب به زمان حال برمی‌گردیم تا کم کم به جواب معماها برسیم.بدون شک خواننده‌ای که کتاب همه می‌میرند اثر سیمون دوبوار را خوانده باشد، متوجه شباهت‌های این دو کتاب می‌شود. در کتاب همه می‌میرند نیز شخصیت اصلی آن نامیرا بود و در اینجا نیز، تام هم دچار نوعی نامیرایی و عمر طولانی هزار ساله شده با این تفاوت که مرگ یک روز، شاید هزاران سال بعد، بالاخره به سراغ او خواهد آمد. شاید در نگاه اول این عمر طولانی و نامیرایی یک موهبت به نظر برسد ولی در واقع نفرین است! چون فقط مسئله طول عمر و در ظاهر زنده ماندن نیست. این زندگی طولانی، چالش‌های زیادی به همراه دارد.

نویسنده در کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم همراه با خواننده زمان را متوقف می‌کند اما ما باید به این نتیجه برسیم که آیا حتی اگر مرگ در انتظارمان نباشد باید به دنبال معنایی برای زندگی باشیم؟

برای تام، وجود انسان‌های دیگر مهم و مطرح است. به خصوص مادرش، همسرش و دخترش که هر سه به نوعی به خاطر عارضه تام، ضربات عاطفی و جسمی سنگینی را از طرف مردم متحمل شده‌اند. چه در قرون وسطا که آن‌ها را جادوگر می‌دانستند و چه از طرف مردمان زمان حال که شاید بخواهند برای کشف راز طول عمر، تام و امثال او را مانند موش آزمایشگاهی مورد مطالعه و آزمایش قرار دهند. اما شاید طرز تفکر شخصیت دیگر این رمان، که می‌توان او را شخصیت منفی دانست، بیراه نباشد. هندریک نیز عمری طولانی دارد ولی مانند تام، دغدغه معنا ندارد و اعتقاد دارد که:

من کشف کرده‌ام بهترین چیزها لذات نفسانی است، هیچ معنایی جز آن وجود ندارد و هیچ‌چیز دیگری نیست و هدف فقط زنده ماندن است که از زندگی لذت ببریم.

این رمان در کنار سایر کتاب‌هایی که خواننده را با مسئله زمان و مرگ روبه‌رو می‌کنند سوال‌های عمیفی درباره معنای زندگی پیش روی خواننده قرار می‌دهند. به عنوان مثال در طول زمان چه بر سر عشق و دلبستگی‌هایمان می‌آید؟ آیا مرگ واقعاً یک موهبت است که به زندگی معنا می‌دهد؟ آیا واقعاً تصور می‌کنیم نامیرا بودن و بیشتر زیستن از هرکس و هرچه دوست داریم، ما را از سعادت ابدی برخوردار می‌کند؟ برای پاسخ به این سؤالات شاید خواندن کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم راهگشا باشد.

جملاتی از متن کتاب

اما یک زندگی معمولی شادمانی را تضمین نمی‌کند. و، البته، این – معلم بودن – فقط یک تظاهر بود. شاید هرکسی داشت به چیزی تظاهر می‌کرد. شاید هر معلم و شاگرد در این مدرسه داشت به چیزی تظاهر می‌کرد. شاید حق با شکسپیر بود. شاید تمام دنیا یک صحنه بود. شاید بدون نقش بازی کردن همه چیز از هم می‌پاشید. کلید شادمانی در این نبود که خودتان باشید، چون این اصلاً چه معنایی داشت؟ هرکسی وجودهای بسیار داشت. نه. کلید شادمانی در پیدا کردن دروغی بود که بیشتر از همه برازندهٔ شما باشد.

به این نیاز داشتم که اسمش را مدام به زبان بیاورم و او نیاز داشت آن را بشنود. به این نیاز داشتم که او یک واقعیت زنده بماند. ما بندهٔ زمانیم و قرار زمان بر گذشتن است.

من به یک اوج‌گیری موسیقی نزدیک می‌شوم. همه چیز دارد همزمان اتفاق می‌افتد. این یکی از طرح‌هاست: وقتی هیچ چیز اتفاق نمی‌افتد، باز هم چیزی اتفاق نمی‌افتد، اما بعد از مدتی آرامش از حد می‌گذرد و طبل‌ها باید به صدا در بیایند. چیزی باید اتفاق بیفتد. اغلب لازم است خودت موجب آن باشی. تو تلفنی می‌زنی. می‌گویی: «دیگر نمی‌توانم به این زندگی ادامه بدهم، به تغییر نیاز دارم.» و چیزی اتفاق می‌افتد که تحت کنترل توست. و بعد اتفاق دیگری می‌افتد که تو چیزی درباره‌اش نگفته‌ای. قانون سوم از قوانین حرکت نیوتون. عمل عکس‌العمل خلق می‌کند.

مردم معمولاً دوست دارند زندگی بشری را به صورت حرکتی در مجموع نرم روی شیبی بالارونده به سوی روشنگری و دانایی و رواداری ببینند، اما باید بگویم تجربهٔ من هرگز چنین نبوده. در این قرن چنین نیست و در آن یکی هم نبود.

نگران بودم که او غیرعادی باشد. که به سیزده سالگی برسد و دیگر بزرگ‌تر نشود. نگران بودم که ماریون با همان مشکلات – یا حتی بدتر از آن‌ها – روبرو شود چون می‌دانستم (و البته که می‌دانستم) زن‌ها بودند که باید برای اثبات بی‌گناهی‌شان در ته رودخانه می‌مردند.

من در زندگی فقط یکبار عاشق شده‌ام. به گمانم این مرا تا حدی رمانتیک نشان می‌دهد. فکر اینکه یک عشق واقعی دارید، اینکه بعد از دست‌دادنش هیچ‌کس دیگری با او قابل مقایسه نخواهد بود. این فکر شیرینی است، اما خود واقعیت ترسناک است. اینکه باید با تمام سال‌های تنهایی بعد از آن روبرو شوی. وجود داشتن بعد از آنکه علت وجودی تو دیگر نیست.

و من وحشت از وحشت او را حس کردم. که به گمانم بهایی است که برای عشق می‌پردازیم: جذب درد دیگری چون درد خودمان.

هرچه بیشتر زندگی کنید بیشتر متوجه می‌شوید هیچ چیز پابرجا نیست. هرکسی به اندازه کافی زندگی کند پناهنده می‌شود. هرکسی در دراز مدت متوجه می‌شود ملیتش ارزش اندکی دارد. هرکسی می‌بیند که دیدگاه‌های جهانی‌اش به چالش کشیده شده و خطا بودنش اثبات می‌شود. هرکسی متوجه می‌شود آنچه یک انسان را معنی می‌کند انسان بودن است.

سال‌هاست خودم را قانع کرده‌ام که اندوه خاطرات سنگین‌تر و ماندگارتر از خود لحظه‌های شادی است. بنابراین براساس محاسبهٔ احساسی ابتدایی به این نتیجه رسیده‌بودم که بهتر است دنبال عشق یا حتی دوستی نباشم. اما اخیراً، حالا، کم‌کم داشتم حس می‌کردم نمی‌توانی احساسات را محاسبه کنی. برای حفظ خودت از آسیب، نوع فریب‌آمیزتری از درد را خلق می‌کنی. این یک معماست. زندگی سردرگم کننده‌است. فکر می‌کنم این تمام چیزی است که ما واقعاً می‌دانیم.

كلیدواژه‌های مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  تردید در نور

نگاهی به کتاب «دیدن در تاریکی»

  ذهن آگاه خوردن

درباره کتاب «علیه رژیم‌های غذایی»

  داستانی درباره‌ی زمان

نگاهی به کتاب «چگونه زمان را متوقف کنیم»

  مصائب توتالیتاریسم و راه دشوار خروج از آن

نگاهی به کتاب «ممکن‌ ساختن غیرممکن‌‌ها»

  ساکنان هندسیِ یک دنیای خیالی

مروری بر کتاب «پخستان»