img
img
img
img
img

چرا باید «شعر» را جایگزین «علم» کنیم؟

فرادید: مارتین هایدگر در عباراتی که شبیه به نوعی سوگنامه برای از دست رفتن “طبیعت” به نظر می‌رسد، می‌نویسد: «گیاه، برای یک گیاه‌شناس، دیگر همان “گل‌های رسته بر روی پرچین” نیستند؛ آن “منبع آبی” که جغرافیدان برای رودخانه تشخیص می‌دهد دیگر همان “سرچشمهٔ جوشیده از کوهسار” نیست». انتقادات مارتین هایدگر از مفهوم «تکنولوژی» در دهه‌های اخیر توجهات زیادی را به خود جلب کرده است. فاجعه قریب‌الوقوع تغییرات آب‌وهوایی به دلیل انتشار گازهای گلخانه‌ای نیز تا حد زیادی به افزایش جذابیت انتقادات او کمک کرده است.

اما نقد هایدگر از علم و تکنولوژی یک نقد سطحی و مبتنی بر مسائل روزمره نیست بلکه از دل یک دیدگاه عمیق فلسفی برخاسته است؛ دیدگاهی که می‌خواهد چشم‌انداز متفاوتی از «هستی» را پیش روی انسان باز کند و نگاه تازه‌ای به جهان را به ما یاد بدهد. در این مقاله سعی می‌کنیم در حدی بسیار مختصر به مبانی عمیق نقد هایدگر از تکنولوژی و علم مدرن اشاره کنیم.

هایدگر و پدیدارشناسیِ هستی

در یک سخنرانی دانشگاهی در سال ۱۹۵۱ که بعداً با عنوان «چیست آنچه “تفکر” نامیده می‌شود؟» منتشر شد، مارتین هایدگر جملهٔ مشهوری را به کار برد؛ او گفت: «علم فکر نمی‌کند». در همان متن، او علم را به عنوان «انباشتی بی‌فکرانه از نتایج» توصیف می‌کند که بی‌تفاوتی به جهان را نشان می‌دهد، نه علاقه‌مندی به آن را.

اما “تفکر” چیست و به چه معنا می‌توان گفت که علم قادر به تفکر نیست؟ برای درک کامل منظور مارتین هایدگر، باید درکی از موضع فلسفی بسیار خاص او داشته باشیم. هایدگر از لحاظ فلسفی به سنتی به نام «پدیدارشناسی» تعلق دارد. ایدهٔ اساسی پدیدارشناسی این است که قضاوت‌های ما دربارهٔ واقعیت باید بر اساس تحلیلی از چگونگی «ظهور و پدیدار شدن» آن در برابر ما باشد. از نظر ادموند هوسرل که به عنوان پدر پدیدارشناسی شناخته می‌شود، وظیفهٔ اصلی فلسفه، «توصیف تجربهٔ مستقیم ما» است. هوسرل می‌گفت ما برای اطمینان از اینکه ایده‌هایی که دربارهٔ واقعیت داریم توهم‌آمیز نیستند، باید باورهای قبلی خود را به حالت تعلیق درآوریم و محتوای آن‌ها را تحلیل کنیم. به عبارت دیگر، یک رویکرد پدیدارشناسانه به تجربه، به این نمی‌پردازد که «چه چیزی» در تجربهٔ ما آشکار می‌شود بلکه به دنبال این است که «چگونگی» آشکار شدن آن را دریابد.

شاید این توضیح مبهم به نظر برسد اما با یک مثال نسبتاً ساده می‌توان آن را روشن‌تر کرد. مثلاً بیایید مفهوم «فاصله» یا «مکان» را در نظر بگیریم. یک شیوهٔ توجه به موضوع مکان این است که بخواهیم آن را به روشی علمی «اندازه‌گیری» کنیم. در این صورت اگر ما فاصلهٔ پاریس تا توکیو را در نظر بگیریم می‌توانیم بگوییم این دو شهر حدود 10 هزار کیلومتر با هم فاصله دارند. در این روش، ما تلاش کرده‌ایم تا آنچه که واقعاً وجود دارد را تشخیص بدهیم و کشف کنیم.

اما آیا روش فوق می‌تواند «نحوهٔ آشکار شدن» این فاصله را برای انسان‌ها توضیح بدهد؟ به هیچ وجه! زیرا برای مثال در چند قرن قبل، سفر از پاریس به توکیو یک سفر بی‌اندازه «دور و دراز» به حساب می‌آمد که شاید حتی امکان آن نیز برای کسی متصور نبود. اما حالا این «فاصله» فقط به چند ساعت تقلیل یافته است؛ حتی شما می‌توانید در توکیو بنشینید و آنچه در پاریس رخ می‌دهد را به صورت زنده تماشا کنید. بنابراین مفهوم مکان یا فاصله در حال حاضر به شکلی کاملاً متفاوت از گذشته برای ما آشکار می‌شود. شاید بتوان گفت که این روش دوم نگریستن به مفهوم مکان، نوعی رویکرد پدیدارشناسانه است که مفهوم را با توجه به درکی که ما از آن داریم بررسی می‌کند و نه به صورتی مطلقاً انتزاعی.

این رویکرد تأثیر زیادی بر فلسفه هایدگر داشت؛ با این حال، نقطهٔ شروع او تحلیل تجربه نبود، بلکه «تحلیل پدیدارشناسانهٔ خودِ هستی» بود.

بازگشت به پرسش هستی

کتاب «هستی و زمان» که یکی از مشهورترین آثار هایدگر است، با بیان این عقیده آغاز می‌شود که «مسئلهٔ هستی» (یا پرسش از چیستیِ وجود) امروز به فراموشی سپرده شده است. منظور هایدگر از مسئله هستی، پژوهش درباره این نیست که واقعیت چیست، بلکه سؤالی درباره معنای خود کلمه «وجود» است.

برای درک این تمایز باید به این نکته توجه کنیم که کلمه «هستی» می‌تواند دو معنای اساسی متفاوت داشته باشد: از یک سو این واژه به اشیاء یا چیزهایی که وجود دارند اشاره دارد: مثلاً یک انسان. از سوی دیگر، کلمهٔ هستی به خود واقعیت این اشاره می‌کند که چنین اشیا یا چیزهایی وجود دارند. به عبارت ساده‌تر منظور هایدگر از هستی، موجودات نیستند بلکه «وجودِ» موجودات است.

استفاده هایدگر از روش پدیدارشناسی

از نظر بسیاری از فیلسوفان، مفهوم «وجود» غیرقابل تعریف و به یک معنا بدیهی است و نیازی نیست که به سراغ فهم آن برویم. اما مارتین هایدگر با این عقیده همراه نیست و فکر می‌کند ما باید راهی به سوی فهم این مفهوم بیابیم. راهی که او دنبال می‌کند نوعی پدیدارشناسی هستی است. از نظر او مطالعهٔ «هستی» یک تحقیق پدیدارشناسانه است که تلاش می‌کند تا نشان دهد که موجودات «به چه شیوه‌هایی» بر ما ظاهر و آشکار می‌شوند؛ یا به عبارت دیگر حالت‌ها و نحوه‌های هستی داشتن آن‌ها را بررسی می‌کند.

بیایید به یک مثال نگاه کنیم. از نظر هایدگر بی‌واسطه‌ترین و مستقیم‌ترین حالت هستی (یا ظهور) موجودات این است که یک وسیلهٔ «آماده برای استفاده» باشند. مثلاً یک نجار آگاهی مستقیم و بی‌واسطه‌ای از چکشی که استفاده می‌کند دارد، حتی پیش از آنکه به صورت علمی و آگاهانه درباره آن به عنوان یک شیء فکر کند. چکش برای نجاری که از آن استفاده می‌کند صرفاً مجموعه‌ای از خواص مختلف، وزن مشخص و شکلی خاص نیست، بلکه چیزی است که به کسی اجازه می‌دهد کاری را انجام دهد.

بنابراین، تحلیل هایدگر از وجود چکش نشان می‌دهد که طبیعی‌ترین حالت هستی، «شیئیت» محض و خالص و سرد موجودات نیست. برای یک نجار، چکش بر اساس یک تعریف علمی و منطقی و ریاضیاتی شناخته نمی‌شود بلکه بر اساس «مفید» بودنش شناخته و ادراک می‌شود. پس واقعیت را نمی‌توان صرفاً به عنوان یک فضای سه‌بعدی بی‌تفاوت تصور کرد که چیزها در آن ساکن باشند؛ بلکه واقعیت کاملاً در نسبت با ارتباطات ما با اشیاء و نحوهٔ استفاده از آن‌هاست.

اما حالتی دیگر از هستیِ موجودات می‌تواند زمانی آشکار شود که ابزاری مانند چکش از خدمت کردن به هدف خود بازمی‌ماند. مثلاً هنگامی که سر چکش از دسته آن جدا می‌شود، نجار آن را به شکلی دیگر تجربه می‌کند. حالا تازه نجار آن را به عنوان یک «شیء» تجربه می‌کند و نه به عنوان یک ابزار مفید.

چرا علم فکر نمی‌کند؟

حالا می‌توانیم معنای انتقاد هایدگر از علم و تکنولوژی را روشن کنیم. نکته انتقادی در تفکر هایدگر این است که در طول تاریخ، این شیوه‌های مختلفِ درک هستی تقریباً یکسان شده‌اند و ما دیگر غنای اولیه هستی را فراموش کرده‌ایم. عامل اصلی این موضوع از نظر هایدگر شیوه «علمی و فلسفی» مواجهه با هستی است. امروز موجودات تنها به عنوان چیزهایی با ویژگی‌های قابل اندازه‌گیری درک می‌شوند. رویکرد علمی «هستی» را به معنای اشغال کردن مقداری فضای قابل اندازه‌گیری، داشتن وزنی قابل اندازه‌گیری و مهم‌تر از همه، «قابل بهره‌برداری بودن» به شکلی قابل اندازه‌گیری درک می‌کند. در این شیوه از درک هستی، ما دیگر با آن نحوهٔ درکی که بر ارتباط میان انسان و یک شیء خاص متمرکز است سر و کار نداریم بلکه همه چیز را به عنوان اشیائی محض و ریاضیاتی نگاه می‌کنیم.

این رویکرد علمی که هر چیزی را به عنوان یک «شیء دارای قابلیت بهره‌برداری به صورت مشخص» نگاه می‌کند، در حقیقت مشخصه سلطه کنونی تکنولوژی است. هایدگر معتقد است که ما دیگر قادر به «قدردانی» از زیبایی و شگفتی‌های جهان نیستیم زیرا همه چیز، از جمله خودمان را، صرفاً به عنوان مواد اولیه و منابعی بالقوه برای تولید صنعتی در نظر می‌گیریم. ما دیگر همه چیز را ریاضیاتی، علمی و تکنولوژیکی نگاه می‌کنیم و نگاه مبتنی بر ظهور اصیل هستی را از دست داده‌ایم.

بنابراین عبارت «علم فکر نمی‌کند» به این معنا است که علم، «هستی» را در زیر ویژگی‌های عددی و انتزاعی پنهان می‌کند. هایدگر در سخنرانی خود در سال ۱۹۵۱ به مخاطبانش یادآور می‌شود که «تفکر» (thinking) از نظر ریشه‌شناسی با «قدردانی کردن» (thanking) مرتبط است. تشکر کردن به معنای قدردانی از چیزی است که بابت آن شکرگزاریم. به همین ترتیب، تفکر کردن نیز از نظر هایدگر به معنای پذیرش چیزی در جهان است. برای مثال، «تفکر» دربارهٔ یک رودخانه، صرفاً به معنای فهمیدن مقدار آبی که از آن جاری است یا مقدار انرژی قابل تولید از حرکت آن نیست. بلکه به معنای درک و سازگار کردن خود با رودخانه به عنوان عنصری در دنیایی پر از معنا است. در حالی که «علم» اساساً تقلیل‌دهنده است، «تفکر» باید پذیرنده باشد.

شعر به عنوان جایگزینی برای علم

از دیدگاه مارتین هایدگر، این انتقاد از علم، مستلزم بازنگری در فلسفه نیز هست. از نظر او، فلسفه از زمان افلاطون با علم همدست بوده است و با استفاده از انتزاع‌ها، «هستی» را پنهان کرده است. افلاطون می‌گفت جهانِ دائماً در حال تغییرِ تجربیات روزمره قابل اعتماد نیست و بنابراین فلسفه باید خود را به ریاضیات نزدیک کند تا بتواند اصول ثابت را بشناسد.

به این معنا، فلسفه در شکل افلاطونی خود ترکیبی از تحسین دقت علمی و بی‌اعتمادی نسبت به شعر است. شعر که به نوعی بازتابی از جزئیات درون تجربه ماست، باید از آرمان‌شهر افلاطون طرد شود. اما هایدگر کاملاً برعکس فکر می‌کند. او معتقد است که در طول تاریخ فلسفه، هستی به تدریج به فراموشی سپرده شده است.

بر اساس نظر هایدگر، «تفکر» باید علیه این سنت فلسفی بازسازی شود. به این معنا که الگوی تفکر نباید استدلال‌های ساختاریافتهٔ ریاضیات باشد، بلکه استعاره‌های خلاقانهٔ شعر باید راهنمای تفکر باشند. از آنجایی که هستی به معنی شیوهٔ آشکار شدن موجودات است، تفکر باید ابداع و فهم چنین شیوه‌هایی باشد.

این دقیقاً همان کاری است که یک استعاره انجام می‌دهد؛ یک استعارهٔ شعری از نظر هایدگر «راهی جدید برای اندیشیدن به جهان» ارائه می‌کند. به عنوان مثال، مقایسه مراحل مختلف زندگی انسان با چهار فصل، روشی جدید برای تفکر درباره وجودِ خودِ ما به ما می‌دهد. به همین دلیل است که هایدگر در دوره‌ای طولانی از دورهٔ کاری خود می‌کوشد تا با تکیه بر اشعار شاعرانی مانند فریدریش هولدرلین و راینر ماریا ریلکه، معنای زندگی در جهان را بازتعریف کند.

بنابراین، مقایسه علم با شعر معنای این گفته مارتین هایدگر که «علم فکر نمی‌کند» را روشن می‌کند. شعر می‌تواند فکر کند زیرا به ما اجازه می‌دهد جهان را به شیوه‌های متفاوتی ببینیم. البته، علم نیز تجربه خاصی از جهان را پیش روی ما باز می‌کند اما از آنجا که این کار را به قیمت بستن همهٔ راه‌های دیگر انجام می‌دهد، نهایتاً دروازهٔ تجربهٔ ما را به روی جهان می‌بندد و ما را در زندان یک نوع تجربهٔ خاص محبوس می‌کند و امکان تفکر را از ما می‌گیرد.

كلیدواژه‌های مطلب: /

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  «تلفنِ باد» چیست و چگونه می‌تواند «اندوه» را تسکین بدهد؟

مردم از تلفن باد برای تماس و گفتگوی یک‌طرفه با عزیزان فوت‌شده‌شان استفاده می‌کنند و ناگفته‌هایشان را به آن‌ها می‌گویند.

  جورج اورول یا آلدوس هاکسلی؛ پیش‌بینی‌های کدام نویسنده درباره‌ی آینده دقیق‌تر بود؟

جورج اورول و آلدوس هاکسلی دیدگاه‌های کاملاً متفاوتی در مورد آینده داشتند.

  روانشناسی عامه‌پسند می‌تواند زندگی‌تان را بهتر کند؟

روانشناسی عامه‌پسند را می‌توان به‌مثابۀ هر تلاشی برای ارائه مفاهیم روانشناختی به مخاطب عمومی تعریف کرد.

  چرا ناسزا و توهین در نسل جوان رایج شده؟

فرهنگ عمومی بین فرهنگ عام و خاص مدام در حال حركت است و یک حالت بینابینی دارد. یعنی گاهی به طرف فرهنگ عام می‌رود و گاهی به طرف فرهنگ خاص.