امروز خبر تلخ درگذشت «دو مادر» را شنیدم. مادر دوست عزیزم دکتر شادرو منش (استاد گروه ادبیات فارسی دانشگاه خوارزمی) و مادر خانواده گرامی ذاکری در ساداتمحله رامسر. پیوند دوستیام با هر دو دوست، پیشینهای بسیار پیشین دارد. متعلق به روزگار جوانی و دانشجویی است. خبر درگذشت مادرِ هر یک از دوستانم، یادآورِ خوش یادها و غم یادهای گذشتِ حسرتانگیز عمر است. غیر از آن، خبر درگذشت هر مادری در نظرم تلخ است. تصویر این هر دو مادر نیز اکنون، روشن در دیده و خاطرم مانده است. یکی نشسته بر صندلی در برابر من، نوروزی در منزلِ دکتر مسعود جعفری و آن دیگری، بیرمق و بیمار بر تخت و دریغگوی رفتن ِ همسر بردبار و آرام خود، زندهیاد ذاکری؛ آموزگاری خوش دل و بسیار زلال، چون چشمهها و رودهای بیقرار ییلاق جواهرده و سلمل که مأوا و خلوتکده محبوبش بود. هر دو مادر، از زنان سنتی بودند، چون آنان هم اصیل، پرتوان، بیتوقع و بیادعا و فروتن و بیتردید گرهگشا و کار بلد در چم و خم زندگی. دقیقا مانند حضور حیرتانگیز و پرجاذبه «آجر» در معماری دوره ایلخانی و مغول و قاجار و رضاشاه. «آجر»، در عین سادگی و بینقش نگاری، در بناهای این دورهها، تمام ِ «بار و شگردهای دشوار و سنگین» طرح و پی و پیکره بناها را به دوش کشیده و متحمل شده و بسیار جذاب هم در چشمهای نظارهکنندگان خود نشسته است. مادران سنتی نیز اینگونه بودند. تمام وظیفه توان فرسای اداره امور اندرونی نهاد خانواده و تربیت فرزندان را به عهده داشتند. بعد از سر وسامان یافتن هر یک از فرزندان و تشکیل خانوادههای خُرد در ذیل خانوادههای گسترده، نیز باز مادران، که دیگر مادر بزرگان شده بودند، از سایه حمایت دلپذیر و دلگرمکننده و دستگیری بیمنت و بیهیاهوی خود دریغ نمیورزیدند. مداومت در توجه، برخورداری از درکی عمیق در مقوله تربیت فرزندان، حاصلی بسیار رضایتبخش برای جامعه گذشته ما در برداشته است. آنان درصدد بودند «انسان» تربیت کنند و نه دانشآموزان مدرسه تیز هوشان یا دانشجویان رتبههای برتر کنکور
یا کسبکنندگان جوایز مسابقات بینالمللی!! بر همه امورِ تربیت نظارت میکردند و هنگام خطا و خلاف آمد رفتار، حتما درصدد اصلاح میکوشیدند. از حرف زدن با لقمه غذا در دهان و مسواک زدن در حضور دیگران گرفته تا خالی کردن آب بینی با دستمال کاغذی در موقع غذا خوردن در جمع، بیمبالاتی و شلختگی در لباس پوشیدن، بیاعتنایی به «وقت و قرار»، مسوولیتپذیری در برابر خانواده و جامعه، ادب و نزاکت هنگام سخن گفتن و راه رفتن، ایستادن در صفهای نانوایی و اتوبوس و دهها مسائل دیگر ریز و درشت تربیتی، همواره در تیررس چشم تیزبین آنان بود. بیآنکه کمترین ادعایی یا سوادی نیز در علم تعلیم و تربیت داشته باشند. بسیاریشان هم چون مادر خودم حتی خواندن و نوشتن هم نمیدانستند. وقتی حاصل تربیت آنان را با تربیتشدگان امروز خود مقایسه میکنیم جز حیرت از فاجعهای که به بار آوردهایم احساسی دیگر سراغ انسان نمیآید. من از کلیت رفتار تربیتشدگان امروز و شیوه غالب سلوک جوانان این روزگار که هر روز بارها چشمههای بسیار آن را در اطراف خود و در معابر و مترو و کلاس و دانشگاه و… به چشم میبینم حرف میزنم. کاری به نوادر و استثناها یا اقلیتی از آنان ندارم. همچنین مسوولیت تمام این مصیبتِ ناپیداکران پوکی، بیمسوولیتی، پرتوقعی، بینزاکتی و ابتذال، طلبکاری پایانناپذیر، کتاب نخوانی و دهها صفات ریز و درشت زشت را هم فقط متوجه مادران و نهاد خانواده نمیدانم. آموزش و پرورش، رسانههای مجازی، شبکههای اجتماعی و… هر یک به قدر خود در این زمینهها کوشا بودهاند، اما مرگ چنین مادرانی غیر از آنکه از دست رفتن سرمایههای بیجایگزین فرهنگی و اجتماعی است -و از این لحاظ واقعا تأسفانگیز است- معنای واقعی و ملموس «مرگ» را هم به انسان می فهماند. فکر کنم هر کس معنای واقعی مرگ را فقط با درگذشت «مادر» و پس از آن، با مرگ «پدر» متوجه میشود. رویایی واقعی و ملموس هر انسانی با مرگ، که متوجه حضور مرگ میشود، تنها در مواجهه با مرگ مادر و پدر است. دیگر مرگها، بیشتر خبر آورنده کوچ دیگران هستند. گویی میشنویم کسی به سفر رفته است البته سفری بیبازگشت؛ اما در مرگ مادر، انسان هم به معنای زندگی عمیقا میاندیشد و هم به معنای مرگ. گمان نمیکنم، هیچ حادثهای در زندگی چون مرگ مادر بتواند انسان را از روال عادی زیستن به در برد. بعد از مرگ مادر، گویی هم مسیر زندگی و هم نگاه به زندگی عجیب دگرگون میشود. از طرفی، مرگ مادر دقیقا مانند گسسته شدن رشته تسبیح است. بسیاری از علقهها و علاقهها از هم میگسلد. دیدارها و محبتهای فامیلی و خانوادگی به بیجانی و کم جانی و گاه به نیستی میانجامد. گویی مادر، رشته بسیار استوارِ اخلاق و معاشرت در هر خانواده است. ستونی است که گویی تمام ملاحظات فامیلی و نسبتها و پیوندهای قومی و خویشی بر آن استوار شده و بدان تکیه داده است. وقتی این ستون فرو میریزد همه آن تعلقات عاطفی هم از اساس سست میشود وچندان نمیپاید. اما نکته تأملانگیزتر آن است همین مادران که با مرگ خود، در اساسِ زندگی فرزندان و رشتههای خویشاوندی، چه بسا بسیار خدشه وارد میکنند خود در زندگی، چندان توجهی به «زندگی خود» نداشتند. تمام زندگی آنان برای دیگران بود. مصداق تمام عیار و روشن «دیگرخواهی» بودند. من به یاد ندارم که مادرم یا مادربزرگهایم در پی خوشی در زندگی برای خود بودند. نه از خریدن لباسی چندان خوشحال میشدند و نه هدیههای زیبایی اگر به دستشان میرسید بدان تعلق خاطر مییافتند. معمولا همان را هم به فرزندان و اقوام نزدیک در مناسبتهای شادی و نوروز هدیه میدادند. حتی گاه فرصت و دل و دماغ خریدن جورابی تازه را هم نداشتند. صحنههایی از این مادران، که جورابهای پاره خود را وصله میزدند و میدوختند، در همین لحظه که این سطرها را مینویسم در خاطرم میگذرد. آن مادران هیچ توقعی از زندگی نداشتند و «مرگ» را هم فقط از آن همسایه نمیدانستند. روایت دکتر اسلامی ندوشن در توصیف این احوال مادر خود، نکتهآموز است:
«به طور کلی مادرم با مرگ انس خاصی یافته بود و همیشه آن را مدنظر نگاه میداشت. این، به سبب اعتقاد مذهبی و خصلت زاهدانهای بود که در او بود. دنیا را ارزنده به دل بستن نمیدانست و همه حواسش در دنیای دیگر بود. گرایش عجیبی به نحوه زندگی راهبانه و حتی عسرت داشت و تنها فرزندانش و بعضی وابستگیهای اجتنابناپذیر زندگی، او را از روی بردن بیشتر به مرگ باز میداشت. بارها به ما میگفت که اگر به خاطر شماها نبود زنده ماندن را نمیخواستم. خالهام نیز کم و بیش همین گرایش به عزلت و تزهد را داشت، منتها او…. لااقل به مرگ اظهار انس نمیکرد.» (روزها، جلد اول، ص۶۰)
اما در سویدای ذهن و خاطر این مادران سنتی و عمدتا بیبهره از سواد و خواندن و مطالعه کردن، درباره حقیقت «زندگی و مرگ» واقعا چه میگذشته است. پاسخش بسیار دشوار است. محمد قاضی مترجم، مادربزرگ خود را پیرزنی مهربان میدانست «که مظهر غم و اندوه بود» (خاطرات یک مترجم، ص۱۸) و سیمین بهبهانی پاسخ این پرسش مرا درباره مادرش، که از قضا نه زنی سنتی و عامی که از فعالان فرهنگی و اجتماعی دوران خود بود، اینگونه به قلم آورده است:
… مادرم در آستانه مرگ گویا شادمانه و شاکر نبود، زیرا در آخرین نفس گفته بود: یک عمر زجر کشیدم! نه، این کلام ماقبل آخر او بود، زیرا پس از آن گفته بود: مواظب بچهها… نوههایش را سفارش کرده بود. (با مادرم همراه، ص۲۷۳)
«مرگ مادران»، غمی جاودان است که بیتردید در نهاد خانواده و روابط اجتماعی بسیار تاثیرگذار است و اگر این حادثه تلخ، بیگاه و زودهنگام نیز روی دهد در نظام تعلیم و تربیت، خللهای گاه جبرانناپذیر وارد خواهد آورد که آثار سوء آن در بسیاری از مقولههای فرهنگی و اجتماعی خود را خواهد نمایاند. اما نکته تأملانگیز آن است که چنین «پدیده مهم عاطفی و تاثیرگذار» چرا در ادبیات معاصر ایران کمرنگ و ناپیداست. دوست فرزانهای که استاد ادبیات انگلیسی است، میگفت در ادبیات مغرب زمین در قرن بیستم، به ماهیت و موضوع «مادر و فرزندی» بسیار توجه شده و آثاری بسیار و گرانقدر نیز در تشریح و تحلیل این مقوله براساس مکاتب روانشناسی و نظریات ادبی به قلم آمده است. همچنین در زمینه سوکنگاری در فراق مادران درغرب نیز نمونههای درخشانی میتوان یافت. اما در ادبیات معاصر ایران، هرگاه سخن از «مادر و یاد او» میرود جز انگشت شمار سرودهها ونوشتههایی در این باب، مانند آثار شهریار و پروین اعتصامی و ایرج میرزا و شاهرخ مسکوب و…، اثر چشمگیر دیگری نمیتوان سراغ گرفت. حتی بعضی محققانی که در موضوع «سوکنگاری» بسیار نوشته و در این زمینه صاحبنام شدهاند در «سوک مادر» خود حتی چند سطری ننوشته اند. باید دراین زمینه تأمل کرد که اصولا ملاک «سوک و فقدان» در نظر ادبا و نویسندگان ما چه بوده است؟ آیا صرفا «فرهیختگی» و «تلاشهای علمی و فرهنگی» و درنهایت «غنابخشیدن» به میراث ایران را باید نخستین و آخرینِ سبب پذیرفتنی و مشوق «سوک نگاری» دانست.
از آن آثار نادر سوکنامه مادران در ادبیات معاصر ایران همچنین میتوان به روایت سیمین بهبهانی از «مرگ مادر» اشاره کرد. روایت سیمین در عین برخورداری از ویژگیهای زبان خود او، از منظر «توصیف زنانه» به ماجرا نگریسته است:
«تلفنی خبر درگذشت او را شنیدم… گوشی را برجا گذاشتم. ایستادم. اطراف را پاییدم. انگار میخواستم بدانم که آیا وجود دارم ودر خانه خود هستم و آنچه را شنیدهام حقیقت دارد یا نه. مشتی از موی سرم که از لای انگشتانم بیرون زده بود، همراه غلتیدن اشکی که از گونههایم سرازیر میشد، یقینم داد که آنچه شنیدهام باید پذیرفته شود.بابد، باید. خواه و ناخواه… دلهره رسیدن آن «خفته در تابوت» و دیدن پیکر بیجانش مرا به یک تکه یخ بدل کرده بود. بغض در گلویم با هر نفس همراه صیحهای گلویم را خراش میداد و بیرون میآمد. انتظار چه قدر سخت بود… من قرآن مادرم راکه قبل از سفر به من سپرده بود و آن را خوب میشناخت و محل آیات خاصرا به خاطر داشت، زیر بغل گرفته و میلرزیدم… سرانجام گفتند جنازه آمده است… به هر مصیبتی که بود دنبال جنازه که میبردندش تا به آمبولانس بسپارند دویدم و قرآن مادر را روی تابوتش گذاشتم… در گورستان ابنبابویه به دنبال جنازه میدویدم و دیوانهوار فریاد «لااله الاالله» سر میدادم. پایم به نرده گوری گرفت و تمامقد به زمین افتادم و تیزی نرده، عضله پایم راستم را شکافت. حادثه مرا از ادامه باز نداشت، روپوش تابوت را پس زدند. صورت مادرم را دیدم. آرام، زیبا با پلکهای روی هم افتاده، زیر همان ابروهای نازک کمانی. قرآنِ او را روی سینهاش گذاشته بودند. در همان روزها سرودم:
سخن دیگر نگفتی، ای سخن پرداز خاموشم!
فراموشت نمیکردم، چرا کردی فراموشم؟
مراسم… تمام شد به این نتیجه رسیده بودم که همه این تظاهرات برای منفک شدن از یاد فاجعهای است که ما را میگدازد. واقعا دیدارها، غمخواریها، نوازشها تسلای خاطر است. مراسم عزاداری اگر برای مردگان بیاثر باشد برای زندگان داروی غمهاست…»
(با مادرم همراه، ص۴۷۴ – ۴۷۸)
روایت دیگر، از قضا از آنِ کنشگری فرهنگی و کارآزموده عالم نشر وکتاب است، نه نویسنده یا شاعر. روایت عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار انتشارات امیرکبیر در سوک مادر:
«… ناگهان خورشید میگیرد، دنیا تیره و تار میشود، سرم گیج میرود، در چاهی سرد و تار و بیبُن سقوط میکنم، با مادرم. دیگر همهچیز تمام شده، دفتر به پایان رسیده، کتاب بسته شده… من به دنبال مادرم میروم که درنگ نمیکند و به راه خود میرود، میرود تا دوکهای پُرنخ از نخ را به کارفرما بدهد و دوک خالی بگیرد، بیچاره مادرم… آتش میگیرم وقتی به تلخیهایی میاندیشم که با او کرده بودم. این تلخیها را صدها بار تلختر میکنم و به خوردِ خود میدهم، اما چه فایده، او دیگر رفته است و من ماندهام… تنهای تنها و بیپناه… فریاد میزنم، مینالم، ولی چه فایده… آنکه نباید میرفت رفته، آنچه نباید میشکست شکسته… او را به گورستان ابنبابویه میبرند ومن به دنبالشان، به دنبال مادر، طبق معمول ِ دوران خُردی، آنگاه که یکی دو دوک را روی سرم میگرفتم و کمکش میکردم… پیکر مادر را در گور میگذارند و من خاک گور را برسر میپاشم و زار میزنم. مادر دارد میرود، مادر را میبرند. به روی مادر خاک میریزند و من بر سرم خاک میریزم… برمیگردیم بیمادر…» (در جستوجوی صبح، مجلد اول، ص۲۶۶- ۲۶۸)
با همه آنچه گفته شد چارهای برای هیچ کس، جز پذیرفتن این غم و سازگاری با آن نیست. حرف پایانی این قصه پرغصه را عبدالرحیم جعفری به شایستگی بیان کرده است:
«ولی سرانجام «زمان» به حمایت زندگی و زندگان پا در میان مینهد و با امواج خود مرا میبرد…» (ص۲۶۹)
بسیاری از کارگزاران و تصمیمگیرندگان به علت ناآشنایی با متغیرهای گوناگون مسائل رفتاری، با سادهانگاری راهحلهایی پیشنهاد میکنند که البته مبتنی با دیدگاه علمی نیست.
در این مقاله برخی از تأثیرگذارترین کتابهای برندهی جایزهی نوبل ادبیات را بررسی میشود که بر موضوعات متنوعی تمرکز کردهاند و در سبکهای نوآورانهای نوشته شدهاند.
افسوس که گاه نقدها و پاسخ نقدها بیشتر برای مطالعۀ موردی بیاخلاقی، بیادبی و مغالطه به کار میآیند تا برای کشف حقیقت.
توصیههای جان هایدر برای تربیت رهبران مقتدر و عاقل
نگاهی به ترجمهی جدید «غرور و تعصب»