img
img
img
img
img

جامعه‌شناسی طنز

مهندس امیررضا پوررضایى

اطلاعات: در دوران کودکى، درست در یک بعدازظهر گرم تابستان، ایرج پزشکزاد پا به دنیاى من گذاشت و هرگز از آن نمى‌رود. به‌روشنى زمان‌هایى را به خاطر دارم که در دو دنیا مى‌زیستم: یکى زندگى روزمره و دیگرى دنیایى بود که پزشکزاد برایم ساخت؛ دنیایى با فضاها، روابط و شخصیت‌هایى پرداخته‌شده، روشن، ملموس، بسیار آموزنده و لذت‌بخش. در لابلاى لذت سرشار، نفهمیدم که چطور به من آموزاند که مى‌توان به گروهى و ارزش‌هایش تعلق داشت، ولى آن را زیر سؤال برد و قبل از آسیب‌دیدن، جدى نبودن و بی‌ارزشی آنها را فهمید. البته خوشبختانه من پسر هیچ دوله و نوه هیچ سلطنه‌ای نبوده‌ام که لازم باشد از زیر هوار القاب و عناوین بگریزم؛ اما شاید در ذهن و زندگى هر کسى، از این میراث‌هاى پوک و ارزش‌هاى بى‌ارزش وجود داشته باشد که باید تا دیر نشده، فکرى به حالشان کرد. او به ما گفت این خانواده طورى از آقابزرگ حرف مى‌زنند که انگار ویکتور هوگو بوده. او به نرمترین شکل به من آموزاند بزرگ، ویکتور هوگوست نه آنهایى که القاب و عناوینشان را خریده‌اند.

ما زمانى که به هر پدیده‌اى زیاد نزدیک هستیم، مثل این است که خیلى زیاد از آن دور باشیم، درست دیدنش مشکل است. پزشکزاد آموزگار بزرگ «نگاه انتقادى» به وضعیت نزدیک بود. استاد مسلم ساختن داروى شفابخش با طعم و مزه شهد و شکر. گاهى براى اینکه بى‌معنایى زندگى خود را پنهان کنیم، پشت عناوین و مشاغل و تاریخ و گذشتگان‌مان پنهان مى‌شویم و در اثناى این قایم شدن، به بزرگ‌کردن غیر واقعى این سنگر هم مى‌پردازیم. متفکران غربى به این وضعیت، «The spirit of seriousness» مى‌گویند که شاید بتوان آن را «جدى گرفتن معنابخش»، «جدى‌گیرى براى معناسازى» یا عبارتى در این حدود ترجمه کرد. به بیان دیگر، شخص یا جامعه، پدیده یا پدیده‌هایى را زیادى جدى مى‌گیرد و بزرگ مى‌کند تا به آن وسیله براى خودش شخصیت و هویت، و براى زندگی‌اش معنا بسازد و از واقعیت فرار کند. مثل شخصى که خودش را در شغلى که دارد یا ارزش‌هایى که باور دارد، تعریف مى‌کند: من معلم هستم، من کارمندم، من معمار هستم، من طبیعت‌دوستم، من ملى‌گرا هستم و… در این راستا به نوعى منکر خود واقعى‌اش مى‌شود و آن جایگاه را به جاى خود راستینش مى‌نشاند و البته به طرزى غیر واقعى هم آن جایگاه یا ارزش را بالا مى‌برد.

پزشکزاد در دنیاى داستان، ما را با خود همراه کرد و آموخت براى به دست آوردن آنچه مى‌خواهیم، باید اهل عمل و اقدام باشیم؛ اما اقدام غیر اصولى نه تنها ما را به هدف نمى‌رساند، بلکه از آن دور مى‌کند و ناخواسته سر از «باغ دزاشیب» درمى‌آوریم. او گفت عکس عبدالقادر بغدادى را در زندگی‌مان سر طاقچه بگذاریم تا به یاد داشته باشیم که فقط با نخوردن پیازچه و خواندن شعر سعدى، نمى‌توانیم آدم‌ها را حفظ کنیم، ناگاه کسانى که مشت مشت پیاز مى‌خورند، مى‌آیند و با امتیازات مادى آنها را جذب مى‌کنند و مى‌برند و این واقعیت دنیاست!

پزشکزاد در اولین خط، با اشاره به تاریخ سیزدهم، خرافه را زیر سؤال برد. دنیا را از زبان یک آدم خرافى کوته‌فکر روایت کرد و بعد تا خط آخر، صدها دلیل و علت و جریان را با دلپذیرى تمام بازگو کرد تا نشان دهد آن روایت خرافى نخستین تا چه حد از دنیا عقب است. خواست نشان دهد خرافه‌پرست یا خرافه‌پذیر، چندین و چند عامل و علت روشن را نمى‌بیند، یا نمى‌تواند ببینند یا نادیده مى‌گیرد.

او به خوانندگانش آموخت آدمهایى با ظاهر مقبول و داراى جایگاه اجتماعى، ممکن است بسیار آلوده هم باشند. و آدم‌هایى که ظاهراً چندان اخلاقى و اخلاق‌گرا به نظر نمى‌رسند، نه تنها حتی تصور برخی مناهی برایشان درناک است، بلکه تمام توان و مهارت خود را به کار مى‌گیرند تا آبروى کسی را حفظ کنند.

پزشکزاد به ما آموخت کسانى که به‌رغم توانایى‌ها، به خاطر آنکه بى‌اصل و نسب قلمداد می‌شوند، مورد اهانت قرار می‌گیرند، گرچه از سویى آسیب‌دیده این بى‌عدالتى هستند، از سوى دیگر خودشان ممکن است در جاى دیگر یک هنرمند سیاه‌باز را که برادرزاده آنهاست، از خود برانند تا مایه کسر شأنشان نشود!

او به ما آموخت پشت برگزارى برخی مراسم‌ها همچون جشن سالگرد ازدواج و میهمانى پاگشا و…، ممکن است مقاصد دیگرى هم در کار باشد که هیچ ربط و نسبتى با این عناوین ندارد.

او به ما آموخت اگر متوهم باشیم و به بى‌راهه برویم، کسانى که ما را دوست دارند، تأییدمان نمى‌کنند؛ دشمن ما تنها کسى است که نایب مناب ما مى‌شود و نامه‌هاى ما را دیکته مى‌کند تا حتى رمزگذاری‌اش انتقام از حقارت‌هاى گذشته باشد.

او چندین و چند بار به ما گفت: «تا قبر، آ، آ، آ، آ…» و یادآورى کرد که مرگ با ما بسیار کم‌فاصله است گرچه سالیان بلندی زندگى کنیم. چندین و چند بار گفت: «دروغ چرا…؟» و یادآورى کرد که: «چرا دروغ…؟» همان که بزرگانمان از بیست و پنج قرن پیش تا امروز گفته‌اند. او به زبان امروزین گفت و ما هزاران بار در گفتگوهایمان با خنده و شوخى تکرار کرده‌ایم که: «دروغ چرا؟ تا قبر، آ، آ، آ، آ!» البته هنوز زیاد دروغ مى‌گوییم! او نشان داد همان انسان ساده‌دلى که خیلى هم دوستش داریم، در بسیارى از مواردى که مى‌گفت «دروغ چرا»، و نزدیک بودن مرگ را شاهدى بر راست بودن سخنش مى‌آورد، راست نمى‌گفت!

او به ما آموخت حرف آنان که مرگ را شاهد مى‌آورند، باور نکنیم، بلکه متن زندگى باید راستى و درستى را نشان بدهد. او گفت پاسخ داشتن براى هر سؤال، کار نادان‌هاست.

پزشکزاد به ما هشدار داد عشق و عاشقى پایان خوشى ندارد؛ چه لیلى و مجنون، چه اسدالله‌میرزا و زنش، چه مش‌قاسم و عشق از دست‌رفته‌اش و چه دیگران و دیگران.

او نشان داد آنها که مى‌خواهند «زود، تند، سریع» کارى را پیش ببرند، دقت را فداى سرعت مى‌کنند و در هیچ موردى توفیق و رهیافتى ندارند و نشانه‌ها را درست نمى‌بینند؛ هر کسى را به عنوان مجرم مى‌پذیرند و جا مى‌زنند تا رکورد سرعت بالاترى داشته باشند و در عمل تسلیم دستورات غلط مى‌شوند و قاتل را با ضمانت شاکى آزاد مى‌کنند! اینها هرگز فضیلت «آهستگى» را درنیافته‌اند. او نشان داد کسی که مجسمه بلاهتش مى‌خواندند، چون اهل آهستگى بود، به برکت خونسردى و آرامش، تنها برنده بازى‌ها در آن جمع شد.

پزشکزاد که اشغال ایران به دست روس و انگلیس را به چشم دیده بود و با شغلش استعمار و استعمارگران را بهتر شناخته بود، با صداى بلند گفت ترسیدن بیش از حد از استعمارگر و اشغالگر، کار آدم متوهم و بیمارى است که خانواده و نزدیکانش هم به او مى‌خندند. او نشان داد آدمهایى که زیادی از یک قدرت استعمارى می‌ترسند، آنقدر با او فاصله مى‌سازند که ممکن است در دام یک قدرت استعمارى دیگر بیفتند که خبث طینتش را دست کم گرفته‌اند. مهمتر اینکه پزشکزاد علت این دشمن‌پندارى‌هاى بیمارگونه را پوشاندن واقعیت‌هاى داخلى معرفى کرد. در واقع نقش استعمار پیر که هزاران هزار جرم و جنایت هم کرده بود، در وقایع زندگى این فرد و خانواده‌اش نزدیک به صفر بود. حتى در دوران جنگ جهانى دوم که مشکلات زیاد و قحطى نزدیک بود، براى ناهار «واکسى»، از مطبخ چلوخورشت با نان و ماست و سبزى خوردن مى‌برند و میهمانى‌ها با پذیرایى‌هاى رنگارنگ در جریان است؛ اما در کنار همه اینها، آن هندى که فکرش را نمى‌کنیم و غیر از دعوا با واکسى کار نامعقولى نکرده، واقعا جاسوس از آب درمى‌آید! او که زنش انگلیسى است و دوستان هندی‌اش در ارتش انگلیس هستند، جاسوس آلمان‌هاست. پزشکزاد بعد از این‌همه خنداندن و زیر سؤال بردن توهمات بى‌جا، گفت: جاسوس و جاسوسى واقعى است و جاسوس‌ها به ما از آنچه فکر مى‌کنیم، نزدیکترند و در خانه ما نشسته‌اند و دارند آش پشت‌پاى ما را مى‌خورند!

او گفت اگر هوشیار نباشیم و فقط از چاله استعمار بگریزیم، در چاله بناپارتیسم مى‌افتیم. او که داستانش در اواخر دوره رضاشاه مى‌گذرد و خودش در دوره محمدرضاشاه کار و زندگى مى‌کند، طورى این دوره‌ها را به نقد کشیده که گزک به دست هیچ سانسورچى نداده است. بگذارید همین ‌‌جا آرزو کنم که هیچ کدام از بزرگان و سرمایه‌هاى علم و هنر و فرهنگ‌مان وارد سیاست نشوند. بازار سیاست به اندازه کافى مشترى دارد و صف طویلى هم پیرامونش مشتاقانه مترصدند تا روزنه‌اى بیابند!

او سلامت نفس بچه‌ها را که از اعوجاجات فکرى دورند، وسیله از پرده برون ‌افتادن یک واقعیت درگوشى کرد تا نشان دهد آنان که سلامت نفس دارند، بالاخره در گردنه‌اى زبان مى‌گشایند و گفتنى‌ها را مى‌گویند.

به ما آموخت اگر از پدیده‌اى زیاد بترسیم، سر از اعتدال و اقتدار درنمى‌آوریم، بلکه از آن سوى بام در آغوش یک خطر دیگر مى‌افتیم؛ یعنى اگر زیادى ضد انگلیسى شدیم، رئیسعلى دلوارى نمى‌شویم، دائى‌جان ناپلئون مى‌شویم!

او نظرش درباره وضعیت زنان را هم در لابلاى گفته‌هایش به ما ‌رساند؛ همان دوره‌ای که امروز بسیاری می‌گویند چه دوره خوبی بود، همه خوشبخت بودند و میزان طلاق صفر بود! او می‌گوید زنها برای اجتناب از ازدواج اجباری، راه گریزی که می‌دیدند، خودکشی بود. برای گریز از اختلافات خانوادگی، یا در واقع اختلافات مردها، هیچ کارى از دستشان ساخته نبود غیر از تهدید به انتحار. برای رساندن صدایشان به دادگستری می‌گفتند: خودم را می‌اندازم جلوی ماشین وزیر عدلیه!

پزشکزاد که ادیب و تحصیل‌کرده بود، نظام آموزشى را زیر سؤال برد؛ هم از زبان آقاجان که گرچه به او آقاى دکتر مى‌گفتند، ولى داروساز تجربى بود و پورى را سرزنش مى‌کرد که: «توى مدرسه و دانشگاه، به شما چى یاد مى‌دهند که شاپشال‌خان معلم روسى محمدعلى شاه را نمى‌شناسى؟» و هم از سوى مش‌قاسم، باغبان بى‌سواد خانه؛ کسى که قدیم مصدر و گماشته بود و بزرگترین جنگش، حمله به سگ‌هاى ولگرد دهشان بود و سرخوردگى در عشق، راهى غربتش کرده و بزرگترین آرزویش ساخت یک آب‌انبار در همان روستا بود. او نیز اشکالات جدى نظام آموزشى را درک می‌کرد و زیر سؤال مى‌برد!

او به ما گفت کسى ممکن است سرگرد (یا به اصطلاح آن روزها «یاور») باشد و جلوى چشم همه با لباس سرگردى راه برود، اما همه او را سرهنگ خطاب کنند!

پزشکزاد، پزشک‌زاده و دیپلمات بود؛ اما هیچ‌جا این را احساس نمى‌کنیم. هیچ تعصبى یا برترانگارى یا حتى تعلق خاطرى از خود نشان نمى‌دهد. دکتر ناصرالحکما و اسدالله‌میرزا، هر کدام به سهم خود «یکى از» شخصیت‌هاى داستان او هستند و کاملا خاکسترى.

نگاهی از بیرون

در خصوص اینکه در داخل فضاى داستان‌هاى او چه مى‌گذرد یا چه کارهاى ادبى ارزشمندى انجام داده، گفته و گفتنى بسیار است، ولى باید اندکى هم از بیرون نگریست. اینکه مردم یک جامعه به چه مطلبی می‌خندند و هنرمندان با شناختی که از جامعه دارند، چه مطالبی را دستمایه طنزشان می‌کنند، با خود علائم و نشانه‌های بسیار روشن جامعه‌شناختی دارد. در این موارد گاهى سؤال‌هایى هستند که ما را بهتر به موضوع نزدیک مى‌کنند:

ـ آیا خارجیان همواره در حال توطئه‌چینی برای ما هستند؟ پاسخ منفی است.

ـ آیا هرگز بیگانگان طرح و برنامه‌هایی از جنس توطئه برای ما نداشته و نخواهند داشت؟ پاسخ این سؤال هم بی‌شک منفی است. نگاه درست در گنجینه ضرب‌المثل‌های ماست: «پای مرغت را ببند، همسایه‌ات را دزد نکن.»

هر بار که برای ما توطئه‌ای ترتیب داده شده، ریشه و علتش خود ما بوده‌ایم. بعد از این نیز همین‌طور خواهد بود. پزشکزاد توهم توطئه را در فرهنگ ما نظریه‌پردازی کرد و امروز جامعه با درک ماجرا و خندیدن به آن، امید بیشترى دارد تا از این اشکال تاریخی فاصله بگیرد. فاصله گرفتن از توهم توطئه، مهمترین گام براى یافتن و خنثى کردن توطئه‌هاست. خارجی نه دوست است و نه دشمن، این ما هستیم که با رفتارمان از آنها دوست و دشمن می‌سازیم.

فیلسوف و نویسنده بزرگ اسپانیایی، میگل د اونمونو (Unamuno، ۱۸۶۴ ـ ۱۹۳۶) در خصوص جامعه اسپانیا و شخصیت دُن‌کیشوت می‌گوید: «فلسفه‌ای که در روح ملت من هست، در چشم من جلوه تراژدی درونیی است که با تراژدی روح دن‌کیشوت همسان است که جلوه‌ای است از جدالی بین آنچه عقل علمی از جهان نشانمان می‌دهد و آنچه آرزو داریم و ایمان مذهبی‌مان تأییدش می‌کند… می‌پرسید دن‌کیشوت از خودش چه گذاشت؟ جواب می‌دهم خودش را باقی گذاشت و یک آدم زنده؛ یک آدم جاویدان به همه تئوری‌ها و فلسفه‌ها می‌ارزد… اگر دن‌کیشوت را در اسپانیا مرده و سانچو را زنده بدانند، در آن صورت هم ما رستگاریم؛ زیرا سانچو موقعی که اربابش مُرد، خودش بدل به دلاور ماجراجویی شد و در انتظار ظهور شوالیه‌ای ماند که دوباره در رکابش خدمت کند… دوباره با این سؤال روبرو می‌شویم که: دن‌کیشوت چه گلی به سر فرهنگ زده؟ جواب این است که: کیشوتیسم. و این کم چیزی نیست… امید کامل به چیزی که عقلاً باطل است… دن‌کیشوت هرگز تسلیم نمی‌شود؛ زیرا بدبین نیست. همواره می‌جنگد و بدبین نیست، زیرا که بدبینی زاده خودخواهی است…

دن‌کیشوت در عصر ملال زندگی پدید نیامده است. منظور اوضاع و احوالی است که اغلب صورت ترس از مکان به خود می‌گیرد و در میان مردم این روزگار عجیب شایع است که خانمانشان را رها می‌کنند و سراسیمه از جایی به جای دیگر می‌گریزند و این گریختن‌، از علاقه‌ای نیست که به فضاهای تازه دارند، بلکه از نفرتی است که از فضای نخستین داشته‌اند… کیشوتیسم اندیشمندانه و نظری مانند کیشوتیسم عملی، دیوانگی است…

و اکنون روی سخنم با شما نسل جوان است؛ با شما که پرچمداران اروپازدگی هستید. روی سخنم با شماست که زیر عَلم اروپا سینه می‌زنید و با روش علمی و انتقادی کار می‌کنید. با شما هستم: مال بیندوزید، ملیت بسازید، هنر بیافرینید، علم بیافرینید، اخلاق بیافرینید و از همه مهمتر، فرهنگ بیافرینید (یا بلکه اقتباس کنید) و بدین‌سان زندگی و مرگ را در نهاد خودتان بکشید؛ اینها همه هیچ است…» (درد جاودانگی، میگل د اونامونو، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، انتشارات ناهید).

در سال ۲۰۱۲ که آستانه صدسالگى کتاب «درد جاودانگى» بود، مطلبى نوشتم و در آن به مقایسه دن‌کیشوت و سانچو از یک سو، و دایى‌جان ناپلئون و مش‌قاسم از سوى دیگر پرداختم. خوب است خلاصه‌اى از آن را در اینجا نیز بیاورم. گمان نمى‌کنم که ایرج پزشکزاد در زمان خلق رمان «دایی‌جان ناپلئون» از دن‌کیشوت تأثیر آگاهانه‌اى گرفته باشد، اما شباهت‌ها و تفاوت‌های آنها با شباهت‌ها و تفاوت‌های ما و جامعه اسپانیا برایمان روشنگری‌هایی خواهد داشت.

آنچه بسیار مهم به نظر می‌رسد، این است که جامعه ما «دایی‌جانیسم» و نگاه «دایى‌جان ناپلئونى» را شناخته، این اصطلاح را به کار می‌برد و نشان مى‌دهد علاقه‌مند است از خود بزرگ‌بینی‌های منتهی به توهم توطئه، دورى جوید. این به ما کمک می‌کند بدون اینکه فرافکنانه ریشه مشکلات خود را تنها در بیرون جستجو کنیم، به خود بازگردیم و بر روى سهم خودمان در جریان امور زندگی‌ متمرکز باشیم.

دایی‌جان گرچه از قزاق‌هاى کلنل لیاخوف، آن‌هم نایب سوم بود، ولی آرزوهاى توهم‌شده‌اش این بود که از مجاهدان مشروطه باشد و جانش را در طبق اخلاص برای آرامش و آزادی کشور گذاشته باشد و با شجاعت از ملک‌المتکلمین و جهانگیرخان صور اسرافیل در برابر محمدعلی‌شاه دست‌نشانده روس دفاع کرده باشد. خدادادخان یاغی ـ نوکر انگلیس‌ها ـ را از بین برده باشد و آرامش را به خطه جنوب بازگردانده باشد و آن‌چنان از منافع ایران و ایرانی در برابر بیگانگان دفاع کرده باشد که به هدف شماره یک برای دشمن متجاوز تبدیل شود؛ دشمن متجاوزی که دیگر توهم نبود و در سحرگاه سوم شهریور از شمال و جنوب به خاک ایران تجاوز کرده بود!

او در این مسیر توفیقی نیافته بود؛ اما این عقده کم‌کاری و ترسویى بر جانش چنان سنگینی می‌کرد که در عین ترسى که از یک دزدى ساده داشت، دواى درد خود را در آن مى‌دید که به دست انگلیسى‌ها اسیر و کشته شود. چنان سنگینی که کارش را به جنون کشانده بود. او که دشنام‌هایش خائن و وطن‌فروش بود، توهمات آرزوگونه‌اش برای کسی از اطرافیانْ آرمان نشد و تنها یار صدیقش مش‌قاسم نیز پس از او، با زمینی که از او به میراث برد، مالک شد و در ثروت‌اندوزی افتاد و علاوه بر زمین، تنها بخش پوک‌تری از اوهام او را به میراث برد و لقلقه زبان کرد و هرگز براى مردم دهاتشان آب‌انبار نساخت!

برخلاف دن‌کیشوت که به هر حال دست به اقدام زد و به جنگ آنچه پلیدى مى‌پنداشت، رفت و سانچو که به آرمان‌های اربابش وفادار ماند و منتطر شد تا شوالیه‌ای دیگر را بیابد و به او خدمت کند. شاید سانچو نماد فردای جامعه اسپانیا شد و مش‌قاسم نماد جامعه فردای ما، که این روزها و روزهای گذشته همان فرداست.

خوب است شخصیت دایی‌جان ناپلئون و مش‌قاسم را با دقت کافی بازنگری کنیم و ببینیم چه ابعاد و رگه‌هایی از این شخصیت‌ها را باید در خودمان سرکوب کنیم و چه ابعادی را باید تقویت کرد.

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  عشق

عشق، میان آن کس که دوست دارد و آن کس که موضوع عشق است تفاوت نمی‌گذارد.

  واقع‌گرایی احمد محمود

از «همسایه‌ها» تا «مدار صفر درجه»، سیری تکاملی در آثار محمود دیده می‌شود و اگر در «همسایه‌ها» به قول خودش بیشتر براساس غریزه به نوشتن پرداخته، در «مدار صفر درجه» روایت براساس شناخت داستان پیش رفته است.

  از همزبانی تا همدلی

ما همچنان بیش از هر چیز درگیر مناسبات و درگیری‌های‌مان با غرب و در غرب هستیم و خیلی متوجه آنچه در شرق کشورمان می‌گذرد، نیستیم.

  سفری برای کشف مجدد

نقد و بررسی رمان «زندگی غیرممکن» اثر مت هیگ