img
img
img
img
img
«پرونده‌ی انگشت ژنرال»

جنایی با چاشنی سیاست

گسترش: کتاب «پرونده‌ی انگشت ژنرال» نوشته‌ی آندری کورکف به همت نشر خوب به چاپ رسیده است. آندری یوریه‌ویچ کورکف در سال هزار و نهصد و شصت و یک در روسیه به دنیا آمد و دو ساله بود که خانواده‌اش به کی‌یف نقل‌مکان کرد. در هزار و نهصد و هشتاد و سه از مؤسسه‌ی زبان‌های خارجی آنجا فارغ‌التحصیل شد و در دوره‌ی خدمت نظام در کا.گ.ب مترجم زبان ژاپنی بود. او خالق نوزده رمان، نه کتاب کودک، بیست مستند و چند فیلمنامه‌ی تلویزیونی است. رمان «پرونده‌ی انگشت ژنرال» اولین‌بار در سال دو هزار چاپ شد. رمان ظاهراً جنایی است و البته هست؛ رمانی جنایی با چاشنی غلیظ سیاست؛ اما از جهتی منحصربه‌فرد است. «پرونده‌ی انگشت ژنرال» از همان ابتدا نامعمول آغاز می‌شود. ژنرال برجسته و سرشناسی به بالون تبلیغاتی آویزان مانده، آن هم بدون شست. این تصویر به‌خودیِ‌خود شروعی است طنزآلود و اشارتی به ابتذال امور؛ از اوکراین ویکتور اسلوتسکی گرفته تا کا.گ.ب نیک تسنسکی. طبقِ روال چنین رمان‌هایی، رمزوراز در کار است و صد البته هیجان؛ اما هیچ‌یک از این‌ها سوار بر رمان نیستند و صرفاً کنش‌های داستان را به پیش می‌برند. آنچه در رمان برجسته می‌شود، حضور یک جو است: جوّ دهشت و فسادی که سوی دیگر معادله‌اش روشن است. سوی دیگر معادله قدرت است و چیزی دیگر که با قدرت پیوند ناگسستنی دارد: پول. به قول خود نویسنده، کلش پول بود و پول بود و پول. ایدئولوژی دیگر هیچ جایی نداشت.

مهم‌تر اینکه کورکف یک سونگر نیست. فساد صرفاً شامل حال کا.گ.ب و نظام سیاسی نیست. خود اوکراین هم چندان پاکدست نیست و همه جا را فساد گرفته است. تأکید بر زندگی خانوادگی شخصیت‌های رمان به قصد نشان دادن همین جنبه است. فساد بر زندگی مأموران و حتی خانواده‌های آن‌ها که در جریان هیچ‌چیز نیستند، تأثیر گسترده دارد. در عین پیشرفت سریع حوادث رمان، این جوّ مسموم در فضا سنگینی می‌کند. این فساد حتی بسیاری چیزها را فراواقعی جلوه می‌دهد و شاید به همین دلیل برخی این اثر را تا حدی سوررئالیستی دانسته‌اند: تصویر ژنرال بی‌شست و آویزان از بالون تبلیغاتی، بی‌شباهت به برخی از آثار دالی نیست؛ اما رمان از جهات دیگر رئالیستی است: آدم‌ها واقعاً می‌میرند و شرح بعضی صحنه‌ها بسیار به واقعیت نزدیک است. کورکوف در مصاحبه با نیویورک تایمز می‌گوید درنهایت مردم همیشه می‌خواهند زنده بمانند. بنابراین، اگر لازم باشد به جنگ هم عادت می‌کنند. به‌این‌ترتیب، جنگ به بخشی از زندگی عادی بدل می‌شود. همه‌چیز تبدیل به عادت می‌شود؛ عادت خطرناکی که قربانی می‌گیرد. اسلوتسکی و تسنسکی کم‌کم می‌فهمند ضرورتی ندارد مردم را از دست قاتل‌ها یا دزدها نجات بدهند. نیازی نیست جنایتکار واقعی را پیدا کنند یا اگر پیدا کردند تحویل قانون بدهند. پی می‌برند که فقط باید خودشان را حفظ کنند. کافی است نمیرند؛ به خاطر خانواده‌هایشان، برای عزیزانشان و می‌فهمند حتی لزومی نداشته که واقعاً تحقیقاتی آغاز شود. همه‌چیز نمایش است؛ نه حتی برای اقناع اذهان عمومی، بلکه فقط برای عمل به روال عادی امور. تازه وقتی می‌فهمند همه‌چیز در سایه‌ی پول به محاق رفته که دیگر کار از کار گذشته است و هولناک‌ترین بخش ماجرا این است که مردم در این نظام فاسد به‌تدریح همسان و یکدست می‌شوند و تفاوت‌ها کم‌کم رنگ می‌بازد تا روزی که از دل این سیاهی، سیاهی دیگری بزاید.

قسمتی از کتاب پرونده‌ی انگشت ژنرال:

کمی قبل از ساعت هشت، تلفن زنگ زد.

صدای مردی پرسید: «نیکلاس زِن؟»

«بله.»

«گوش کن. ساعت دوازده مونشاو باش. ناهار، رستوران ماشا توی خیابون فلوس. صاحبش شخصیه به اسم پوگودینسکی، الکساندر ایوانوویچ. مثل طلبکارها باهاش برخورد کن. بهش حالی کن این ده سال طرف حسابش کی بوده و به کی باج می‌داده. به اقتضای موقعیت عمل کن. به اون رفیقت هم بگو هر چقدر دلش خواست بخوره که قشنگ با کله‌ی داغ از خجالت یارو دربیاد. امشب بهت زنگ می‌زنم.»

«چطوری بریم مونشاو؟»

مرد گفت: «یه نقشه بخر.» و قطع کرد.

ساخنو پرسید: «وقت بلند شدنه؟»

«هنوز نه.»

نیک دوش گرفت و بعد بی‌سروصدا رفت بیرون تا هم نقشه بخرد و هم قهوه.

ساخنو پرسید: «امروز کجا؟»

«ناهار توی رستوران.»

«بعد؟»

«برمی‌گردیم اینجا. توی راه برات توضیح می‌دم.»

مونشاو شهری کوچک بود شبیه شهر پریان با خانه‌هایی پرجلوه و تزیین و رنگ‌های درخشان در کنار رودی کوچک. فروشگاه‌ها و رستوران‌هایش همگی جمع‌وجور و دنج. تابلویی مسیر موزه‌ی موستارد را نشان می‌داد.

نیک پارکینگی دید و گفت: «می‌تونیم ماشین رو همین جا بذاریم.»

«نه، می‌ذاریمش درست بیرون رستوران. بذار یه حال اساسی بهش بدیم.»

نعش‌کش جلوی رستوران را کاملاً کور کرد.

ساخنو با لبخندی از سر بدجنسی پرسید: «فکر می‌کنی کراوات نزدم ناجوره؟»

در را که باز کردند، صدای زنگی بلند شد. رستوران خالی بود.

ساخنو به غرولند و زیرلبی گفت: «بیشتر شبیه ساندویچ فروشیه.»

مردی با موهای جوگندمی و شلوار مشکی و روپوش سفید سرآشپز به زبان آلمانی به آن‌ها خوشامد گفت.

ساخنو غرید: «رستوران روسی، چرا این‌ها آلمانی حرف می‌زنن؟»

مرد بلافاصله به روسی گفت: «مشکلی نیست. من روسی رو فراموش نکردم.»

ساخنو با همان لحن گفت: «مِنو چی؟ آلمانیه یا روسی؟»

«من ترجمه می‌کنم. بفرمایین بشینین.»

نیک گفت: «شما باید آقای پوگودینسکی باشین.»

پوگودینسکی خودش را جمع کرد.

«من رو می‌شناسین؟»

«از طریق دوستان. از رستورانتون تعریف می‌کنن.»

کمی با چینش وسایل اطرافش ور رفت و گفت: «اینجا معمولاً مشتری روس نداریم. می‌تونم براتون کباب دنده‌ی خوک با پیاز آماده کنم… جیگر گوساله هم هست… با سبزیجات تازه…»

پرونده‌ی انگشت ژنرال را سهیل سُمی ترجمه کرده و کتاب حاضر در دویست و شصت و چهار صفحه‌ی رقعی و با جلد نرم چاپ و روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

كلیدواژه‌های مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  بحران سنت ‌ـ مدرنیته

نگاهی به کتاب «نقطه‌های آغاز در ادبیات روشن‌فکری ایران»

  رنج در قاب ذهنی آرتور شوپنهاور

معرفی کتاب «درباره‌ی رنج بشر»

  شهر فرنگ

کتابی درباره دوستی و عشق در دوران مدرن.

  همزادگان نادوسیده

نگاهی به کتاب «شاهنشاهی‌های جهان روا»

  اخلاق و الحاد

معرفی کتاب «اخلاق و دین»