وینش: «تا کمر توی آب بودم، آبی صاف و شفاف که ماسههای کف دریا را میدیدم، صدفهای ریز و چنگالهای شکسته و خردشده خرچنگهای مرده. پاهای خودم هم بود، رنگباخته و ناآشنا؛ درست مثل نمونههای زیر شیشه. ایستاده بودم که ناگهان، نه ناگهانی نبود، انگار یکجور پر کشیدن بود، تمام دریا به جوش آمد، موج نبود، از اعماق هجوم آورد، انگار دستی در اعماق دریا را جنباند، آب مرا کند و کمی به سوی ساحل راند و دوباره بر زمین گذاشت، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. در واقع اتفاقی هم نیفتاده بود، یک هیچ لحظهای، یک بیاعتنایی و شانه بالا انداختن بزرگ دنیا.» (ص ۲۱۲)
رمان دریا نخستین کتابی است که از جان بنویل خواندهام. حدود ده سال پیش آن را از یکی از کتابفروشیهای شیراز خریده بودم. بین قفسهی کتابها چرخیدم و آن را برداشتم. همین. به خاطر ندارم چه چیزِ این کتاب نخستینبار جذبم کرد؟ رنگ و لعاب جلدش؟ یادداشت معرفی پشت آن که میگفت «آمیزهای از عشق و خاطره است»؟ یا به اعتبار جایزهای که گرفته بود؟ شاید هم به خاطر عنوان ساده و نوستالژیکی که میتواند بهراستی وسوسهانگیز باشد. بههرحال دریا کتابی بود که در عین سادگی، با همان امواج نرم و کوتاهش، مرا با خود برد و محصورم کرد.
و خدایا، عجب جلد و صحافی محکمی دارد! نمیدانم نشر افق هنوز همانطور منتشرش میکند یا نه. مال من چاپ ۱۳۹۲ بود.
دریا واکاوی گذشته و غوطه خوردن در گسترهی زمان و خاطره است، بستری برای رستگاری. مردی میانسال که همچنان در سوگ همسرش نشسته، برای رهایی از تنهایی و یافتن تسلی تصمیم میگیرد به گذشته بازگردد، به ابتدای نوجوانی خود. جایی که برای نخستینبار مفهوم عشق و مرگ (که گویی دومی همیشه غیرضروری مینمود) را تجربه کرده بود. او به خانهی ساحلی «سدارها» بازمیگردد، جایی که خانوادهی گریس تعطیلات تابستانیشان را آنجا میگذراندند.
«اسم خانهی قدیمی، «سدارها» ست؛ به معنای سرو آزاد… تعجب میکنم که بعد از پنجاه سالی که از دیدار من میگذشت، اینقدر کم تغییر کرده بود. حیرتزده و ناامید و البته شاید اگر پیشتر بروم هراسان بشوم، چه علتی داشت که من خواهان تغییر باشم، منی که آمدهام تا در میان ویرانههای گذشته زندگی کنم؟!» (ص ۷)
داستان دائماً میان زمانهای مختلف در جریان است؛ دوران نوجوانی، دورانی که همسرش آنا با بیماری دستوپنجه نرم میکرد، و زمان حاضر که او در یکی از اتاقهای خانهی سدارها ساکن شده، اتاقی که دوشیزه واواسور برایش آماده کرده (شخصیتی که در انتهای کتاب به طور کامل معرفی میشود و اتفاقاً تمهید جالب و غافلگیرکنندهای است).
«دریا» فیلمی که در سال ۲۰۱۳ بر اساس رمان «دریا» ساخته شد. بنویل نوشتن فیلمنامهی این اثر را نیز بر عهده داشت.
مکس موردون مرد میانسال ایرلندی که مورخ تاریخ هنر است، خاطراتش را از روزی که «آن اتفاق» رخ داد و تصمیم گرفت دیگر شنا نکند، آغاز میکند. اتفاقی که در ابتدا نمیدانیم چیست اما هر چه هست به خانوادهی گریس و دوقلوهایشان (کلوئه و مایلز) ربط دارد. این دوقلوها همبازیهای آن زمان راوی بودند، و نیز بزنگاه نخستین تجربهی عشق او به دیگری، کلوئه گریس دختر بازیگوش خانواده. موردون که به واقع نمیداند چرا ناگهان راهی این گذشته شده، تنها یک دلیل را برمیشمرد؛ اتفاقی که به تازگی باعث سر باز کردن یک زخم معناگرایانهی قدیمی شده است: مرگ، مرگ همسر دلبندش.
«یکی تازه از روی قبرم رد شده است، یکی.» (ص ۱)
پس از این بنویل شخصیتش را در میان این چند زمان میگذراند تا بلکه راهی برای تسلی او پیدا کند. تسلی مردی که با درماندگی و احساست آزارندهای چون فقدان، تنهایی، رنج پیری، احساس گناه و خشم روبهرو است و هیچکس و هیچ چیز قادر نیست او را از این اندوه –اندوه خاطرات گذشته و ناگزیری بیمعنای مرگ- رهایی بخشد، هیچکس و هیچ چیز جز «دریا».
رمان دریا بسیار انسانی نوشته شده است. شخصیتهای آن به نوعی پرداخته شدهاند که حس همدردی و درک مشترک انسانی را برای مخاطب به وجود بیاورند. نه عشقی مطلق، نه نفرتی فراگیر. هیچکس مقصر نیست، هیچکس قهرمان نبوده است، حتی دریا که خود نماد قدرتی لایزال است که هم میتواند هستی ببخشد و هم بمیراند. دریا در این رمان نمادی از نیروهای طبیعی زندگی است که بیهیچ توضیحی عنان سرنوشت را در دست دارد. گاه پیش میکشد و گاه پس میزند.
«از خودخواهی بیرحمانهی چیزهای عادی شگفتزده شدم؛ اما نه، نه خودخواهاند، نه بیرحم، فقط بیاعتنا هستند. خوب مگر میتوانند طور دیگری باشند؟ پس مجبورم با اشیا؛ آنطوری که هستند، برخورد کنم، نه آنطور که تصور میکنم. واقعیت همین است.» (ص ۲۰)
رمان جان بنویل به آهستگی پیش میرود و شاید برای کسانی که دوست دارند با ماجراهای بزرگی روبهرو شوند کسالتبار به نظر برسد. خصوصاً آن رفت و آمدها و این شاخه و آن شاخه پریدنها گاهی میتواند سردرگمکننده باشد. اما باید توجه داشت که این رمان سیری است درونی و مشاهدهگر در کوچکترین جزئیاتی که باید روزی معنای روشنی پیدا کنند، پازلهای ریز و درشتی که کنار هم قرار میگیرند تا به یک کلیت معنادار متصل شوند.
البته سادگی ماجرا به معنای سطحی بودن آن نیست. دریا مجموعهای است از عواطف و روحیات پیچیدهی انسانی و لایههای متعددی (از عشق، مرگ، نوستالژی و رشد و زوال روانی) که روی هم قرار گرفتهاند تا بازتاب دقیقتری از شخصیتها و پیچیدگی روانیشان باشند.
بنویل داستان و شخصیتهایش را به تدریج میپروراند و اطلاعات مربوط به هریک را کمکم وارد فضای داستان میکند. به این ترتیب شخصیتها در طول داستان رشد میکنند و خواننده میتواند با روند تغییراتی که اتفاق افتاده به آهستگی روبهرو شود. غافلگیریهای داستان نیز چندان کوبنده نیست اما وجود دارد؛ به اندازهای که خواننده بتواند ابرویش را به آرامی بالا بدهد. من در اینجا قصد ندارم این غافلگیریها را برملا کنم. اما در کل، داستان واجد غافلگیریهای بزرگی نیست. قرار نیست اتفاقات بزرگ توام با التهابات سرگیجهآور رخ بدهد. تنها سیری دائمی است در گذشته و حال و یافتن درکی روشنتر از هرچیز.
نثر ترجمهای که پیش رویم بود حکایت از توانایی مترجم چیرهدست آقای اسدالله امرایی دارد که بسیار درخشان به نظر میرسید. بااینحال باید از خود مترجم پرسید که برخورد با متن اصلی به چه شیوه بوده و او در مواجهه با آن چطور عمل کرده است. بهخصوص در مورد استفاده از کلمات خوشآهنگ نامانوسی که درعینحال بهسادگی و راحتی در جملات وارد شده بودند، آیا انتخاب خود ایشان بوده یا به عنوان بخشی از رعایت تکنیک نویسنده است؟ نویسندهای که گفته میشود (متاسفانه در پیشگفتار کتاب مطلبی در معرفی و شناخت او وجود ندارد) نوشتههایش متناقض و پیچیده هستند.
جستجوهایم درباره نویسنده حکایت از آن دارد که بنویل نویسندهای ایرلندی و ساکن دوبلین است. او رمانهای متعددی نوشت و جوایز ادبی متعددی را به دست آورد. همین رمان دریای او برندهی جایزهی من بوکر ۲۰۰۵ شد و سالهاست که عدهای بنویل را یکی از شانسهای نوبل ادبیات میدانند. او برخی از نوشتههایش را با نام مستعار «بنجامین بلک» منتشر کرده است. در مورد کیفیت آثارش گفته میشود که او پیچیده مینویسد و مفاهیمی چون «فقدان»، «عشق ویرانگر»، و «درد توام با آزادی» از مضامین رایج داستانهای او هستند.
دریا، از آن رمانهایی است که تصاویرش در خاطر خواننده میماند. بهویژه توصیفات ظریف نویسنده از محیط و حالوهوای تابستانی آن بسیار چشمنوازانه و یا بهتر بگویم دلنوازانه است. گویی راوی، آن راوی غیرقابل اعتمادی که به حافظهاش چندان مطمئن نیست، مدهوشانه دست به دامن خیالات شده است و واقعیت را همراه با رویاهایش مزهمزه میکند.
«در ساحل آفتابی سنگ آبی بزرگی در دست داشتم. سنگ خشک و گرم بود، به نظرم آن را به لبم چسباندم، گویی طعم شور دریاهای عمیق و دور را میداد، جزایر دوردست، مکانهای گمشده، ساقه، برگ و اسکلت ماهیهای ریز، همه و همه جلو چشمم میرقصید. موجهای کوچک جلو پای من در لبهی آب مشتاقانه از فاجعهای باستان سخن میگویند، از فتح تروا و شاید هم از غرق آتلانتیس. همهاش شورمزه و براق. پشنگههای آب، مثل زنجیری نقرهای از نوک پارو شره میکند. کشتی سیاه را در دوردست میبینم که هر لحظه نزذیک میشود. من اینجا هستم. صدای پری دریاییوار تو را میشنوم. آنجا هستم، تقریباً آنجا.» (صص ۱۰۷ و ۱۰۸)
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»
معرفی کتاب «دربارهی رنج بشر»
کتابی درباره دوستی و عشق در دوران مدرن.
نگاهی به کتاب «شاهنشاهیهای جهان روا»
معرفی کتاب «اخلاق و دین»