img
img
img
img
img
نه آدمی

دیگر نه شاد بودم نه ناشاد

کافه بوک: کتاب نه آدمی تحسین‌شده‌ترین اثر چاپ شده از اوسامو دازای، نویسنده محبوب ژاپنی است و در رده‌بندی پرفروش‌ترین کتاب‌های ادبی تاریخ ژاپن، در مرتبه دوم قرار دارد. این رمان به روایتی زندگی نامه خود دازای است.

کتاب نه آدمی عناصری مانند خودکشی، اعتیاد به الکل، مرفین و خوشگذرانی بی حد و حصر را در خود جای داده است و داستانی بسیار عمیق، دردناک و واقعی را روایت می‌کند. این رمان زیبا هر چند بدبینانه و پر از افسردگی است؛ اما می‌تواند هر خواننده را جذب خود کند چرا که برای هر یک از ما مهم است که بفهمیم و احساس کنیم یک انسان دیگر وقتی دچار افسردگی می‌شود یا میل به تنهایی دارد، دقیقاً چه چیزهایی را تجربه می‌کند. نه آدمی برای همه انسان‌هایی است که قلبی با احساس، دلسوز و همدل دارند.

پشت جلد کتاب آمده است:

دیگر نه شاد بودم نه ناشاد.
این نیز بگذرد.
این تنها عبارتی‌ست که در دوزخ آدمیان به درستی آن رسیده‌ام.
این نیز بگذرد.

کتاب نه آدمی که تحت عنوان زوال بشری و همچنین تحت غنوان دیگر انسان نیست منتشر شده است در میان نسل جوان محبوبیت ویژه‌ای دارد، در ژاپن نیز به‌عنوان رمانی پرفروش پس از کتاب کوکورو اثر سوسه‌کی شناخته می‌شود. لازم به ذکر است که ترجمه کتاب با عنوان زوال بشری مستقیم از متن اصلی انجام شده است اما کتاب حاضر با عنوان نه آدمی نیز ترجمه خوبی است که خواننده می‌تواند آن را مطالعه کند.

این رمان که به صورت اول شخص روایت می‌شود حدیث نفْس خود دازای است؛ نویسنده‌ای که زندگی پرآشوبی داشت و پرداخت اعتراف‌گونه و صادقانه زندگی، شاخصه آثارش شد. نویسنده‌ای از مردمان ساده و صادق آئوموری که در برخورد با لایه‌های عمیق واقعیت جامعه شهری، قلمش تلخ می‌شود. بسیاری معتقدند که این کتاب وصیت‌نامه وی بوده است، زیرا دازایی اندکی پس از انتشار آخرین قسمت کتاب (که به صورت سریال ظاهر شده بود) خودکشی کرد.

خودکشی در فرهنگ ژاپن نقش پر رنگی دارد و به روش‌های مختلفی هم انجام می‌شود. دازای در عمر کوتاهش بارها خودکشی کرد ولی موفق نشد و زنده ماند اما درنهایت در سن ۳۹ – ۱۹۰۹ الی ۱۹۴۸ – سالگی به زندگی خودش خاتمه داد.

کتاب نه آدمی

یوزو، شخصیت اصلی داستان، از کودکی با هنجارهای جهان پیرامون خود سرشاخ می‌شود، دلهره خود را پشت نقاب خنده پنهان می‌کند و در نهایت، جامعه‌ستیزی ناتوان و سرخورده می‌شود که در پناه الکل و مرفین به مرور جان می‌کند و آهسته‌آهسته تلف می‌شود.

نه آدمی ایده غریب و دور از ذهنی ندارد. یوزو، مانند دازای نویسنده دو بار خودکشی می‌کند. آن‌چه این رمان را برجسته می‌کند، از سویی نمایش چیره‌دستانه جهان درونی و آشفته یوزو است و از دیگر سو، نمایاندن روابط بهره‌کشانه، دورویانه و عادی‌شده انسان‌ها و باهمستان‌های انسانی است. دازای به هیچ معجزه‌ای امید ندارد. با مارکسیست‌ها دمخور می‌شود اما جهان‌بینی‌شان را ریشخند می‌کند، امپراتور و جنگ‌طلبی‌اش را می‌نکوهد و هیچ مکتب و مرامی خرسندش نمی‌کند. اگرچه دل‌خوش است اما همان جمله پشت جلد کتاب را سرلوحه کارهای خود قرار می‌دهد و می‌گوید: «این نیز بگذرد.» در فرجام، تنها مرگ است که او را از پوچی گریبان‌گیرش می‌رهاند.

به عبارتی می‌توان گفت کتاب نه آدمی روایت فردی است که از همان کودکی می‌فهمد وجه اشتراکی با جامعه ندارد و محکوم به یک تنهایی ابدی است و از این رو خود را پشت یاوه‌سرایی و دلقک‌گویی پنهان می‌کند. عمر می‌گذرد و او در توکیو دانشجو می‌شود و همچنان دلقک بازی مهمترین سلاح او در برخورد با اجتماع است اما کم کم می‌فهمد این سلاح برای حفظ پیوندش با اجتماع کافی نیست و از این رو به الکل رو می‌آورد. اعتیاد، روابط با زنان، خودکشی و نداشتن حتی یک دوست او را تنها و تنهاتر و دوزخ الکل و اعتیاد هر دم او را بیشتر به دامن خود می‌کشید و بالاخره دلقک درمانده‌ای می‌شود و به انسانی مطرود (نه آدمی) بدل می‌شود.

نه آدمی رمانی کوتاه است و همه‌چیز در صد صفحه روایت می‌شود. بر پایهٔ قواعد کلاسیک رمان‌نویسی، شدنی نیست در صد صفحه رمانی با این زمان داستانی (تمام عمر یک شخصیت) را روایت کرد. ترفند نویسنده این است که بسیاری از رویدادها و لحظه‌های زندگی را با گزارشی مه‌آلود و نیمه‌تاریک و با زبانی شاعرانه و گُزیده‌گویانه، وصف و عرضه می‌کند. گاهی هم به اشاره‌ای بسنده می‌کند: مثلاً، قصهٔ ترک الکل و گرایش به مرفین را در چند بند خلاصه می‌کند. در حالی که این اتفاق خود داستانی است طولانی و غمناک؛ روزها و شب‌ها جان کندن می‌خواهد اما دازای از رنج روحی حرف می‌زند، رنج و دردی از جنسی دیگر، رنج خود بودن و برده نبودن.

در حقیقت، نویسنده موفق می‌شود پیدا و پنهانِ زندگی شخصیت داستان را به خواننده نشان دهد بی‌آن‌که دربارهٔ همه‌چیز سخن گفته باشد. اوسامو دازای از عناصر و سازمایه‌های زندگی ژاپنی، بهره چندانی نبرده است اما از شعر کهن فارسی، مهم‌ترین نماد فرهنگ ایرانی، بسیار بهره برده و در کتابش به آن اشاره می‌کند.

یکی از نکات جالب در مورد اوسامو دازای، تسلط وی به ادبیات و مشاهیر کشورهای مختلف بود. به طور مثال در کتاب نه آدمی نه تنها به نویسندگانی نظیر داستایفسکی اشاره می‌کند، بلکه شعری از خیام می‌آورد یا در کتاب شایو از رزا لوکزامبورگ و مارکس حرف می‌زند. به همین دلیل بود که دازای در دپارتمان ادبیات فرانسه دانشگاه توکیو استخدام می‌شود و در ایام جوانی از وی به عنوان یکی از اساتید برتر ژاپن در حوزه ادبیات یاد می‌کنند.

جملاتی از متن کتاب

همیشه پیش دیگران ترس‌خورده بودم. از آنجا که پیش آن‌ها اعتمادبه‌نفسی برای بودن و صحبت کردن نداشتم، دردهای تنهایی‌ام را در صندوق سینه مُهر و موم می‌کردم. خاکشان می‌کردم تا نکند فاش شوند. ادای آدم‌های خوش‌بین را درآوردم و عاقبت از خود تلخکی تراز اول ساختم.

ولی درست متوجه نمی‌شوم اطرافیانم چطور به زندگی ادامه می‌دهند و یک به یک پشت احزاب سیاسی درمی‌آیند بی‌آن‌که دیوانه شوند، وا بدهند، غرق ناامیدی شوند و خودشان را راحت کنند؟ چطور دردشان اصیل است؟ من می‌گویم اینان چنان خودشیفته شده‌اند که حتی به خودشان هم اجازهٔ شک در زندگی عادی و بهنجارشان را نمی‌دهند. اگر حق با من باشد دردشان درد نیست. عوام‌ترینِ عوام‌اند.

برایم هدیه می‌خرید. موقع تحویل دادن هم می‌گفت: «کاش من رو مثل خواهر واقعی‌ات بدونی.» لرزان‌لرزان به دروغ می‌گفتم: «همین‌طوره.» لبخندی زورکی هم تحویلش می‌دادم. از ترس خشمگین نکردنش من‌من می‌کردم و می‌کوشیدم از چشمش بیفتم. از این رو به هرچه آن دخترهٔ زشت و نچسب می‌گفت گوش می‌دادم. گذاشتم هرچه دلش می‌خواهد برایم بخرد. ناگفته نماند سلیقهٔ وحشتناکی داشت. هرچه را برایم می‌خرید همان روز به نامه‌بر یا شاگرد خواربارفروشی می‌دادم. می‌خندیدم و می‌خنداندمش. ظهری تابستانی بود. دست از سرم برنمی‌داشت. برای خلاصی از شرش در تاریکی خیابان بوسیدمش. عنان از کف داد. تاکسی گرفت و مرا به مکان سریِ حزب برد. در ساختمانی اداری. شبی پرتب‌وتاب را گذراندیم. با لبخند کنایه‌آمیزی به خودم گفتم: «چه خواهر بی‌نظیری دارم.»

دوست داشتم آنقدر بنوشم تا غرق شوم.

مردم از رانده‌شدگان اجتماع دم می‌زنند. رانده‌شدگان گاهی به مفلوکان و گاهی به تبهکاران جهان بازمی‌گردد ولی رانده‌شدنِ من با زاده‌شدنم پیوند خورده. هرکه را اجتماع پس بزند دل من پیش می‌کشد. وجدان خاطی. همان که در همهٔ ساعات آدم‌بودنم دژخیمم بوده. ناگفته نماند که یار غارم نیز بوده؛ همچون همسری به هنگام تنگدستی. و دوش به دوش از لذات بی‌کسی بهره بردیم. می‌شود گفت این یکی از شیوه‌های ادامهٔ راه در من به حساب می‌آمد. مردم همچنین از زخم‌های وجدان خاطی می‌گویند. این زخم از نوباوگی در من ریشه دوانده و گذر زمان به جای درمان، ناسورش کرده. رنج‌هایی که شب‌های پیاپی کشیده‌ام دوزخی از شکنجه‌های رنگارنگ برایم به ارمغان آورده. شاید عادی نباشد ولی این زخم هرچه گذشته نزد من از تن و جان گرامی‌تر شده و دردش در گوشم زمزمهٔ محبت خوانده.

استعدادِ ادامهٔ زندگی؟ در من؟ واقعاً خنده‌دار بود. نمی‌دانستم آدم‌گریز ترسویی مثل من، که با فیلم‌ها و بازی‌هایش همه را گول می‌زند چه‌بسا ممکن است فرزانه و پرمایه دیده شود. نمی‌شود دو یار هیچ درکی از یکدیگر نداشته باشند؟ نمی‌شود یاران غار تا زمانی که آگهی مرگ یکدیگر را در روزنامه دیدند و گریستند دربارهٔ هم غلط فکر کنند؟

رادمردان با ترس بزرگی که از آدمیان دارند آنان را با اشتیاق دیوانی سهمگین می‌بینند. آشوب درون‌شان هرچه فراتر رود بیشتر به جانش دعا می‌کنند. نگارگرانی با چنین رأی چه بارها از دست این اشباح زخم برداشته‌اند و نهانگاهی جز خیال نیافته‌اند. در روز روشن پیش چشم‌شان هیولای مردمخوار دیده‌اند. ثانیه‌ای هم با لودگی کسی را نفریفته‌اند. تازه کمر بسته‌اند تا بی‌کم‌وکاست هرچه را دیده‌اند روی بوم بیاورند. تاکه‌ایچی راست می‌گفت، آن‌ها دلِ ترسیم شیاطین را داشته‌اند. گفتم اینان دوستان آیندهٔ من خواهند بود. از زور خوشحالی خواستم گریه کنم.

هرگز برای پنهان کردنِ سیاهی‌ام به خود فشار نیاوردم. عجیب بود. از دیدن من در آن وضعیت خوشش آمد. حس کردم تنهای تنهاست. حس کردم زمستان دورش می‌گردد.

درست متوجه نمی‌شوم اطرافیانم چطور به زندگی ادامه می‌دهند و یک به یک پشت احزاب سیاسی درمی‌آیند بی‌آن‌که دیوانه شوند، وا بدهند، غرق ناامیدی شوند و خودشان را راحت کنند؟ چطور دردشان اصیل است؟ من می‌گویم اینان چنان خودشیفته شده‌اند که حتی به خودشان هم اجازهٔ شک در زندگی عادی و بهنجارشان را نمی‌دهند. اگر حق با من باشد دردشان درد نیست. عوام‌ترینِ عوام‌اند. چه می‌دانم.

پیش خودم می‌گفتم می‌خواهم بمیرم. بیشتر از همیشه. چراغ بهبودی مرده. هر کاری بکنم، هر راهی بروم بن‌بست است. فقط یک پایان به کارِ سرافکندگی‌ام می‌آید. رویای دوچرخه‌سواری تا دیدن آبشار دل بیشه‌ها برای امثال من نیست. از این پس خبطی‌ست از پس خبطی دیگر و انباشت گناه و رنج روزافزون. می‌خواهم بمیرم. باید بمیرم. زنده‌بودن من خودش گناه است.

چه بی‌مایگی و سفاهتی در تلاش رسم امرِ زیباپنداریده نهفته. نگارگران چیره‌دست با تکیه بر دریافت شخصی‌شان زیبایی را در هرچه ناچیز است آفریده‌اند. آن‌ها میل‌شان را به اشیایی هرچند زشت و ناخوشایند سرکوب نکرده‌اند و مست لذت به‌تصویرکشیدنِ آن‌ها شده‌اند. می‌شود گفت هیچ ارجی به تصویر غلط ذهنی دیگران نگذاشته‌اند.

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  بحران سنت ‌ـ مدرنیته

نگاهی به کتاب «نقطه‌های آغاز در ادبیات روشن‌فکری ایران»

  رنج در قاب ذهنی آرتور شوپنهاور

معرفی کتاب «درباره‌ی رنج بشر»

  شهر فرنگ

کتابی درباره دوستی و عشق در دوران مدرن.

  همزادگان نادوسیده

نگاهی به کتاب «شاهنشاهی‌های جهان روا»

  اخلاق و الحاد

معرفی کتاب «اخلاق و دین»