اعتماد: اجازه دهید بحثم را با نقل یک تجربه شخصی شروع کنم؛ مدتی پیش با ویدیویی در یوتیوب مواجه شدم که در آن سه پسر جوان با شوق بسیار از «رهایی از دست یک رماننویس» یا بهتر است بگویم «شخصیتهای رمان» میگفتند. بله دقیقاً «رهایی». فردی که با هیجان زیاد از تجربه رمانخوانی و اکنون «رهایی» خود میگفت، تاکید میکرد که هیچ کدام از شخصیتهای رمان را نمیتوانسته در دنیای بیرون از داستان پیدا کند و حتی بارها به نویسنده ایمیل زده تا آدرس یکی از شخصیتها را به او بدهد ولی نتیجه نداده! هر سه نفر تجربههای مشابهی را تعریف میکردند با این مضمون: «نیافتن هیچ کدام از شخصیتهای داستان در جهان واقعی». آنها خوشحال بودند که بعد از سالها خواندن رمانهای فلان نویسنده، امروز به «رشد فکری» رسیدهاند و دیگر عطای رمان را به لقایش بخشیدهاند. چرا؟ چون رمان «عیناً شبیه زندگی واقعی» آنها نبود. تجربه این سه نفر را میتوان کم و بیش در زندگی خودمان نیز مشاهده کرد. بارها هنگام خواندن رمان دنبال مصادیق عینی آن در «جهان واقعی» میگردیم. شخصیتها، رویدادها، دیالوگها و هر آنچه ساختمان اثر را میتند، خواسته و ناخواسته با تجربه ما از جهان مقایسه میشود و دنبال نمونههای عینی آن در دنیای واقعی میگردیم. اما آیا میتوان از اثر «داستانی» انتظار داشت آینه تمامنمای جهان واقعی باشد؟ آیا شخصیتهای رمان همان آدمهای معمولی با گوشت و پوست و استخوان هستند؟ اگر هستند چرا به قول آن سه جوان نمیتوان پیدایشان کرد و اگر نیستند رمان خواندن به چه دردی میخورد؟
بهتر است برای بررسی این قبیل پرسشها به چالش قدیمی رابطه «واقعیت» و «داستان» کمی بیشتر دقت کنیم. تنها از دریچه ارتباط این دو جهان است که میتوان درک درستی از «رئالیسم رمان» داشت. تبیین پرسشیهایی مانند «واقعیت» در جهانِ خیالی داستان چه تفاوتی با جهان بیرون از آن دارد؟ و آیا رمان میتواند درک بهتری از زندگی تجربه شده به دست دهد؟ درک نامتعارف از این پرسشها هم لذت خواندن رمان را سلب میکند و هم بهرهای برای مخاطب نخواهد داشت.
فرآیند بازنمایی واقعیت روایی
نویسنده همیشه «ماده خام روایت» را از جهان واقعی میگیرد. در واقع همیشه رویدادی، سرگذشتی، ایدهای، شخصیتی در جهان واقعی وجود دارد که به شکل مستقیم و غیرمستقیم موضوع رمان میشود. بعضی از این ایدهها تجربههای بصری و شنیداری نویسنده هستند و برخی دیگر حاصل تاملات خیالورزانه او از زندگی واقعی. با این همه «زندگی واقعی» همیشه در تخیل نویسنده حاضر است. روایتشناسها این ماده خام روایت را «سطح داستان» یا «Story» روایت نام نهادهاند. یعنی ایده خام و کلیای که در اثر وجود دارد. مثلاً داستان دخترک شهرستانی که خیالبافیهایش او را به سمت نابودی سوق میدهد، ماده خام رمان «مادام بوواری» گوستاو فلوبر است. اما این ماده خام، هیچگاه در فرآیند بازنمایی و تبدیل آن به یک روایت ساختارمند، شکل از پیش موجود خود را حفظ نمیکند. تغییر و تحولاتی که به موجب محدودیتهای زبان، نگرش نویسنده، عناصر متن روایی و در یک کلام بازنمایی آن از طریق تصاویری که نتیجه چینش و تمهیدات متن است، ایده اولیه را با تغییرات بنیادی روبهرو میکند.
این تغییر و تحول حتی در روایتهای ساده روزمره هم وجود دارند. فرض کنید میخواهید خاطره دوران مدرسه را برای دوستی در دانشگاه تعریف کنید. خاطرهای که در ذهن دارید همان ماده خام روایتی است که میخواهید نقل کنید. وقتی شروع به روایت میکنید، مجبور هستید برای انتقال آن و سرگرم کردن مخاطب، «تصاویر» را از طریق «کلمات» بسازید؛ شما با جملات تصویرسازی میکنید-درست مثل یک نقاش، کلمات به جای قلمو. مخاطب از طریق این تصاویر خاطره شما را «بازآفرینی» و در نهایت «تصور» میکند. وقتی شما شکل و قیافه دوستی که در خاطره وجود دارد، رفتار و حرفهایش، رویدادی که پیش آمده را وصف میکنید از کلمات، تعابیر و جملات به خصوصی استفاده میکنید. اگرچه سعی دارید عین رویدادی که اتفاق افتاده را روایت کنید، اما «تصاویری» که به مخاطب میدهید دقیقاً همان چیزی نیست که در گذشته شما روی داده است. شما مبالغه میکنید، استعاره میسازید، برخی جزییات مانند لحن کلام، شکل در و دیوار مدرسه، صندلیها، جو روانی آن دوران و خیلی از جزییات دیگر را حذف میکنید و… چیزی که روایت کردید آینه تمام نمای «خاطره تجربه شده» در نوجوانی نیست. مخاطب، رویداد پیش آمده را عیناً مانند شما «تصور» نمیکند. او از طریق شنیدن روایت با تفسیر متفاوتی که از آن دارد، در «ذهن» تصاویر متفاوتی را بازآفرینی میکند. بر همین اساس است که مخاطب نمیتواند- بدون راهنمایی- شخصیتهای که در خاطره شما حضور دارند را در «جهان بیرون» پیدا کند. او روایت را دوباره تصویرسازی میکند، پس جز «بنمایه اصلی» که موجب واکنشی از سوی او میشود، تقریباً تمام صحنه را متفاوت از تجربه واقعی شما تخیل میکند. رمان نیز-البته متفاوتتر- همین فرآیند را با نویسنده و مخاطب اثر انجام میدهد. معروف است گوستاو فلوبر شخصیت «مادام بوواری» را از خبرهایی که در روزنامهها خوانده بود، خلق کرده ولی وقتی درباره ایده خلق آن از او سؤال میشد در جواب میگفت: «مادام بوواری خود من هستم.» جواب فلوبر را میتوان اینگونه تبیین کرد: ایده یا ماده خامِ مادام بوواری تجربههای روزمره فلوبر هستند که در فرآیند تصویرسازی داستان از طریق «تخیل نویسنده» به همان شکلی درآمدهاند که در رمان میخوانیم. خودِ حقیقی و عینی «اما بوواری» -با همان ظاهر، لحن، چهره و… در جهان واقعی وجود ندارد، فقط احتمال اینکه افرادی «شبیه به تجربههای او» وجود داشته باشند، است. شخصیتِ اما بوواری تاکنون بارها در سینما و تئاتر و نقاشی بازآفرینی شده. هر بازآفرینیای تصویر متفاوتی از او نمایش میدهد. آیا شما چهره اما بوواری، حرکات، لحن و ژست او را بعد از خواندن رمان، درست همانگونه که در اقتباس سینمایی وینسنت مینلی یا اقتباس جدیدتر آن از سوفی بارت وجود دارد، تصور کردید؟ فکر نمیکنیم جوابتان بله باشد. بوریس ساچکوف در کتاب «تاریخ رئالیسم» رابطه بین واقعیت و هنر را اینگونه توصیف میکند: «هنر، اصولاً علاقهای به بازنماییکردن شکل ظاهری واقعیت ندارد. هدف از آفرینش کار هنری، این نیست که عکسی از واقعیت تهیه شود. آفریدههای هنر، تفاوت بسیاری با اشیای دنیای خارج دارند، چون هنر ضمن جذب مفاهیم و تاثیرات مشتق از واقعیت، دنیای درونی انسان، تجاربش، شخصیت و تلقیاش از جهان خارج را هم منعکس میکند.» (ص: ۹)
عمق بخشیدن به واقعیت
ناتوانی در بازنمایی کاملِ واقعیت، به معنای عدم پیوند آن با جهان واقعی نیست. منظور از «ناتوانی در بازنمایی» تصویرسازی جزء به جزء جهان واقعی و در ادامه یافتن مصادیق عینی رمان در بیرون است. رئالیسمِ رمان همیشه «مازادی از واقعیت موجود» را مینمایاند. ما به دلیل محدودیتهایی که در تجربه کردن داریم، قادر نیستیم همه واقعیت را یکجا تصور کنیم. هر بار تنها بخشی از آن را- از منظر خودمان- میبینیم، اما رمان این فرصت را میدهدکه جهان را از «نظرگاههای مختلف» نظاره کنیم، از این طریق ابعاد جدیدی از «امکان واقعیت موجود» را نمایان میکند. امکانِ واقعیت، یعنی چیزی که هنوز در واقعیت رخ نداده، اما «احتمال» رخ دادن آن وجود دارد. به عبارتی، سخن گفتن از رخدادی که غیرممکن نیست در جهان واقعی ما به عنوان نوع انسان روی دهد. احتمالاً هیچ کدام از ما «اما بوواری» نباشیم و هرگز هم نتوان آدمی را با سرگذشت دقیق و عینی او پیدا کرد-دختری که اشتیاق زیادی به ثروت، زیبایی، عشق و زندگی در طبقات بالای جامعه دارد و خیالبافیهای جاهطلبانهاش او را به سمت خیانت و در نهایت خودکشی سوق میدهد. اما «امکان» اینکه آدمهای «شبیه اما بوواری» در جهان واقعی وجود داشته باشند، هرگز منتفی نیست. این همان «مازاد واقعیت» است. مازاد واقعیت، «تخیل کردن» آن بخش از جهانِ واقعی است که ممکن است «باشد» ولی اکنون در تجربه مستقیم ما حضور ندارد. گئورگ لوکاچ در «تاریخ و آگاهی طبقاتی» و بعدتر در «پژوهشی در رئالیسم اروپایی»، معیار «حقیقت» را درک «واقعیت» میداند و معتقد است: واقعیت نباید با آنچه مستقیم تجربه میشود یا آنچه وجود دارد، اشتباه گرفته شود. برای لوکاچ واقعیت صرفاً «بودن» نیست، بلکه «شدن» هم است؛ «شدن»، امکانِ جدید ولی هنوز محقق نشده واقعیت است. مازاد واقعیت، واقعیت را در «تمامیت» خود میبیند و تمامیت واقعیت، تأمل کردن در همه ابعاد آن است. انسان به دلیل محدودیتهای تجربه تنها اشکالی از واقعیت را درک میکند در حالی که میتواند ابعاد دیگری غیر از تجربه مستقیم نیز وجود داشته باشند؛ ابعادی که هنوز برای ما ناشناخته هستند، اما «ممکن» است وجود داشته باشند. فلوبر با نوشتن از اما بوواری، بُعد دیگری از واقعیت انسان را آشکار کرد. بُعدی که به قول «میلان کوندرا» تا قبل از او توجه ما را جلب نکرده بود. اِما بوواری گرچه از طریق مطالعه باسوادتر میشود، اما این سواد به معنای پیشگیری از حماقت او نیست. آدم میتواند کتابخوان باشد، تحصیلات بالا و زیبایی داشته باشد ولی آیا اینها به معنای حکیم بودن است؟ رمان فلوبر به ما میگوید: خیر. در نتیجه خواندن رمان «مادام بوواری» توجه ما را بیش از اینکه به سواد، زیبایی یا زندگی مجلل جلب کند به رفتار و تاملات انسانی، به اینکه واقعیت همیشه آنگونه که شخص ما میبینیم، نیست، جلب میکند و از طریق تخیلِ این امکان جدید، عمق بیشتری به واقعیت موجود و تجربه شده میدهیم. با تعبیری دقیقتر از میلان کوندرا در «هنر رمان»، رمان کشف هستیهای متعدد آدم در موقعیتهای مختلف است. از اینرو «همه رمانها در همه زمانها به معمای «من» میپردازند.» (ص: ۶۹) رمان با خلق «شخصیتها» در «موقعیتهای مختلف» منظرهای گوناگونی را پیش چشمان ما میگشاید. هر آنچه شخصیت و موقعیت روایی آن توسط نویسنده زندهتر توصیف شود، ملموستر و عینیتر میشود. نویسنده از این طریق بنمایه روایت را از انتزاع خارج میکند و انضمامیتر مینمایاند. جهانی که در رمان وصف میشود یک «امکان جدید» به جهان تجربه شده اضافه میکند و ما از طریق سنجش، نقد و بازپیکربندی آن در زندگی، نظرگاهی به مراتب متنوعتر از قبل خواهیم داشت. این تجربه جدید ما را وامیدارد هر واقعیت انضمامی که از طریق حواس تجربه میکنیم، با تأمل بیشتر در آن نظاره کنیم، قضاوتهایمان را تعلیق کنیم، دقیقتر به مسائل توجه نشان دهیم، جهان را از دیدگاه دیگران هم ببینیم و در نهایت زندگی را به محک بگذاریم. دیدن جهان از منظرهای گوناگون با تصور احتمالات فراوانی که در آن است، بدون شک جهان را گستردهتر، چشمان ما را بازتر و درک ما را عمق بیشتری میبخشد. رمان قرار نیست درست مانند آینهای در برابر جهان واقعی که زیستهایم-مستقیم تجربه کردهایم- عمل کند، رمان واقعیت جدیدی به جهان اضافه میکند تا از طریق آن درک عمیقتری از زندگی داشته باشیم. سه جوانی که در ابتدای این یادداشت از آنها گفتم به دلیل تصور اشتباهی که از کارکرد واقعیتِ رمان داشتند، نمیتوانستند «مازاد واقعیت» در اثر هنری را درک کنند. آنها تصور میکردند داستان آینه تمام نمای جهان بیرون و عیناً شبیه آن است، به همین دلیل با هیجان فراوان از «رهایی از دست رماننویس» میگفتند. اما اگر آنها به جای گشتن از مصادیق رمان به دنبال «امکان واقعیت جدید»، به دنبال تجربهای که میتواند محقق شود، به دنبال تحلیل و بررسی شخصیتها و آزمودن تجربه آنها در جهان خودشان بودند، درک عمیقتر و چندجانبهتری به زندگی نمیداشتند؟
٭ عنوان مطلب از روزنامه و با استقبال از نام کتاب «چشم مرکب» محمد مختاری است.
یکی از جنبههای مهم حد وسط طلایی این است که این حد وسط نسبت به افراد و شرایط مختلف میتواند متفاوت باشد.
از نظر شانتال موف جوهر امر سیاسی، نه اجماع که ستیز است.
بسیاری از کارگزاران و تصمیمگیرندگان به علت ناآشنایی با متغیرهای گوناگون مسائل رفتاری، با سادهانگاری راهحلهایی پیشنهاد میکنند که البته مبتنی با دیدگاه علمی نیست.
در این مقاله برخی از تأثیرگذارترین کتابهای برندهی جایزهی نوبل ادبیات را بررسی میشود که بر موضوعات متنوعی تمرکز کردهاند و در سبکهای نوآورانهای نوشته شدهاند.
افسوس که گاه نقدها و پاسخ نقدها بیشتر برای مطالعۀ موردی بیاخلاقی، بیادبی و مغالطه به کار میآیند تا برای کشف حقیقت.