img
img
img
img
img
تاریخ تلخ

ویترینی از نقیض‌ها که در کنار هم می‌نشستند

گسترش: «تاریخ تلخ» کتابی است به قلم محمد قراگوزلو که انتشارات نگاه آن را به چاپ رسانده است. تاریخ تلخ اثری نوگرایانه است. نویسنده با جسارتی شگفت‌انگیز به روایتی تاریخی از زندگی و روزگار احمد شاملو پرداخته اما این روایت مبتنی بر اسناد رسمی یا آثار پرداخته‌شده‌ی قبلی نیست، بلکه به‌طور کامل براساس سروده‌های شاعر است. نویسنده موشکافانه و البته با حوصله و صبری چندساله با آثار شاعر خو گرفته، شأن نزول و نکات مختلف شعر را کاویده، دقایق و زوایای مختلف زیست و زمانه‌ی شاعر را از درون هر شعر برآورده و کتابی جذاب و خواندنی نوشته که پر از نکات تازه و بیان‌نشده از روزگار و زندگی شاعر است.

احمد شاملو پدیده شگفت‌ناکی است. غولی زیبا یا جانوری حیرت‌انگیز از تبار دایناسورهای منقرض‌شده. احمد شاملو از آن آدم‌هایی است که در هر یکی دو سده، یکی دوبار ـ آن هم به‌ندرت و سخت غافلگیرکننده ـ سروکله‌ی خاکی‌شان پیدا شده است و بعد گویی برای همیشه ناپدید می‌شود.

شاملو جمع اضداد بود. مجموعه‌ای از تناقض‌ها. ویترینی از نقیض‌ها که وقتی در کنار هم می‌نشستند زیباترین سمفونی هستی را ندا سر می‌دادند. اَنترناسیونالیست بود و اندیشه‌ی جهان‌وطنی‌اَش با ایران دوستی‌اَش تعریف می‌شد. از یک‌سو هم‌دوش شن‌چوی کره‌ای جنگ می‌کرد و با نلسون ماندلا مقاومت در برابر آپارتاید نژادی را می‌آموزد. از سویی دیگر وطنش را دوست‌تر می‌داشت. از هر زمین یا سرزمین دیگری. «این جایی بود. چراغش در این خانه می‌سوخت. آبش در این کوزه ایاز می‌خورد و نانش در این سفره بود…» و از اینکه نسل دوم مهاجران کشورش در امریکا و اروپا با زبان مادری‌شان بیگانه شده‌اند و لکنت بیانِ «فارگلیسی» گرفته‌اند نگران بود. نگرانِ بحران هویت. نگرانِ از دست رفتن فرزندان ایران.

از یک طرف می‌گفت علاقه‌ای به مباحث روز دنیای سیاست ندارد و نسبت به کوبیدن درهای مدارِ سیاست و سیاست‌مداران بی‌توجه است و از طرف دیگر هرجا که دست می‌داد پیرامون ابعاد مختلف سیاست روز ایران و جهان اظهار نظر می‌کرد؛ آن هم از نوع شلاقی. برای روشنفکران جهان سوم بخش‌نامه صادر می‌کرد که مبادا همچون مارکز به دیدار آدمی در مقام گورباچف بروند و فریب اصلاحات گلاسنوستی و پروسترویکایی را بخورند. چنان‌که روشنفکران ایرانی را همیشه از همراهی با سیاست‌مداران اعم از چپ و راست منع می‌کرد. با این همه جان به جانش می‌کردی سیاسی بود و گرچه منتقد سرسخت سنت، میراث سنتی فرهنگ و تاریخ، سنت‌های هنری و هنر سنتی میهنش بود، اما درعین‌حال چنان با شیفتگی از نقاشی و معماری دوران قجری سخن می‌گفت و کمال‌الملک را به خاطر سفر آموزشی نقاشی به فرنگ و گرته‌برداری از چند تابلوی نقاشی نکوهش می‌کرد که باورش هم دشوار بود.

قسمتی از کتاب تاریخ تلخ:

من و مرتضا شادترین روزهای خود را می‌گذراندیم. او عشق را با تمام تجلیات شاعرانه و انسانی‌اش می‌شناخت و می‌پرستید. او همه‌ی مردم را دوست می‌داشت. به انسان این جوهر هستی، عارفانه احترام می‌گذاشت. خواهر و مادرش در این میان سهمی به‌سزا داشتند. پروانه‌وار به دور آن‌ها می‌گشت و مواظب‌شان بود.

خواهرم در مردادماه ما را به خانه‌ی ییلاقی کوچکی که در نزدیکی تهران داشت دعوت کرده بود. مرتضا آن روزها خیلی گرفتار بود. عباسی را که ما به نام جوادی می‌شناختیم گرفته بودند و همه نگران بودند. من کمتر از همه از اهمیت قضیه اطلاع داشتم. سرانجام مرتضا توانست یک هفته‌ای را از حزب مرخصی بگیرد. قرار بود ده روزی بمانیم. هنوز دو روز نگذشته مرتضا گفت قراری دارد و باید برود تهران و شب برمی‌گردد. از غروب سر جاده به انتظارش نشستم. آخرهای شب پیدایش شد. همه‌ی وجودم سراپا او بود. این اولین دوری ما از هم بود. شب به من گفت که چهارشنبه باید مجدداً به تهران برود. شب چهارشنبه که رسید دلم دگرگون شد. گفتم مرتضا! من هم با تو می‌آیم. اصرار کرد که بمانم. گفت که روز بعد برمی‌گردد و تا آخر هفته می‌توانیم بمانیم. نتوانستم بپذیرم. دلم دگرگونه بود. غروب در انتظار اتوبوس کنار جاده نشسته بودیم. شب شد و وسیله‌ای نرسید. عاقبت یک جیپ ارتشی ما را سوار کرد و تا شمیران آورد. از آنجا با اتوبوس به خانه آمدیم. دوم شهریور و از شب‌های گرم تابستان بود. ما پشت بام می‌خوابیدیم. صبح مرتضا از خانه بیرون رفت. چندی بعد مادر مرتضا برای خرید روزمره خاک را ترک گفت ولی پس از چند دقیقه برگشت. درون هشتی به دیوار تکیه داد. رنگش مثل گچ سفید شده بود. سراسیمه در آغوشش کشیدم و گفتم مادر چه شده است؟ گفت: «پوری خانم! من نگفتم از این خانه آتش می‌بارد؟ همسایه‌ها روی بام سربازها را نشانم دادند.» من بلافاصله او را ترک کردم و به نزد مختاری رفتم و ماجر را گفتم. از حیاط نگاه کردم چیزی ندیدم. گفتم من به هوای برداشتن پتو از لای رختخواب‌ها به پشت‌بام می‌روم. همین کار را کردم و دیدم که سربازها با سرنیزه روی بام مشترک خانه‌ی ما و همسایه راه می‌روند، ولی توجه‌شان بیشتر به خانه‌ی همسایه است. با خون‌سردی پتویی از لای رختخواب‌مان برداشتم و آمدم پایین. سربازها چیزی نگفتند فقط خیره‌‎خیره نگاهم‌ کردند. ماجرا را به دوستانم گفتم و از آن‌ها خواستم که خانه را ترک کنند. در کوچه کسی نبود. ظاهراً مأموران به خانه بغلی ریخته بودند. بعدها شنیدم که افسری که هنوز شناخته نشده بود عمداً آن‌ها را به آن خانه کشیده بود که ما را متوجه قضیه کند. مختاری و محقق را من با خودم بردم و در خیابان سوار تاکسی کردم. وقتی برگشتم مهدی خان رفته بود. نمی‌دانستم کجا رفته ولی مختاری به من گفت به مرتضا بگویم که به خانه‌ی حاجی می‌روند. من نمی‌دانستم این «حاجی» کیست؟

كلیدواژه‌های مطلب: /

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  تهوع، توتم و تابو

مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»

  یک فانتزی بسیار تاریک

معرفی رمان «کتاب‌خواران»

  آن‌ها می‌روند یا آن‌ها را می‌برند؟

نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشته‌ی آلکساندر گرین

  تجربه‌ی خیلی شخصی

نگاهی به کتاب «گورهای بی‌سنگ»

  بحران سنت ‌ـ مدرنیته

نگاهی به کتاب «نقطه‌های آغاز در ادبیات روشن‌فکری ایران»