یاد و خاطرهای از استاد محسنِ ابوالقاسمی
غریب آمد و غریب رفت. این تنها عبارتی است که هنگامِ اندیشیدن به جایگاهِ استاد محسنِ ابوالقاسمی از خاطرم میگذرد. استادی بزرگ که در مکتبِ بزرگانی همچون هنینگ و خانلری پرورشیافتهبودند.
پابهکلاس که میگذاشتد یکراست میرفتند سراغِ تختهسیاه. و شروع میکردند به طبقهبندیِ مادهها و ریشههای فعل و توصیف و تشریحِ دگرگونیهای صرفی و نحویِ واژهها در ادوارِ گوناگونِ زبانِ فارسی. تا دقائق پایانیِ کلاس مینوشتند و میگفتند، بیهیچ وقتکُشی و استراحتکی حتی. و ما در شگفت از اینهمه شور و شوقِ سرِ پیری و پساز دورانِ بازنشستگی.
روشِ پژوهش و تدریسِ استاد ابوالقاسمی بر دقّت و نگرشِ علمی استوار بود. هرکه به آثارِ ایشان مراجعهکردهباشد، میداند که مبالغهآمیز نیست اگر بگوییم ایشان سطری و عبارتی را بهگزافه و بیسببی برکاغذنمیآوردند. روشی که از نگرشِ کالبدشکافانه و دانشورانهٔ ایشان نسبتبه زبان حکایت دارد. شیوهای که بهشدّت از انشانویسی و حاشیهرفتن میپرهیزد. تکنگاریِ ایشان پیرامونِ زبانِ آسی که در سلسلهٔ آثارِ بنیادِ فرهنگ منتشرشده، گواهی است صادق بر این ادّعا. اثری که محصولِ ذهنی منظّم و طبقهبندیشده است. در این شیوه، نویسنده بدونِ مقدمّهچینیهای غیرضروری مستقیم بهسراغِ لبّ لبابِ مطلب میرود. «شعر در ایرانِ پیش از اسلام» نیز مطابقبا روشِ ایرانشناسانِ نامدار تألیفشدهاست. و استاد شفیعیِ کدکنی بیهوده در حقّ ایشان نگفتهبودند «او مردِ دانشمندی است». این عبارتی بود که روزی از زبانِ ایشان در ستایش از جایگاهِ علمیِ استاد ابوالقاسمی شنیدم. یادآوری میکنم که هم استاد شفیعی (البته در جنبهای از جوانبِ شخصیتی) و هم استاد ابوالقاسمی، از پرورشیافتگان مکتب استاد خانلری اند.
دو خاطره نیز بگویم. در دورهٔ دکتری، استاد ابوالقاسمی بنابه درخواستِ آقای دکتر سعیدِ واعظ (که مدیر گروه بودند و از شاگردانِ وفادارِ ایشان) به دانشگاهِ علّامه طباطبایی میآمدند. و ما با ایشان «دستورِ تاریخیِ زبانِ فارسی» داشتیم. من یکیدرمیان در جلسات حاضرمیشدم و آخرِ نیمسال هم معمولاً امتحان نمیدادم. و این درسها ماند و ماند و تا سالهای چهارم و پنجم وبالِ گردنم بود. آن سالها این شیوهها بسیار مرسوم بود. ازقضا روزی داشتیم امتحانمیدادیم. دوستِ روشندلی هم در کلاس داشتیم که به خوشحافظهبودن معروف بود. این دوست زودتر از دیگران، ورقهاش را تحویلداد. من از استاد اجازهخواستم که او را تا درِ آسانسور همراهیکنم. استاد که گویا چندانهم با درخواستم موافق نبودند، نخست مکثیکردند و بعد با دست اشارهایکردند، یعنی که: برو! و ما رفتیم. دگمهٔ آسانسور را زدم و دوستم را به داخلِ آسنسور رساندم. برگشتم. ناگهان استاد را دیدم؛ پشتِ سرم ایستادهبودند! با دست اشارهکردند. یعنی که: برگرد سرِ کلاس! شگفتزده شدم. نگو که استاد نگرانِ تقلّبکردنِ من بودند و سیچهل متر فاصلهٔ کلاس تا آسانسور را پشتِ سرمان آمدهبودند! غافل از آنکه دوستانِ حاضر در کلاس، حسابی فرصت را مغتنم شمردهبودند!
آخرین باری که استاد را دیدم حدودِ سالِ ۱۳۸۵ جلوی دانشگاهِ تهران بود. پرسیدند کجایی و چه میکنی؟ گفتم هنوز درگیرِ کارهای پایاننامه ام. گفتند شما که میبایستی تاحالا دفاعمیکردی؟! پرسیدند سالِ چندمی؟ گفتم: ششم. قاهقاهی زدند. از آن قاهقاههایی که گاه سرِ کلاس هم از ایشان دیده و شنیدهبودم. تاآنجا که اشک از چشمانشان میآمد و با پشتِ دست یا آستین پاکشمیکردند. و ما چه صفایی میکردیم با خندهها و اشکهای شادیِ بهپهنای صورتِ ایشان! آن روز، با ایشان خداحافظیکردم؛ هنوز چند قدمی برنداشتهبودم که استاد بلند گفتند: بهرامپور! برگشتم. درحالیکه همچنان میخندیدند، گفتند: راهِ درست همینی است که تو درپیشگرفتهای، همینطور ادامهاش بده!
نمیدانم داشتند سرزنشممیکردند و یا آنکه آن سالها به دریافتِ دیگری از فلسفهٔ زندگی رسیدهبودند! چه میدانیم؟ شاید خیاموار سرِ پیری و موسپیدی به حکمتی و برداشتی تازه از زندگی رسیدهبودند.
یادشان گرامی.
آیا این محتواها میتوانند ما را خشنتر کنند؟
این فیلمهای جاسوسی تنشها، دسیسهها و پنهانکاریهای رایج در دنیای جاسوسی و خبرچینی را با دقت وسواسگونه نمایش میدهند.
با اینکه نوجوانان امروزه کمی از مطالعه فاصله گرفتهاند اما میتوانیم با توصیهٔ کتابهای مناسب به آنها، عادت کتابخوانی را میان آنها رواج دهیم.
سیاست زندگی مبتنی بر روزمرگی البته انعطاف پذیر و سیال است اما فاقد الگوهای تثبیت شدهای است که نظم اجتماعی را امکان پذیر سازد.
من و بابام، فقط به قسمتهای خوب و شیرین رابطهی پدر و پسر نپرداخته است و به همین خاطر واقعی به نظر میرسد.