img
img
img
img
img
استونر

در میانِ رازهای سر به مُهر

گسترش: کتاب «استونر» نوشته‌ی جان ویلیامز به همت نشر ماهی به چاپ رسیده است. جان ویلیامز (۱۹۲۲-۱۹۹۴) در شمال شرق تگزاس به دنیا آمد. علی‌رغم استعداد و توانایی‌هایش در نویسندگی و بازیگری، در سال اول از دانشکده‌ی مقدماتی واقع در محل تولدش اخراج شد. به اجبار به خدمت سربازی رفت و در جنگ جهانی دوم در سپاه هوایی نیروی زمینی ایالات متحده‌ی امریکا خدمت کرد. همان‌جا پیش‌نویس اولین رمانش، «هیچ چیز، مگر شب» را نوشت و پس از بازگشت به امریکا ناشری نه‌چندان مشهور رمان او را منتشر کرد. سپس در دانشگاه دِنوِر ثبت‌نام کرد و در مقاطع کارشناسی و کارشناسی ارشد از همان‌جا فارغ‌التحصیل شد. در سال ۱۹۵۴ به دانشگاه دنور بازگشت و کرسی استادی گرفت و تا سال ۱۹۸۵ که بازنشسته شد، از اعضای گروه نویسندگی دانشگاه بود. در طول این سال‌ها نویسنده و سخنران بسیار پرکاری بود و دو مجموعه‌شعر و سه رمان به نام‌های «دوراهی سلاخ‌خانه»، «استونر» و «آگوستِس» (برنده‌ی جایزه‌ی ملی کتاب) منتشر کرد.

به نظر می‌رسد «استونر» حال‌وهوای نمایشنامه‌های یونان باستان را دارد و با توجه به تسلط نویسنده به ادبیات کلاسیک یونان و روم باستان که در طول کتاب هم نمود پیدا می‌کند) به نظر چندان دور از ذهن نیست که از ادبیات این دوران متأثر باشد. شاید همین ویژگی بوده که باعث شده رمان در وقت انتشار، سال ۱۹۶۵، دیده نشود و امریکایی‌ها اقبالی به آن نشان ندهند. پس از انتشار کتاب، هر چندسال یک‌بار منتقدانی کوشیده بودند آن را، چنان‌که شایسته‌اش است و لیاقتش را دارد، به کتابخوان‌ها معرفی کنند، اما توفیق چندانی نیافته بودند. گرچه کتاب کماکان در امریکا مقبول نیفتاد، در اروپا سر و صدایی به پا کرد و پرفروش‌ترین کتاب سال ۲۰۱۱ شد. البته اقبال به آن مختص عموم مردم نبود و نظر منتقدان را هم جلب کرد، چنان‌که جولین بارنز آن را به‌عنوان بهترین کتابی که در سال ۲۰۱۳ خوانده معرفی کرد و مطلبی نیز در گاردین درباره‌اش نوشت که این‌طور تمام می‌شود:

استونر رمان خوبی است. کشش فراوانی دارد و تا مدت‌ها در ذهن می‌مانَد. بیراه نیست اگر آن را رمان کتابخوان‌ها بنامیم، از آن جهت که در داستان به ارزش خاص خواندن و مطالعه به کرات اشاره می‌شود. استونر بسیاری را یاد لحظات خاصی می‌اندازد که خود با تمام وجود تجربه کرده‌اند، لحظاتی که جادوی ادبیات برای اولین‌بار آن‌ها را به خلسه‌ای غریب برده و این جرقه در ذهنشان زده می‌شود که شاید این بهترین راه درک زندگی باشد. البته کتابخوان‌ها خوب می‌دانند که این فضای درونی مقدس ـ که در آن خواندن و غرق‌شدن در فکر، و البته خودبودن، ممکن می‌شود ـ هر روزه بیش از پیش در معرض تهدید آنچه «استونر» دنیا می‌نامد قرار می‌گیرد، دنیایی که امروزه مداخله‌ی بی‌امان و نظارت وحشتناکش بر زندگی تک‌تک آدم‌ها بیداد می‌کند.

شاید چیزی از جنس همین اضطراب، دلیل اصلی اقبال گسترده به «استونر» (در اروپا) شده باشد. اما این چیزی است که هرکس باید در خلوتِ خود به آن برسد.

قسمتی از کتاب استونر نوشته‌ی جان ویلیامز:

در یکی از شب‌های بهار ۱۹۲۷ ویلیام استونر دیرتر از همیشه به خانه بازگشت. عطر گل‌ها و شکوفه‌های نوشکفته با گرمای مرطوب بهاری درآمیخته و شب را انباشته بود. جیرجیرک‌ها در تاریکی می‌خواندند. در دوردست ماشینی گرد و خاک به پا کرده بود و هیاهوی جسورانه‌اش سکوت شب را می‌شکافت. استونر به‌آرامی قدم می‌زد، غرقه در خواب‌آلودگی بهاری و محو شکوفه‌ها و غنچه‌های کوچکی که در تاریکی سوسوزن درخت‌ها و بوته‌ها می‌درخشیدند.

وقتی به خانه رسید دید ایدیت در آن سوی اتاق نشیمن گوشی تلفن را کنار گوشش نگه داشته و او را نگاه می‌کند.

«دیر کردی.»

استونر سرخوشانه گفت: «آره، امتحان شفاهی دکترا داشتیم.»

ایدیت گوشی را به دستش داد. «تلفن راه دوره، با تو کار دارن. از ظهر تا حالا دنبالت می‌گرده. گفتم که دانشگاهی، اما دم به ساعت زنگ زده.»

ویلیام گوشی را گرفت و گفت: «الو.» کسی جواب نداد. دوباره گفت: «الو.»

صدایی مردانه، نازک و عجیب، در گوشی شنیده شد. «بیل استونر؟»

«بله، شما؟»

«من رو نمی‌شناسید. از کنار مزرعه‌تون رد می‌شدم که مادرتون ازم خواست به شما زنگ بزنم. از ظهر دارم دنبالتون می‌گردم.»

استونر گفت: «بفرمایید.» دستی که دهانیِ تلفن را نگه داشته بود، می‌لرزید.

«چی شده؟»

صدا گفت: «درباره‌ی پدرتونه. راستش نمی‌دونم چه جوری بگم.»

صدا وحشت‌زده، خشک و مِن‌مِن‌کنان ادامه داد. استونر مات‌و‌مبهوت گوش می‌داد، انگار آنچه در گوشی می‌شنید وجود خارجی نداشت. موضوع مربوط به پدرش بود. (صدا گفت) تقریباً یک هفته بوده که پدرش حال خوشی نداشته و چون کارگرشان به‌تنهایی از پس شخم‌زدن و بذرپاشی برنمی‌آمده، پدرش، با وجود تب سنگین، آفتاب‌نزده قصد می‌کند خودش بذرپاشی را شروع کند. اوایل صبح کارگرشان او را پیدا می‌کند، بیهوش، دمر، پخش زمین. او را به خانه می‌رساند، در تخت می‌خواباند و می‌رود دنبال دکتر، اما به ظهر نمی‌کشد و از دنیا می‌رود.

استونر بی‌آنکه فکر کند بی‌اراده گفت: «ممنون از تماستون. به مادرم بگید فردا می‌آم.»

گوشی را به قلابش آویزان کرد و مدتی طولانی زل زد به دهنی زنگوله‌شکل تلفن که به استوانه‌ای سیاه و نازک وصل بود. بعد برگشت و نگاهی به اتاق انداخت. ایدیت با کنجکاوی او را نگاه می‌کرد.

«خب؟ چی شده؟»

«بابام از دنیا رفت.»

ایدیت گفت: «وای، ویلی!» سری جنباند و ادامه داد: «حتماً فردا تا آخر هفته اونجایی.»

استونر گفت: «آره.»

«پس من به خاله اِما می‌گم بیاد اینجا توی کارهای گریس کمکم کنه.»

استونر بی‌اختیار گفت: «آره. آره»

برای کلاس‌هایش تا آخر هفته جانشینی پیدا کرد و صبح روز بعد با اتوبوس راهی بون‌ویل شد. بزرگراه کلمبیا به کانزاس سیتی که از بون ویل رد می‌شد، همان مسیری بود که هفده سال پیش طی کرده بود، وقتی اولین‌بار به دانشگاه می‌آمد. آن جاده‌ی خاکی باریک حالا پهن و آسفالت شده بود و مزرعه‌های گندم و ذرت، محصور در پرچین‌های منظم و بلند، پشت شیشه‌ی اتوبوس از جلو چشمانش به‌سرعت عبور می‌کردند.

استونر را محمدرضا ترک‌تتاری ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۲۸۸ صفحه‌ی رقعی و با جلد نرم چاپ و روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  تهوع، توتم و تابو

مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»

  یک فانتزی بسیار تاریک

معرفی رمان «کتاب‌خواران»

  آن‌ها می‌روند یا آن‌ها را می‌برند؟

نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشته‌ی آلکساندر گرین

  تجربه‌ی خیلی شخصی

نگاهی به کتاب «گورهای بی‌سنگ»

  بحران سنت ‌ـ مدرنیته

نگاهی به کتاب «نقطه‌های آغاز در ادبیات روشن‌فکری ایران»