img
img
img
img
img

آن مرد واقعاً قصد کشتن خودش را داشت!

گسترش: «سکوت باران» رمانی است نوشته‌ی گارسیا روزا که نشر راه طلایی آن را به چاپ رسانده است. گارسیا روزا نویسنده‌ی برزیلی در سکوت باران با قلم توانای خود، داستان پُر رمزوراز پرونده‌ی مرگ نابهنگام کاروالیوی جوان را به تصویر می‌کشد. مرگ سؤال‌برانگیز این تاجر موفق و بیمه‌ی عمرش، چالش‌های پیچیده و عجیبی را رقم می‌زند که حوادثی میخکوب‌کننده و معماگونه در پی دارد و مخاطب را برای دنبال‌کردن داستان، به‌شدت ترغیب و کنجکاو می‌سازد.

در یک پارکینگ در مرکز ریودوژانیرو، ریکاردو کاروالیو، مدیر اجرایی شرکت، مُرده در ماشینش، با گلوله‌ای در سر پیدا می‌شود درحالی‌که کیف پول و کیفش گم شده است. بازرس اسپینوزا برای تحقیق درباره‌ی دزدی و احتمال قتل فراخوانده می‌شود، اما اسپینوزای خسته از جهان می‌داند که همه‌چیز همیشه آن‌طور که به نظر می‌رسد نیست. بیمه عمر یک میلیون دلاری کاروالیو که اخیراً او را تحت پوشش قرار داده و متعاقباً ناپدید شدن منشی او رُز، مسائل را پیچیده می‌کند. در این میان بیوه‌ی زیبای کاروالیو نیز یکی از مظنونین است؛ اما وقتی دو نفر دیگر کشته می‌شوند، اسپینوزا باید تحقیقات خود را قبل از اینکه هرکس دیگری قربانی شود، تسریع بخشد.

در لس‌آنجلس تایمز پیرامون این کتاب می‌خوانیم: خوانندگانی که دوست دارند تریلرهای هیجان‌انگیز چیزی فراتر از یک طرح تند و فریب‌دهنده داشته باشند، چیزهای زیادی برای شگفت‌انگیزی پیدا خواهند کرد.

در یادداشتی پیرامون این کتاب در سنت پترزبورگ تایمز آمده است: ترکیبی از عناصر رمان تعلیق با فضای برزیلی. ترکیبی که باعث می‌شود دوست داشته باشید صفحات این کتاب را ورق بزنید.

بزرگ‌ترین نقطه قوت گارسیا رزا، ترفندهای هیچکاکی و دانستن این مسئله است که دقیقاً چقدر می‌بایست اطلاعات فاش شود تا تعادل خط تعلیقی برای مخاطبان حفظ شود.

قسمتی از رمان سکوت باران:

سلاح را به نصف قیمت اصلی‌اش فروخت، اما برایش مهم نبود: به اندازه‌ی کافی پول در خانه داشت. تصمیم گرفت دلارها را کم‌کم و در صرافی‌های مختلف تبدیل کند.

تمام مدارک مرد مرده را به استثنای عکس همسرش و یکی از کارت‌های ویزیتش که همراه دلارها داخل مخزن توالت چسبانده بود، سوزاند.

نمی‌دانست چرا عکس و کارت را نگه داشت، اصلاً قصد نداشت با بیوه‌ی آن مرد تماس بگیرد، دیوانه که نبود.

بیست هزار دلار. اگر ماهانه چهارصد دلار که مبلغ کمی هم نبود خرج می‌کرد، می‌توانست بدون انجام هیچ کاری، چهار سال امرار معاش کند. درحالی‌که چشمانش دودو می‌زد روی تختش ولو شد، دستانش را پشت سرش حلقه کرد و دور تا دور اتاق کوچک و محقرش را از نظر گذراند.

کمی احساس ناراحتی کرد، یک طورهایی دردناک بود. چشم‌انداز دلچسبی نبود. چهار سال بدون انجام دادن هیچ کاری؟ چه کار باید می‌کرد؟ در آن اتاقک کوچک لعنتی محبوس می‌شد؟ مصمم بود که بی‌چون‌وچرا دور سرقت مسلحانه و دزدی را خط بکشد؛ نمی‌توانست با وجود آن همه پول در خانه‌اش، خطر دستگیر شدن را به جان بخرد.

بنابراین قرار بود آن چهار سال را چطور بگذراند؟ هر روز با تظاهر به سر کار رفتن، بیرون برود و فقط در خیابان‌ها پرسه بزند؟ بعدازظهرها مانند پیرمردهای زهواردررفته، روی نیمکت‌ها بنشیند؟

مکس یک روزونیم خودش را در اتاقش حبس و فکر کرد. سعی کرد به خواهرش در سمساری کمک کند، اما موفق نشد حتی روی کارهای ساده هم متمرکز باشد.

وقتی مشتری سؤالی می‌پرسید، مدتی طول می‌کشید تا بفهمد چه می‌گوید و حتی زمان بیشتری طول می‌کشید تا جوابش را بدهد. فکر کرد بهتر است در اتاقش بماند.

داستان از این قرار بود: به دوران بازنشستگی‌اش رسید و نمی‌دانست با باقی زندگی‌اش چه کند. اگر فقط ول می‌چرخید و دست به هیچ کاری نمی‌زد، پول زیادی خرج نمی‌شد و می‌توانست با دویست دلار در ماه سر کند. دراین‌صورت، چهار سال به هشت سال مبدل می‌شد.

مکس همیشه با جسارت و بی‌پروایی زندگی کرد، نه با برنامه‌ی ازپیش‌تعیین‌شده و دودوتا چهارتا. اما حالا روی تخت دراز کشیده بود و برای آینده‌ای احمقانه و مقتصدانه برنامه‌ریزی می‌کرد و از احتمال مورد سرقت قرار گرفتن، لبریز از ترس و وحشت بود.

این، چیزی نبود که مکس برای باقی روزهای عمرش در ذهن داشت. کلمه‌ی کلیدی «جسارت» بود. چه فرقی داشت در زندان محبوس باشد یا در آن اتاق کوچک کثیف، در محله‌ای زشت و بدمنظره؟ آنچه بیشتر کنجکاوش می‌کرد، مرگ آن یارو به دست خودش نبود ـ بسیاری از مردم به دلایل مختلف، دست به این کار می‌زدند ـ بلکه از آن یادداشت و پول سر در نمی‌آورد.

چرا کسی باید خودش را بکشد و هزاران دلار برای پلیس بگذارد تا با تفنگ فرار کند؟ اولین پاسخی که به ذهن مکس رسید، این بود که آن مرد نمی‌خواست مرگش، خودکشی به نظر برسد و اگر می‌خواست قتل به نظر برسد، احتمالاً قصد داشت کسی دیگر به عنوان مجرم شناخته شود.

اما هیچ‌کس به خاطر مجرم جلوه‌دادن دیگری، خودش را نمی‌کشد! بی‌معنا بود، اما یک چیز مسلم بود: آن مرد واقعاً قصد کشتن خودش را داشت. همه‌ی مراحل را با خونسردی و عمدی انجام داد.

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  تهوع، توتم و تابو

مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»

  یک فانتزی بسیار تاریک

معرفی رمان «کتاب‌خواران»

  آن‌ها می‌روند یا آن‌ها را می‌برند؟

نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشته‌ی آلکساندر گرین

  تجربه‌ی خیلی شخصی

نگاهی به کتاب «گورهای بی‌سنگ»

  بحران سنت ‌ـ مدرنیته

نگاهی به کتاب «نقطه‌های آغاز در ادبیات روشن‌فکری ایران»