من خوره کتابم. خیلیها این طورند. افتخاری نیست، اتفاقاً هر چه سن و سالم بالاتر میرود، بیشتر به این فکر میکنم که این ویژگی نه فقط همیشه خوب نیست و یک فضیلت محسوب نمیشود، بلکه بسیاری اوقات یک خصلت بد یا به اصطلاح رذیلت است. عرض میکنم. وقتی آدم کتابها را با دقت و تمرکز نخواند و سرسری از آنها عبور کند، وقتی آدم به حوزههای مختلف و پراکندهای سرک بکشد، وقتی آدم نظم و نسق و برنامه دقیقی نداشته باشد و هر چه به دستش برسد بخواند و مهمتر از همه وقتی آدم به آنچه میخواند عمل نکند و آنچه خوانده، در زندگی عملی او تاثیر عینی نداشته باشد. روشن است که در این گونه موارد، خوره کتاب بودن و مطالعه زیاد، بیشتر یک صفت ناپسند است. کمثل الحمار یحمل اسفارا، یا علم چندان که بیشتر دانی، چون عمل درتو نیست، نادانی.
جلوی شما ممکن است خجالت بکشم و راستش را نگویم، اما با خودم که تعارف ندارم. من زیاد میخوانم، خیلی هم پراکنده، گاهی سرسری و ازهر دری. به واسطهی شغلم، مدام کتابهای جدید به دستم میرسد و این اجازه نمیدهد که نظم و برنامهی دقیقی داشته باشم. مثلاً در حال خواندن زندگینامهی تقی ارانی نوشته یونس جلالی هستم که چاپ جدید کمدی الهی دانته منتشر میشود. یا وسط کتابی دربارهی جامعهشناسی ادبیات ایران هستم (از نابهنگامی حیات تا سترونی خیال نوشته محمد حسین دلال رحمانی) که مرض تا به موت از کییرکگور با ترجمه صالح نجفی چاپ میشود. شما بگویید، چه کنم که هم فلسفه را دوست دارم، هم ادبیات را، هم تاریخ را و هم علوم سیاسی را. بگذریم از سینما و مطالعات ادیان و روانکاوی و …
اما لابهلای همهی این کتابها، قطعاً آثاری هم هست که با طمأنینهی بیشتری آنها را میخوانم، برایشان وقت زیادی میگذارم، به شرحها و تفسیرهایشان مراجعه میکنم و کنار صفحههایشان حاشیهنویسی میکنم، مثل مثنوی معنوی که بالاخره بعد از سالها پراکنده خوانی و سرسری خوانی، از تیرماه از روی تصحیح دکتر محمدعلی موحد و با شرح فروزانفر و کریم زمانی شروع کردم و الان که اینها را مینویسم، بیت سه هزار و دویست دفتر سوم هستم. یا تاریخ بیهقی که آن را هم به همراه درسگفتارهای آقای مهدی سیدی شروع کردهام و الان ابتدای جلد هشتم هستم.
در سالی که گذشت، یک اتفاق خیلی مهم در روندهای مطالعاتیام رخ داد. خرداد ماه بعد از سه یا چهار سال بالاخره خوانش شاهنامه فردوسی از تصحیح استاد جلال خالقیمطلق تمام شد. خوانش کتاب را با جمعی از دوستان شروع کردیم، اوایل کلی هم در اطرافش مطالعات جنبی داشتیم و کتابها و مقالاتی راجع به فردوسی و شاهنامه میخواندیم، مثل کتاب استاد محمد امین ریاحی، یا کتاب مشهور نولدکه با عنوان حماسهی ملی ایرانیان با ترجمهی بزرگ علوی یا زندگینامه تحلیلی فردوسی نوشته زنده یاد علیرضا شاپور شهبازی یا کتاب حماسه و نافرمانی نوشته دیک دیویس یا کتابها و مقالات استادانی چون تقیزاده و اسلامیندوشن و شاهرخ مسکوب و مصطفی رحیمی. اما از یکجا به بعد دوستان رها کردند و دیگر به مطالب حاشیهای علاقه نشان ندادند. به همین خاطر تصمیم گرفتم خودم جلو جلو بخوانم، با استفاده از یادداشتهای مفصل استاد خالقیمطلق. بالاخره وقتی خردادماه یک بار خوانش شاهنامه تمام شد، خیلی خوشحال و راضی بودم. انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. بعد از آن بود که تصمیم گرفتم مثنوی را هم تک و تنها با استفاده از شرحهای موجود بخوانم و فعلاً تا نیمه پیش رفته.
از کلاسیکخوانی هیچ وقت نباید غافل شد. اما غیر از کلاسیکها، کتابهای ریز و درشت زیادی خواندم. مثل «زندگینامهی هانا آرنت» نوشتهی سامانتا رزهیل با ترجمهی علی معظمی، مجموعه جستار ـ سفرهای مهزاد الیاسی بختیاری با عنوان «و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد»، گفتوگوهای سیروس علینژاد با نجف دریابندی با عنوان «حلوای انگشت پیچ». «اندرز به سلطان» نوشته نگین یاوری، «ایران در دوره ناصرالدین شاه» نوشته میشل روستم، «مسئله مدرسه» نوشته نعمت الله فاضلی، «۱۳۴۸» نوشته سیامک مهاجری، «موزائیک استعارهها: گفتگو با بهرام بیضایی» نوشتهی بهمن مقصودلو، «اخلاق نوشتن» نوشته حسین معصومی همدانی و …
میتوانم درباره خوب و بد هر کدام از این کتابها، تا جایی که به عقل ناقص و فهم ناکاملم میرسد، چند خطی بنویسم. اما فکر میکنم بهتر است این یادداشت را با طرح پرسشی که چند ماه اخیر ذهنم را مشغول کرده به پایان برسانم. این سوال دربارهی همین کتاب خواندنهای پیگیرانه و پشت سر هم است. راستی من چرا کتاب میخوانم؟ این کتاب خواندنها چه تاثیری در زندگیام دارد؟ قطعاً بعضی از کتابها دانایی و معرفتم را-در حوزههای مختلف- زیادتر میکند. اما بعضی از آنها هم قرار نیست چنین باشند، اگرچه ممکن است در حاشیه بر دانشم هم بیافزایند. اینها کتابهایی هستند که نفس خواندنشان لذت بخش است. مثل غزلیات سعدی که صبح به صبح میخوانم و برای چند تا از دوستانم میفرستم. دانش و دانایی بعضی کتابها هم منسوخ شده، اما لابهلای آنها بصیرتهایی هست، مثل قابوسنامه که هر هفته جمعه یک فصل یا بخش آن را در گروهی از فارغالتحصیلان به اشتراک میگذارم، از روی تصحیح مرحوم غلامحسین یوسفی. اما فراتر از اینها، کدام کتاب است که باعث میشود، من آدم بهتری شوم؟ آدمی که خوشایندتر باشد. جذابتر باشد. قابل تحملتر باشد. در دیگران تاثیر مثبت بگذارد و درد و رنجهای آنها را بکاهد. آیا چنین کتابی هست؟ شاید هم لازم است جور خاصی کتاب بخوانم؟! نمیدانم. خلاصه این سوالی است که در چند ماه اخیر گریبانم را گرفته و هنوز پاسخی برای آن نیافتهام. شاید هم انتظارم از کتاب خواندن و کتاب خوانی غلط است. شما چهطور فکر میکنید؟
زامبیها چگونه وارد دنیای ما شدند؟
به مناسبت زادروز بیژن جلالی
او در آینه خودخندی شخصیتهای دایی جان ناپلئون خودش را میبیند و در حقیقت به خود وجودیاش میخندد.
مگر میشود فرهنگ این کشور را تنها با دو سطر اینجا در «فیسبوک» و سه سطر آنجا در توییتر و تلگرام ارتقا داد؟
شوروی آدامس را سرگرمی کاپیتالیستی تلقی میکرد.
کتاب اگر نباشه فهم و ادراک سیر تحولی ضعیفی رو طی میکنه. کتاب هست چون نیاز به آگاهی در خواب و بیدار روح ما رو آشفته میکنه و اگر چند خط دانستنی یا شعری برای التيام پیدا نکنیم به تلویزیون پناه می بریم و مدیا که در قاب هر چند کوچک گوشی موبایل تاثیری عظیم گذاشته. حالا اگر کتاب های درست و حسابی نباشند که فرصت تفکر بیشتر به ما بدهند تکلیف این آدم تشنه ی آگاهی چی میشه؟ سیراب شدن با بمب اطلاعات بیفایده و هرچه بیشتر شبیه هم شدن و گم کردن اصالت.
بنظرم آدمهای کتابخوان موفقتر هستند جامعه کتابخوان بهتر تصمیم میگیرد دانش اموزان اگه اهل مطالعه شوند مسیر تحصیلی و زندگی را بهتر سپری میکنند
کتاب خواندن در سن نوجوانی ضرورت است بچه های ما گمراه هستند در سنی که با مطالعه میتوانند بهتر تصمیم بگیرند مدیریت نمیشوند
آدمهای کتابخوان کمتر اشتباه میکنند و البته دیگران را دست میاندازنند
به قول مولانا : طالب علم است بهر عام و خاص/ نه که تا یابد از این عالم خلاص _ علم گفتاری که آن بی جان بود / عاشق روی خریداران بود _ این خریداران مفلس را بهل / چه خریداری کند یک مشت گل. خلاصه کلام همین حرف مولاناست یعنی خلاصی از این عالم. مولانا در مقدمه دفتر پنجم شریعت رو به علم و طریقت رو به عمل تشبیه کرده که از حاصل آن ما به حقیقت یعنی وصول الی الله میرسیم پس علم خارج از ابعاد بیرونی وقتی قرار باشه در درون ما کاری انجام بده و ما رو به فراتر از خود ببره و به انسان بهتری تبدیل کنه قطعا نیازمند عمل هست و این عمل در نظرگاه مولانا چالش بین نفس و عقله (عقل کو مغلوب نفس او نفس شد / مشتری مات زحل شد نحس شد). گذر کردن از امیال و اوصاف و احوالات بشری معنی درست عمل کردنه وگرنه بدون این عمل ما قطعا یحمل اسفاره هستیم، باری به دوش میکشیم و از این عالم میریم گویی هیچ چیز نبوده مولانا در قصه رومیان و چینیان این ابیاتش شگفت انگیزه : (رومیان آن صوفیانند ای پدر / بی ز تکرار و کتاب و بی هنر _ لیک صیقل کرده اند آن سینه ها / پاک از حرص و آز و بخل و کینه ها) جای دیگر هم میگه (ترک خشم و شهوت و حرص آوری / هست مردی و رگ پیغمبری) یا (سر ببر این چار مرغ زنده را / سرمدی کن خلق ناپاینده را _ بط و طاووست و زاغ است و خروس / این مثال چار خلق اندر نفوس _ بط حرص است و خروس آن شهوت است / جاه طاووس و زاغ امنیت است) پس عمل در معنی همون جهاد با نفسه و به قول شمس تبریز در مقالات علمی که نتونه نفس آدمی رو مطیع و منقاد کنه به هیچ کار نیومده اما برای ارتقا یافتن و فراتر رفتن از حد بشری و بقول مولوی گذر کردن از بشریت و فرشته شدن به این مقدار عمل هم نمیشه اکتفا کرد بلکه اینجا خاموشی و سکوت لازمه سکوت ذهنی و مراقبه در همه احوال (صبر و خاموشی جذوب رحمت است / این نشان جستن نشان علت است) البته که عمل خاموشی به یک معنا همون پایان تفکر کردنه (بی حس و بی گوش و بی فکرت شوید / تا خطاب ارجعی را بشنوید) این مطالبی که اینجا نوشتم برگرفته از اندیشه مولانا بود یعنی همون گنجینه علمی که به رایگان در اختیار ما قعر چاه نشینان گذاشته و نیازمند عمله اما حقبقت اینه که ما وقتی به عمل میرسیم بیشتر به خر در گل مونده میمونیم که مثل افسانه سیزیف بار سنگینی رو بدون هیچ معنایی و کاملا پوچ هروز حمل میکنیم.