هیچ نامی شایسته تر از نام او نیست که
بتوان با سکوت از آن یاد کرد.
(خیابان یک طرفه، والتر بنیامین)
یک سال از درگذشت سید جواد طباطبایی، فیلسوف سیاسی ایران و ایرانشهر، گذشت. نوشتن متنی در سال گشت یک متفکر چه معنایی می تواند داشته باشد؟ آیا چنین رویکردی و تکرار سوگ واری تلاش برای التیام بخشیدن به تروما یا روان ضربهٔ فقدانی چنین بنیادین – بنیادین دست کم برای اهالی فلسفه و علوم انسانی ایران – است؟ و تلاش برای نمادینه کردن و در واقع کنار آمدن با چنین ترومایی؟ و آیا سوگواری بیش از آنکه تلاشی برای بیاد سپردن باشد، تلاشی برای از یاد بردن نیست؟ آیا به یاد نمی آوریم تا راحت تر از یاد ببریم؟ بی گمان هر تفکر اصیلی سرشتی دارد که با خاموشی و فراموشی در ستیز است.
نیچه، در کتاب تاملات نابهنگام، آموخته ایم که تفکر«امر نابهنگام» است و از جورجو آگامبن آموخته ایم که فرد متفکر معاصر زمان خویش است . نابهنگام بودن و معاصر بودن دو روی یک سکه اند. فرد متفکر معاصر همه آنات یا لمحه هایی از سنت تاریخی خویش است که در آن ها قوه ها یا امکاناتی برای رهایی و رستگاری اکنون نهفته است. از این منظر فرد متفکر خود بدل به یکی از این آنات رهایی/ رستگاری بخش و در واقع بدل به امر معاصر می شود و وجه و جهه ای جاودان و نامیرا بدست می آورد. متفکر از راه مفاهیمی که خلق می کند و از راه منظومه فکری که می سازد چه بخواهیم چه نخواهیم بدل به بخشی از خودآگاهی یک ملت می شود. باید دید که آیا چنین معاصرت و چنین خلقی در کار طباطبایی بوده است یا خیر؟
با این حال در این چند سطر قصد پرداختن به پرسش هایی از این دست و کلیت زندگی و اندیشه طباطبایی را ندارم؛ کاری که نه در توان من است و نه در حوصله این مقال. آنچه برای من جالب است طرح مجمل این پرسش است که طباطبایی چگونه حیاتی را زیست؟
ارسطو در اخلاق نیکوماخوس از زندگی که وقف تفکر فلسفی، نظر ورزی و متافیزیک شده باشد بعنوان بهترین و شریف ترین نوع زندگی ممکن برای انسان نام می برد. البته ارسطو با شمّ و نبوغ واقع نگر خود می دانست که برای دست یافتن به این آرمان و ایدئال، واقعیت های ریز و درشت بسیاری باید دست به دست هم بدهند. واقعیت های بسیاری که از قضا بسیاری شان نیز از عهده و اختیار آدمی خارج اند.
کمترین چیزی که می توان گفت این است که آیا حیات طباطبایی چیزی از این دست نبود؟ نوعی زندگی وقف نظرورزی و نظریه.
در مورد خاص طباطبایی گویی همهٔ آن واقعیت های ریز و درشت دست به دست هم داده بودند تا او از این اقبال برخوردار شود که نوعی حیات وقف نظر و فلسفه را پی بگیرد. حتا اخراج او از دانشگاه – یا به تعبیر درست تر «اخراج دانشگاه ازطباطبایی» به مصداق عدویی که مسبب خیر شده باشد – سبب شد که طباطبایی تمام عمر با برکت خود را در مراکز علمی و دانشگاهی و کتابخانه ای جهان به جست و جو و پژوهش بپردازد.
از این منظر زندگی طباطبایی به راستی یک اودیسه فکری – فلسفی بود. او در تمام این سال ها اودیسه وار در جست و جو و در راه بود. و مگر فلسفه چیزی جز در راه بودن است؟
نیچه در پاره نوشته هایی با عنوان «فلسفه در زمانه عسرت» اعلام می دارد: «شجاعت زیستن یک نگرش فلسفی بر باد رفته است» . به راستی چه کسی را در این زمانه عسرت تاب جدی گرفتن فلسفه است؟ شهامت تا به انتها پی گرفتن چند پرسش و پیمودن یک راه تا به انتها؟ آیا حداقل چیزی که در مورد طباطبایی می توان گفت این نیست که او شجاعت زیستن یک نگرش فلسفی و پیمودن یک مسیر را تا به انتها داشت؟ البته منظور این نیست که طباطبایی یا هر متفکر اصیل دیگری به چند دُگم و جزم فکری می چسبند و جهان را از دریچه تنگ آنها می نگرند؛ بلکه برعکس متفکر اصیل در عین تکرار پاره ای ایده ها و بصیرت ها مدام به چالش با خویش و چکش کاری فکرد خود می پردازد. و آیا بازنویسی های مکرر و حک و اصلاح های مجدانهٔ طباطبایی از آثارش نشان دیگری از اصالت او به عنوان یک متفکر و پایبندی به پروژه فکری اش نبود؟
اگرچه «آکادمی ایرانی» که طباطبایی همواره نبود و عدمی بودنش را تذکار می داد طباطبایی را اخراج و از دانشگاه طرد کرده بود – و در این مورد خاص بی تردید حق با هایدگر بود که «هیچ می هیچد» – اما طباطبایی به شهادت آثار و اثرگذاری اش بر دانشگاه، انسان آکادمیک و دانشگاهی واقعی بود. و از این رو طباطبایی فیلسوف دانشگاه و فیلسوف ایدهٔ دانشگاه ملی – ایرانی بود. او به فراست دریافته بود که ایران جدای از مفهومی جغرافیایی، مفهومی فرهنگی است و فهم فرهنگ یک قوم تاریخی نیازمند تدوین یک نظریه است. نظریه ای که ایران به مثابه یک «مشکل» یا پروبلماتیک در مرکز آن باشد. این پرسشی است که دانشگاه ایرانی می بایست عهده داره اندیشیدن به آن باشد و می تواند سرشت و سرنوشت خود را از منظر طرح این پرسش به داوری بنشیند. بدیهی است که کوشش های نظری ایرانیان تا زمانی که خود ایران به مثابه یک «مشکل» درک و طرح نشود راه به جایی نخواهد برد. و کمترین چیزی که در اهمیت کار طباطبایی می توان گفت طرح پرسش ایران به مثابه یک «مشکل» است.
می توان این نوشته را با سرک کشیدین به گوشه های زندگی و فکر طباطبایی ادامه داد – زندگی و فکری که چه بسا تقدیر فکری ایران زمین در گرو اندیشیدن به آن باشد.
دست آخر با نگاه به زندگی و کنش فکری طباطبایی می توان گفت که او از جمله مردانی بود که به تعبیر ریلکه، شاعر آلمانی، «به تنهایی بار عصری را بر دوش می کشند».
بسیاری از کارگزاران و تصمیمگیرندگان به علت ناآشنایی با متغیرهای گوناگون مسائل رفتاری، با سادهانگاری راهحلهایی پیشنهاد میکنند که البته مبتنی با دیدگاه علمی نیست.
در این مقاله برخی از تأثیرگذارترین کتابهای برندهی جایزهی نوبل ادبیات را بررسی میشود که بر موضوعات متنوعی تمرکز کردهاند و در سبکهای نوآورانهای نوشته شدهاند.
افسوس که گاه نقدها و پاسخ نقدها بیشتر برای مطالعۀ موردی بیاخلاقی، بیادبی و مغالطه به کار میآیند تا برای کشف حقیقت.
توصیههای جان هایدر برای تربیت رهبران مقتدر و عاقل
نگاهی به ترجمهی جدید «غرور و تعصب»