اعتماد: ویلیامای. داد، استاد تاریخ در دانشگاه شیکاگو که بیش از هر چیزی در فکر نوشتن کتابی در زمینه تاریخ است، ماموریت مییابد تا راهی برلین شده و هدایت سفارتخانه امریکا در آلمان را برعهده گیرد و به تعبیری، به متن تاریخ هُل داده میشود. برلین در آستانه دگرگونیهایی قرار دارد و آقای سفیر با خود میاندیشد که در وضعیت پیش رو، شاید مجال بیشتری برای نوشتن در اختیار داشته باشد. زیرا او از سرزمینی که روزگاری در آن درس میخوانده؛ سرزمین گوته و بتهوون، تصوری در ذهن خود ساخته بوده، تصوری که البته با پا نهادن به برلین، به آرامی فرو میریزد…
قلمِ توانای «اریک لارسن» در کتاب «در باغ حیوانات» با ترجمه احمد عزیزی، ما را به متن یکی از هولناکترین و حساسترین بزنگاههای تاریخ قرن بیستم میبرد، به سالهایی که کمتر درباره آن خوانده و شنیدهایم، سالهای قبل از آغاز جنگ جهانی دوم در آلمانِ هیتلری! در کتاب «در باغ حیوانات» از نگاه آقای سفیر و دخترش، مارتا (که زندگی پرماجرایی داشته) با روندی که نازیها برای به دست آوردن قدرت طی کردند بهتر آشنا شده و در روایتی جذاب و مستند، به شناخت دقیقتری از هیتلر و همراهانش دست مییابیم. از یک سو، فریبکاریها، دروغگوییها، جنایتها، و رفتارها و اندیشههای غیرانسانی نازیها که با سیاستهایی همچون؛ هماهنگسازی در همه سطوح، جداسازی شهروندان بر اساس توهمهایی بیمارگونه، تنظیم قانونهای ظالمانه و دیگرستیزانه، نابودکردن و آوارهکردن دگراندیشان و مخالفان و… تعریف میشده، و از سوی دیگر، نگرش برخی از دیپلماتها و سیاستپیشگان امریکایی به آنچه در جلوی چشمشان رخ میداده و مسامحه با رژیمی خونخوار، خواننده را با دورهای تکاندهنده از تاریخ قرن بیستم مواجه میسازد. ولی آنچه غمانگیزتر به نظر میرسد، رفتار مردمی است که به آزاردادن «دیگری» به شکل یک سرگرمی و مشغولیتِ ملی تن داده و در زیر آواری از دروغ، نیرنگ و شعارهای نژادپرستانه، چشم و گوش خود را بسته و با بیتفاوتی و یا همراهی با افراد و افکاری شیطانی، مجالی گسترده برای فراگیرشدن ستم، نفرت و توهم گشودند تا سرانجام، یک بیمارِ تمامعیار اینگونه به سخن آید: «اینکه شما مرا در میان میلیونها نفر کشف کردهاید، معجزه عصر ماست! و اینکه من شما را کشف کردهام، بخت آلمان است»
بگذارید هیتلر کارش را بکند!
چنانکه میخوانیم: «ظهر روز پنجشنبه ۸ ژوئن ۱۹۳۳، ویلیامای. داد، پشت میزش در دانشگاه شیکاگو سرگرم کار بود که تماسی تلفنی زندگی او و خانوادهاش را دگرگون ساخت. داد، از سال ۱۹۰۹ در دانشگاه شیکاگو بود و به خاطر تألیف زندگینامه وودرو ویلسون و کتابی درباره جنوب امریکا شهرتی در سطح کشور به هم زده بود… شصت و چهار ساله بود و باریک اندام… با وجود سیمایی بهظاهر خشن، سرزنده و زلال بود. طبع شوخی داشت که خیلی راحت به جوش میآمد. همسرش مارتا نام داشت که او را متی صدا میزدند و دو فرزند، هر دو در سنین بیست. دخترش، نام او نیز مارتا، بیست و چهار سال داشت، و پسرش، ویلیامِ پسر- بیل- بیست و هشت ساله بود. از هر جهت خانوادهای خوشبخت بودند و به هم وابسته»
دغدغه اصلی «داد» در آن روزها، با وجود علاقهاش به معلمی و تدریس تاریخ، بیش از هر چیز به پایان رساندن کتابش بوده، کتابی چهارجلدی با نام «فراز و فرود جنوب کهن»، که به خاطر کارهای دانشگاهی و اداری فرصت چندانی برای نوشتن نداشته و نگران بوده که عمرش به پایان برسد و این مجموعه ناتمام بماند. او که به سیاست هم بسیار علاقه داشته «بارها به فکر افتاده بود که دانشگاه را رها کرده و شغلی پیدا کند که در آن مجالی برای نوشتن برایش باشد» و با برعهده گرفتن شغلی کمدردسر در وزارت امور خارجه یا شاید در مقام سفیر ایالات متحده امریکا در لاهه یا بروکسل دستش بازتر شود و بتواند به نگرانی بزرگ زندگیاش پایان دهد. سرانجام درروز هشتم ژوئن «روزولت» در تماسی تلفنی از «داد» میخواهد که در مقام سفیر راهی کشور آلمان شود. «داد » نیز پس از درخواست مجالی برای بیشتر فکرکردن به این پیشنهاد، در تماسی تلفنی موافقت خود را با منشی رییسجمهور در میان میگذارد. اقامت در برلین این فرصت را نیز ایجاد میکند تا خانواده «داد » بیشتر با هم باشند و مارتا که دستیار بخش ادبی روزنامه «شیکاگو تریبیون» و بیل که معلم تاریخ و پژوهشگر بوده، در این سفر به پدر و مادر خود بپیوندند. در ادامه این داستان و این روایت، از پدر و دختر (که ماجراهای فراوانی در زندگی خصوصی خود داشته) بیشتر میخوانیم.
ملاقات و گفتوگوهای «داد » و «روزولت » نیز بسیار جای اندیشیدن دارد. انتظار «روزولت » از سفیر جدید کشورش در آلمان این بوده که مساله بدهیهای آلمان را جدی بگیرد. بنا به باور روزولت، بانکداران امریکایی در وامدادن به آلمانیها و بنگاههایشان و فروش اوراق قرضه این وامها به شهروندان امریکایی سود زیادی به دست آوردهاند که باید بازپرداخت این مطالبات به موقع انجام شود و هر کاری برای جلوگیری از تعلیق پرداخت آنها صورت گیرد. سپس به مساله دیگرآزاری و آزار یهودیان نیز اشاره گذرایی میکند. روزولت هزینه سیاسی محکومیت صریح یهودیآزاری توسط نازیها، یا هر تلاش آشکاری که ممکن بوده به تسهیل ورود یهودیان به امریکا بینجامد را در زمانی که کشورش با بحران اقتصادی مواجه بوده سنگین ارزیابی میکرده است. به ویژه که برخی از جریانهای سیاسی نیز سرکوب یهودیان در آلمان را یکی از مسائل داخلی آن کشور میدانستهاند، یعنی نگرشی که چندان تفاوتی نیز با دیدگاه هیتلر و همکارانش نداشته است. چنانچه میخوانیم، در دولت امریکا هم در این باره اختلافنظرهایی وجود داشته است. برای نمونه «فرانسیس پرکینز» وزیر کار دولت روزولت نسبت به این موضوع حساسیت نشان داده و خواستار اقدامهایی برای پناهدادن به مهاجران بوده و از سویی، «ویلیام فیلیپس» که معاون وزیر امور خارجه بوده و یا «ویلیام جی. کر» معاون وزیر امور خارجه و مسوول کل امور کنسولی در دولت روزولت دیدگاههایی ضدیهود داشتهاند. روزولت نیز در هنگام صرف ناهار به «داد» میگوید: «با وجود شرمآور بودن رفتار مسوولان آلمانی با یهودیان و برآشفتگی شدید یهودیان این کشور از این بابت، حتی این مساله هم به دولت مربوط نمیشود و در این باره نیز کاری از دست ما ساخته نیست، جز برای آن دسته از شهروندانمان که قربانی چنین رفتارهایی باشند. ما باید از آنها حمایت کنیم و هرگونه که ممکن است، چه با اعمال نفوذ رسمی و چه از طریق اقدامات فردی، چنین آزارهایی را کاهش دهیم.» اما «داد » با گزارشهایی در وزارت امور خارجه از وضعیت آلمان روبهرو میشود که در آنها به روند شکلگیری «یک دیکتاتوری بیرحم و ستمگر» اشاره شده بوده است. «داد » قبل از اینکه راهی آلمان شود، در ملاقات با سیاستمداران با اظهارنظرهایی عجیب و غریب و البته خشونتآمیز مواجه میشود و شبی قبل از حرکت به سوی آلمان که همراه با خانوادهاش برای شام مهمان فردی به نام «کرِین» بوده (مردی ثروتمند و از پشتیبانان« داد» و بخشی که او در دانشگاه اداره میکرده) هنگام خداحافظی با این توصیه از میزبان خود مواجه میشود که: «بگذارید هیتلر کارش را بکند»
سفر به سرزمین گوته و بتهوون
روز بعد خانواده داد با کشتی عازم هامبورگ میشوند: «چندین خبرنگار نیز با هجوم به داخل کشتی، داد را با همسرش و بیل، در گوشهای روی عرشه گیر انداختند. مارتا آن زمان جایی دیگر بود. خبرنگاران پس از طرح پرسشهایشان، از داد و همراهان خواهش کردند تا در برابر دوربینها به حالت خداحافظی دست تکان دهند. آنها هم با اکراه به این خواسته تن دادند. داد بعدا در این باره نوشت: ما، بیخبر از شباهت ژستمان با درود هیتلری- که در آن موقع چندان ذهنیتی از آن نداشتیم- دستهایمان را بالا بردیم.» خانواده داد ۱۳ ژوییه ۱۹۳۳ وارد آلمان میشوند و ابتدا در هتلی با نام «اسپلانادِ » اقامت میکنند، که یکی از بهترین هتلهای برلین بوده است. «مارتا در همان چند روز اول اقامتشان در برلین دچار سرماخوردگی شد. دوره نقاهتش را در اسپلانادِ میگذراند که زنی امریکایی، به نام سیگرید شولتس، به دیدارش آمد. او چهارده سال گزارشگر شیکاگو تریبیون در برلین بود که مارتا نیز سابقا برای آن کار میکرد. او آن زمان سرپرستی گزارشگران این روزنامه در اروپای مرکزی را نیز برعهده داشت… شولتس، بهرغم ظاهر ساده و محجوبش، از نگاه هم همکاران خبرنگار و هم مقامات نازی، قرص، رک و کاملا بیپروا بود. دعوت همه دیپلماتها را اجابت میکرد و معمولا پای ثابت همه ضیافتهایی بود که از سوی گوبلز، گورینگ و دیگر رهبران نازی برگزار میشد… شولتس و مارتا ابتدا درباره مسائل کلی و عادی گفتوگو کردند که چندان حساسیتی بر سر آنها نبود. اما خیلی زود گپوگفتشان به تحولات برقآسای برلین طی شش ماه پس از به قدرت رسیدن هیتلر کشیده شد. شولتس از خشونتهایی بر ضد یهودیان، کمونیستها و همه آنها که از نگاه نازیها در انقلابشان نامحرم و غیرخودی شناخته میشدند، حکایتها داشت. در مواردی شهروندان امریکایی نیز قربانی این خشونتها بودند. مارتا اما در اظهارنظری آلمان را در کشاکش یک نوزایی تاریخی خوانده و رخدادهای موصوف را عوارض ناطلبیده شور و احساس گریبانگیر آن دانست. او ظرف چند روز اقامتش به قرائنی برنخورده بود که روایات شولتس را تایید کنند. شولتس اما همچنان بر وجود شواهدی از ضرب و شتم و حبسهای خودسرانه در زندانهای خاص و غیررسمی، و نیز اردوگاههایی بی حساب و کتاب اصرار داشت، که در سرتاسر کشور زیر نظر نیروهای شبهنظامی نازی چون قارچ روییده بودند و نیز زندانهای رسمیتری که اکنون از آنها به عنوان اردوگاههای کار اجباری یاد میشود… یکی از آنها در ۲۲ مارس ۱۹۳۳ راهاندازی و خبر آن نیز در کنفرانس مطبوعاتی هاینریش هیملر اعلام شد- مردی سیودو ساله که ابتدا پرورشدهنده مرغ و جوجه بود و سپس به فرماندهی پلیس مونیخ رسیده بود. این اردوگاه در بقایای یک کارخانه مهماتسازی قدیمی، با فاصلهای کوتاه از مونیخ-دقیقا در حومه دهکده زیبای داخائو- احداث شده بود و در آن زمان صدها و شاید هزاران زندانی در آن نگهداری میشدند که البته هیچ کس از شمار واقعی آنان مطلع نبود. بیشتر این زندانیان اتهامی خاص نداشتند و تنها تحت ضابطه به اصطلاح، بازداشت تامینی با قصد حفظ جان اشخاص، به زندان افتاده بودند… مارتا در حالی که از تکاپوی شولتس برای اثرگذاری بر نگاه خوشبینانه خودش دلخوش نبود، به او احساس دلبستگی میکرد… نهایتا نیز در حالی با هم خداحافظی کردند که مارتا، بیهیچ تغییری در نگاهش همچنان برهه جاری را شرایطی حماسی و انقلابی میدید که چه بسا رویش آلمانی نوین، شاداب و سالم میوه آن باشد.»
برای «مارتا » که تازه پا به آلمان گذاشته بود، و نشانه و اثری هم از آنچه «سیگرید شولتس » برایش تعریف کرده بود، ندیده بود برلین شهری جذاب به نظر میآمد. نشاط و جنبوجوشی در شهر میدید که برایش دلپذیر میآمد، به ویژه که «ورنر فینک» هنرپیشه و کمدین آلمانی که انتقادهایش از نازیها شهرتی برایش به ارمغان آورده بود، همچنان و بدون ترس از دستگیری و گرفتاری، برنامههای نمایشی خود را برگزار میکرد. اما پدیدهای مانند برنامه «هماهنگسازی » که نازیها در پیش گرفته بودند، در همان روزهایی که در نگاه مارتا، روزهایی جذاب و درخشان جلوه میکردند، در نگاه «گِردا لافِر » جور دیگری جلوه میکرد: «او از اینکه مردمانی که زمانی دوست خود میدانست و سالیانی با هم جوشیده بودند، از ساعتی تا ساعتی دیگر، خودخواسته دگرگون میشدند بهشدت یکه خورده بود» فضایی در حال شکلگیری بود که در آن، اندیشه و باوری بیمارگونه در تلاش برای تسلط بر جان و جهان انسانها، و حذف مخالفان، میکوشید تا «با قصد هماهنگ ساختن شهروندان، وزارتخانهها، دانشگاهها و نهادهای فرهنگی و اجتماعی با باورها و خصلتهای ناسیونال سوسیالیستی حاکم» زمینه خشونت و شرارتی تمامعیار را بر ضد «دیگران» بگشاید. یکی از بندهای برنامه «هماهنگسازی » هم گنجاندن «بند آریایی» در قانون خدمات دولتی آلمان بود تا دسترسی افرادی که با معیارهای نازیها همخوانی نداشته و وجودشان را برنمیتابیدند، به شغلهای دولتی قطع کنند. اما برجستهترین موضوع در برنامه «هماهنگسازی » چنانچه در کتاب اشاره شده ظهور ناگهانی رسمی با نام «درود هیتلری » بوده، یک سلام متفاوت که برای نمونه دانشآموزان موظف میشوند روزی چند بار به آموزگاران خود سلام بدهند یا تماشاگران در پایان تئاترها ایستاده و با درود هیتلری ابتدا سرود ملی و سپس سرود «اس آ » را بخوانند. سلامی که بیاعتنایی نسبت به آن بدترین و خشنترین پیامدها را برای کسانی که از آن پرهیز میکردند در پی داشته، و نه فقط برای شهروندان آلمانی که حتی برای شهروندان غیرآلمانی!
خانهای در تیرگارتِن اشتراسه
خانه سفیر پیشین امریکا که دچار آتشسوزی شده بوده و خانواده «داد» باید جایی را برای اقامت برمیگزیدند، از این رو «مارتا و مادرش دست به کار یافتن خانهای شدند تا با اجاره آن به زندگیشان در هتل اسپلانادِ خاتمه دهند… مارتا و مادرش با گشتی در محلات زیبای مسکونی برلین، جابهجا در شهر باغ و بوستانی میدیدند و گل و گلدانی در هر بالکنی. در مناطق دورافتاده شهر نیز به مزارع کوچکی برخوردند که بیشتر باب دل پدر مارتا بود. دستجات جوانانی را نیز با البسه متحدالشکل در حال رژه و سرودخوانی دیدند، و همچنین گونههای هراسناکتر یکانهای توفان را، قدو نیمقد با یونیفورمهای بدقواره و پیراهنهای قهوهای بددوختشان که بهشدت توی ذوق میزدند. به ندرت چشمشان به مردان باریکتر و خوشلباستر «اساس » نیز میافتاد… ناحیهای که به خصوص به دلشان نشست منطقهای بود درست در جنوب تیرگارتِن، در امتداد مسیر پیادهرویهای روزانه داد تا محل کارش، با باغها، ردیف خانههایی زیبا و آرامشی در آن» سرانجام در آن منطقه، خانهای را از فردی به نام «آلفرد پانوفسکی» که فردی ثروتمند بوده و در شمار افرادی قرار میگرفته که نازیها با خشم به آنها مینگریستند، اجاره میکنند. برای پانوفسکی و مادرش که پس از به قدرت رسیدن هیتلر و دیگرستیزیهای او، زندگی در برلین میتوانست برایشان بسیار دشوار باشد، اجارهدادن خانهشان به سفیر دولت امریکا با میل و علاقه فراوانی که داد در نامه خود به روزولت آورده است، به این خاطر بوده که با مستقرشدن در طبقه چهارم همان خانه و در پناه خانواده داد از آسیبهای احتمالی نازیها در امان باشند. در همان نخستین روزهایی که خانواده داد در خانه جدیدشان مستقر میشوند، یک شبهنظامی نازی به یک جراح امریکایی در برلین حمله و ضربهای به سرش وارد میکند. گویا وی به این خاطر مورد حمله قرار میگیرد که در هنگام رژه نیروهای شبهنظامی «اس آ » از «درود هیتلری » خودداری کرده بوده است! مارتا و همراهانش نیز در سفری به شهر نورنبرگ با صحنه آزار و شکنجهدادن یک دختر آریایی در میان جمعیت و توسط نیروهای «اس آ » یا همان پیراهن قهوهایها مواجه میشوند، دختری که قصد داشته با مردی غیرآریایی ازدواج کند. جالب اینکه، گوبلز (وزیر تبلیغات آلمان نازی) در کنفرانسی مطبوعاتی و پس از این رخداد، بدون اینکه پرسشی در این باره مطرح شود، خود به آن اشاره کرده و تأکید میکند که چنین رخدادهایی نادر هستند و افرادی خودسر و غیرمسوول آن را انجام دادهاند. اما در پاسخ به پرسشهایی که در ذهن خبرنگاران ایجاد میشود، همچون اینکه چرا افرادی که چنین کارها و رفتارهایی را انجام میدهند محاکمه نمیکنید؟ با بیان اینکه: «آیا سوال دیگری هست؟!» از پاسخدادن خودداری میکند.
و تو هم بروتوس!
اما در روزی دیگر «اچ. وی. کلتِنبورن » مفسر رادیویی امریکایی که همراه با خانوادهاش و در یک تور اروپایی در آلمان بسر میبرده نیز توسط یک جوان نازی مورد حمله قرار میگیرد. او و همراهانش در امتداد بلواری که در آن قدم میزدند با رژه گروهی از نیروهای «اس آ » مواجه میشوند و او با وجودی که نظر بدی نسبت به نازیها نداشته و حتی با آنها همدل نیز بوده، از «درود هیتلری » خودداری میکند زیرا میدانسته که بنا به بیانیه «رودلف هس » معاون هیتلر، غیرآلمانیها موظف به این کار نیستند. اما چند نفر از پیراهن قهوهایها به سراغ او و همراهانش رفته و علت خودداری آنها را از ادای «درود هیتلری» جویا میشوند. «کلتِنبورن » به آنها توضیح میدهد که او و اعضای خانوادهاش امریکایی هستند، ولی آنها شروع به فحاشی میکنند. او از پلیسهایی که در آن اطراف بودهاند کمک میخواهد اما آنها هیچ اقدامی نمیکنند. پسر کلتِنبورن با سیلی محکم یکی از جوانان نازی نقش بر زمین میشود و باز پلیسها هیچ اقدامی نمیکنند. کلتِنبورن که متوجه میشود پافشاری بیشتر و کمکخواستن از پلیسها نیز هیچ نتیجهای ندارد و ممکن است بیشتر هم آنها را در خطر قرار دهد، با پادرمیانی یکی از عابران از صحنه میگریزد. پس از این رخداد، پیشنهاد «مِسِر اسمیت » یکی از مقامات سفارت به «داد » که خواستار اخطاردادن وزارت امور خارجه به شهروندان امریکایی در سفر به آلمان بود تا از سفر به این کشور خودداری کنند با موافقت «داد» مواجه نمیشود و او همچنان کوشش میکند تا با خویشتنداری و مدارا رفتار کند، زیرا هم او و هم فرد پیشنهاددهنده میدانستند که چنین اقدامی ضربهای محکم به اعتبار رژیم نازی وارد میآورد! چندی بعد نیز «ادگارای. ماورِر » مشهورترین خبرنگار در برلین که برای روزنامه «شیکاگو دیلینیوز » گزارش مینوشته، با فشار نازیها مجبور به ترک آلمان میشود. «ماورِر» که «از کوتاهی و عجز جهان خارج در فهم واقعیت رخدادهای آلمان برآشفته بود» یک شب «داد» را برای شام به خانه خود دعوت کرده و میکوشد تا او را با وضعیت نگرانکننده و وخیمی که در آلمان جریان داشت بیشتر آشنا کند «اما تلاشش در این دیدار را بیفایده دید و دریافت که حتی حملات گاهبهگاه علیه امریکاییان نیز نتوانسته موجب برانگیختگی سفیر و تغییر نگاه او شود» نازیها با ادعای ابراز نگرانی از اقدام افراد تندرو که ممکن است ماورِر را به قتل برسانند، مامورانی را از گشتاپو برای مراقبت نامحسوس از او و خانوادهاش به کار میگمارند و این موجب میشود تا سرانجام برای انتقال او به کشوری دیگر اقدام شود. هنگامی که قصد خروج اجباری از آلمان را دارد، خبرنگاران خارجی مقیم برلین برای بدرقه او در ایستگاه قطار جمع میشوند. ماورِر که از عدمپشتیبانی مِسِر اسمیت و همکاران وی در سفارت امریکا دلخور و غمگین بوده در حال بالارفتن از پله قطار، رو به مِسِر اسمیت کرده و میگوید: «و تو هم بروتوس؟!» که اشارهای است به سخن مشهوری از آخرین امپراتور رُم- ژولیوس سزار- به دوست خود مارکوس بروتوس، هنگام کشتهشدن، که نشانه خیانتکار شمردنِ بروتوس است.
رفتوآمدهای مارتا با خبرنگاران و روزنامهنگاران و آشنایی و نزدیکی او با« رودلف دیلز» جوانی که ریاست گشتاپو را برعهده داشت و… کم کم او را به ژرفای دنیای نازیها و روابطی که میان آنها وجود داشته نزدیک میکند و زمانی که با «بوریس وینوگرادوف » یکی از اعضای سفارت شوروی آشنا میشود، همهچیز برای نقشآفرینی متفاوت و جدید او فراهم میگردد. نقشی که در آینده و در مواجهه با تهاجم وحشیانه شوروی و همراهانش به چکسلواکی و پایاندادن به بهار پراگ، مایه تاسف و رنجی عمیق در او میشود. اما «داد»، او نیز با تشدید روند قدرتگیری نازیها و رفتارهای وحشیانه آنها و سخنان هیتلر و گوبلز که خواستار محو برخی از شهروندان از روی زمین بودند، نسبت به سیاستی که به تعبیر وی «انزواگزینی پارسامنشانه » در وضعیت خطیر اروپا به شمار میآمد، حساس و حساستر شده و سرانجام راه خودش را میرود… زندگی «داد » و «مارتا » و راههایی که برمیگزینند، بسیار هیجانانگیز و درسآموز است، راههای طی شدهای که جای بسی اندیشیدن دارند و داستانی که پرسشهای فراوان، و اما و اگرهایی را در ذهن ما پدید میآورد. برای نمونه، آیا جنگی که به نابودی میلیونها انسان انجامید گریزناپذیر نبود؟
ورشو چندی پیش داستان بیفضیلتی جنگ است و آسیبهایی که گاه تا نسلهای آتی درمانی ندارد.
معرفی کتاب «زندگی زیر سقف دودی با لب خاموش!»
مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»
معرفی رمان «کتابخواران»
نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشتهی آلکساندر گرین