گسترش: کتاب «شعلهی مرموز ملکه لوآنا»، نوشتهی اومبرتو اکو، به همت نشر خوب به چاپ رسیده است. چه اتفاقی میافتاد اگر خاطرات ما ناپدید میشدند و مجالی دست میداد که با ذهنی پاک و خالی مانند یک کودک زندگی را دوباره شروع کنیم. این موقعیت استثنایی چیزی نیست جز ازدستدادن حافظه و تعلیق در مه فراموشی.
این داستان تصویری گویا از این واقعیت است که انسان بدون داشتن جای پایی محکم در خاطرات روزمره قادر به یافتن معنای خود نیست. احساس پوچی و تنهایی ناشی از این واقعیت قهرمان داستان را دیوانهوار به جستوجوی گذشتهی اسرارآمیز خود سوق میدهد.
جامباتیستا بودونی، دلال کتابهای عتیقه و متون باستانی، در پی وقوع سکتهی مغزی حافظهی اپیزودیک خود را از دست میدهد، درحالیکه حافظهی عمومی او کاملاً دستنخورده باقی مانده و میتواند آثار ادبی، وقایع تاریخی و هرچه را تابهحال خوانده است به خاطر آورد.
جامباتیستا در آستانهی ناامیدی از بازیافتن حافظه و کشف هویت خود، در میان کتابهای پدربزرگش نسخهای نفیس و اصیل از آثار شکسپیر مییابد که شوک حاصل از آن سبب یک سکتهی دیگر و فرورفتن در کما میشود. او در کما خاطرات ازدسترفتهی کودکی و نوجوانیاش را دوباره زندگی میکند و پی به این واقعیت میبرد که تمام عمر در جستوجوی اولین عشق زندگیاش، لیلا سابا، بوده که در نقطهای از زندگی به یکباره او را گم کرده است.
قسمتی از کتاب شعلهی مرموز ملکه لوآنا:
بعد از هشت روز ماندن در اتاق زیرشیروانی تصمیم گرفتم بروم به روستا و در داروخانه فشار خونم را بررسی کنم. هفده بود. خیلی بالاست. گراتارولو به این شرط مرا از بیمارستان مرخص کرده بود که فشارخونم را حدوداً روی سیزده حفظ کنم، روزی هم که داشتم به سولارا میآمدم باز هم سیزده بود. دکتر داروساز میگفت اگر فشارخونم را بعد از پایین آمدن از تپه به روستا اندازه بگیرم، حتماً بالا خواهد بود و اگر صبح بلافاصله بعد از بیدار شدن بررسی کنم، پایینتر خواهد بود. همهی اینها حرف است. خودم میدانستم که چرا بالا رفته، چندین روز بود که در اتاق زیرشیروانی مثل جنزدهها روحم تسخیر شده بود و همانجا مانده بودم.
با گراتارولو تماس گرفتم، پرسید آیا کاری انجام دادهام که نباید انجام میدادم، باید اعتراف میکردم که چندتا جعبه جابهجا کردهام، حداقل یک بطری مشروب در هر وعدهی غذا خوردهام، روزی بیست نخ سیگار ژیتان دود کردهام و چندین بار ضربان قلبم کمی بالا رفته است که آن هم زیر سر خودم بود. مرا سرزنش کرد: من در دوران نقاهت به سر میبرم، اگر فشارخونم بالا برود ممکن است دوباره سکته کنم و شاید اینبار دیگر به این راحتی جان سالم به در نبرم. قول دادم که مراقب باشم، دوز قرصهایم را افزایش داد و چند قرص دیگر هم به داروهایم اضافه کرد تا نمک را از طریق ادرار از بدنم خارج کند.
به آمالیا گفتم نمک غذا را کم کند و او گفت در زمان جنگ برای یک کیلو نمک پدر آدم درمیآمد و باید دو سه خرگوش میدادی و یک کیلو نمک میگرفتی، بنابراین نمک موهبتی است الهی که وقتی نباشد همهچیز بیمزه است. گفتم دکتر مصرف نمک را برای من ممنوع کرده و او گفت دکترها با اینکه خیلی درس خواندهاند، از همه نادانترند و نباید به حرفشان گوش داد. به او نگاه میکردم که به عمرش دکتر ندیده و حالا هم در هفتادسالگی هر روز خدا هزار کار میکند و حتی مثل بقیهی همسنوسالهای خودش درد سیاتیک هم ندارد. مهم نیست، من نمک غذاهای او را با ادرارم دفع میکردم.
دیگر نباید به اتاق زیرشیروانی میرفتم، باید کمی ورزش میکردم و سرم را با چیزهای دیگر گرم میکردم. با جانی تماس گرفتم. میخواستم بدانم چیزهایی که من در این چند روز خوانده بودم برای او هم معنای خاصی دارد یا نه. به نظر میرسد که ما تجربیات مشترک چندانی نداشته باشیم ــ پدربزرگ او کلکسیونر اشیای ازمدافتاده نبود ــ اما ما مرتب به هم کتاب قرض میدادیم، بنابراین کتابهای مشترک زیادی وجود داشت که هر دو خوانده بودیم. مثل مسابقات تلویزیونی نیم ساعت تمام یکدیگر را با پرسش و پاسخهای پیشپاافتاده دربارهی داستانهای سالگاری به چالش کشیدیم. نام روح ملعون راجهی آسام به یونانی چه بود؟ تئوتوکریس. نام خانوادگی هونوراتای زیبا که کورسارو نِرو نمیتوانست او را دوست داشته باشد زیرا دختر دشمنش بود، چه بود؟ وَن گولد. چه کسی با دارما، دختر ترمال نایک، ازدواج کرد؟ سِر مورلند، پسر سویودانا.
شعلهی مرموز ملکه لوآنا را فرزانه کریمی ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۴۴۷ صفحهی رقعی و با جلد نرم چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.
ورشو چندی پیش داستان بیفضیلتی جنگ است و آسیبهایی که گاه تا نسلهای آتی درمانی ندارد.
معرفی کتاب «زندگی زیر سقف دودی با لب خاموش!»
مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»
معرفی رمان «کتابخواران»
نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشتهی آلکساندر گرین