img
img
img
img
img
جلال رفیع

در کارگاه «خیالِ» سعدی و سپهری!

جلال رفیع

اطلاعات:‌ بهار اگر اردیبهشت نداشت، بوی بهشت هم نداشت. داشت، امّا نه این همه و نه این اندازه که از شنیدن نام اردیبهشت استشمام می‌شود. 

زیبندۀ همین اردیبهشت است یاد بهارخویان و اردیبهشت‌سرایانی مثل سهراب و سعدی. تنها سال‌ها و ماه‌ها نیستند که فصلبندی دارند، آدم‌ها هم همین‌اند. خواه در قرن هفتم هجری و خواه در قرن بیستم میلادی. سعدی هم فصل بهار آدمیان بود و سهراب هم. سعدی هم اردیبهشت بود و سهراب هم.

همینجا فوراً یادآوری می‌کنم که فقط تقویم جلالی و تناسب‌های زمانی یا همصدایی و همحرفی سعدی و سهراب در آغاز نام‌هایشان، موجب نشده است که دریچۀ نگاهمان را همزمان روی به باغ عرفان‌های متفاوت شیراز و کاشان باز کنیم.  در زیر گنبد دوّار روزگار صدای سخن عشق را به یادگار و به تکرار فریاد بزنیم.

سعدی بدون تردید استاد بود و هست. حتّی استاد حافظ هم بوده است. اگرچه نابغه سترگ تاریخ و تمدّنمان حافظ، شاگرد رسمی و سنّی و ثبت نام شده‌ی مکتبخانه او نباشد. واگر چه خواجه شمس‌الدین محمّد ما و شما، لطیف و استادانه و رندانه دفع اتّهام (!) کرده و فرموده باشد «دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو»! امّا در روزگاری هم که سعدی سایت و ایمیل نداشته، بسیار بوده‌اند که شاگرد اینترنتی او بوده‌اند. خود حافظ هم در قرن هشتم به همین مقام ارتقا یافته است. 

گاه او چنان نسخه‌ای از غزل زیبای سعدی ـ به قوه الهام ـ بازآفرینی کرده که نه رونوشت برابر اصل، بلکه از اصل هم بهتر است.

سعدی اگر همان است که در افسانه‌ها گفته‌اند: غزل منسوب به مولانا را تاب نیاورده و به تیغ طعن و تعریض گرفته است… 
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
مولوی 
 از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنّار نابریده و ایمانت آرزوست…
سعدی

باری، اگر سعدی ما و شما این است ـ که بعید است ـ، چنانچه نام او با نام سهراب سپهری درهم آمیزد، غرور شیخ اجلّ چنین همسایگی‌یی را اجازه نخواهد داد تا چه رسد به همپایگی. 

و البته سعدی با آن سبقت زمانی و حقّ تقدّمِ استادی و راهگشایی‌اش و با آن غزل خلق و ابداع و اختراع بی‌نظیرش: «همه عمر برندارم سر از این خمار مستی، که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی» و با آن گلستان بهاری و بوستان اردیبهشتی‌اش، حق غرور دارد.

ولی اگر سعدی همان است که فرموده است: «گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من، از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم» و «دیگران در هوای صحبت یار، زرفشانند و ما سرافشانیم»؛ این سعدی نه تنها با نفر بعدی (!) مغرورانه مواجه نمی‌شود که مسرورانه می‌گوید:
وه که هرگه که سبزه در بستان
بدمیدی چه خوش شدی دل من
بگذر ای دوست تا به وقت بهار
سبزه بینی دمیـده از گـل مـن

«هشت کتاب» یا «هشت بهشت» سهراب سپهری، همان سبزه‌ای است که در بهار روزگار از گِلِ غزل‌زارِ سعدی دمیده و شیخ اجل را دل خاک، خوش و خرّم کرده است. بزرگ‌ترین سجیّه و ستاره اخلاقی شخصیت سعدی و حافظ و مولانا «تاب آوردن دیگری» است. تاب‌آوردن رقیب، تاب آوردن رفیق، تاب آوردن شاگرد، تاب آوردن همه ستاره‌هایی که در سپهر ادب و فرهنگ ایران درخشش یافته‌اند. مگر این سخن از سعدی نیست که می‌گوید:
در خاک بیلغـان برسیـدم به عـابـدی
گفتم مـرا به تربیت از جهل پاک کـن
گفتا برو چو خاک تحمل کن ای فقیه
یا هرچه خوانده‌ای همه در زیر خاک کن!

کسی که در خلوت خیال خویش تا آنجا اوج می‌گیرد که می‌گوید (خلق می‌کند، اختراع می‌کند): «تو بیا کز اول شب، درِ صبح باز باشد»؛ چگونه می‌تواند صدای «خیال و خلاّقیّتِ» سهراب را در این بلندپروازی سپهری‌اش ناشنیده بگیرد:
نردبان از سر دیوار بلند،
صبح را روی زمین می‌آرد.
… روزنی دارد دیوار زمان، 
که از آن چهره من پیداست.
… می‌روم بالا تا اوج،
من پُر از بال و پرم.
راه می‌بینم در ظلمت،
من پر از فانوسم.
… پرم از راه، از پل، از رود، از موج.

سعدی فقط در کوچه‌های ملکوت سرگرم سیر و سلوک عارفانه نبوده است. او همان کسی است که در کوچه باغ‌های همین دنیا و همین طبیعت هم سیر و سلوک دارد. 
ملکوت در همین نزدیکی‌ها است. در همین کوچه باغ‌های خودمان هم هست. در سیب، در نارنج، در خوشه‌های رقّاص گندم. در همه چیز، «ملکوت» ی وجود دارد، پنهان. و برای سعدی، آشکار.
چشم دل باز کن و خلقـت نارنـج ببیـن
ای که باور نکنی «فی‌الشّجرالاخضر نار»!

تابلو هنری زیبایی بر دیوار نورانیِ این آیات آویخته است: «پیامبر پیش رفت تا از آتشی که در درخت شناور شده بود، شعله‌ای وام گیرد. امّا آتش به دام نمی‌آمد. آواز آتش بلند شد که: موسی! من خدایم!» چشم سعدی، چشم سهراب سپهریِ قرن هفتم است. نارنج در دست‌های او آتش شعله‌ور است.

و حالا نوبت سهراب است، سعدی سپهری! و کسی که (توجه فرمایید!) از جهات بسیار قابل مقایسه با سعدی شیرازی نیست. در باب تفاوت‌ها و تمایزاتشان حتی تعارضاتشان بسیار می‌توان گفت.  ولی، در مرز مشترکِ قوه‌ی «تخیّل  و تصویرسازی»،
 بشنوید:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است!
… زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری،
تا شقایق هست زندگی باید کرد.
… گاه در بستر بیماری من،
حجم گل چند برابر شده است
و فزونتر شده است
قطر نارنج، شعاع فانوس…
… کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ 
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
… کودکی دیدم، ماه را بو می‌کرد.
قفسی بی‌در دیدم که در آن، 
روشنی پرپر می‌زد.
نردبانی که از آن، 
عشق می‌رفت به بام ملکوت.

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  نظریه‌ی مشترک مولوی و برشت

برشت برخلاف بیشتر یا همه‌ی نظریه‌دارهای پیش از خود به ما تماشاچی‌ها می‌گوید که شما نباید مجذوب قصه و قهرمان نمایشی بشوید که برای‌تان اجرا می‌شود.

  تجمل مرگ، فقر اندوه

شاید وقت آن رسیده که بپذیریم؛ شکوه مرگ، در صداقت سوگواری است، نه در صحنه‌سازی مراسم.

  حنجره زخمی تغزل

مروری بر زندگی و آثار حسین منزوی در بیست و یکمین سال خاموشی

  در کارگاه «خیالِ» سعدی و سپهری!

تنها سال‌ها و ماه‌ها نیستند که فصلبندی دارند، آدم‌ها هم همین‌اند.

  فروشگاهی مدرن در شهری کم‌آشنا

سفر در دل خراسان بزرگ، در تاریخ غرقت می‌کند.