img
img
img
img
img
«گوژپشت» نوشته شوله گوربو

گریز از عقل متوسط

شرق: فیودور داستایفسکی در ۱۸۶۴ «یادداشت‌های زیرزمینی» را نوشت. این کتاب اگرچه معمولاً جزء شاهکارهای این نویسنده کلاسیک روس قرار نمی‌گیرد، اما از جایگاه شاخصی در میان آثار داستایفسکی برخوردار است و به‌ویژه در سال‌های اخیر بیش از گذشته مورد توجه قرار گرفته است. داستایفسکی در این اثر دیدگاهش درباره انسان را شرح داده و منتقدان آن را مقدمه‌ای برای ورود به شاهکارهای بزرگ داستایفسکی دانسته‌اند. داستایفسکی در «یادداشت‌های زیرزمینی» آشکارا درونی‌ترین لایه‌های روحی‌اش را به تصویر کشیده و از این نظر برخی معتقدند که این کتاب از عریان‌ترین آثار او است. «یادداشت‌های زیرزمینی» از دو بخش تشکیل شده است. آغاز کتاب به شرح و تفسیری فلسفی اختصاص دارد و بخش دوم گزارش واقعه و شرح زندگی شخصیت خبیث کتاب است.

داستان «گوژپشت» نوشته شوله گوربوز، ویژگی‌هایی دارد که یادآور «یادداشت‌های زیرزمینی» است. این کتاب به‌تازگی با ترجمه فرهاد سخا در نشر کلاغ منتشر شده و مترجم در بخشی از یادداشت ابتدایی‌اش نوشته که این داستان را می‌توان بازگویی پسامدرن‌گونه و حتی سوررئالیستی «یادداشت‌های زیرزمینی» دانست، اما قهرمان این اثر هم مانند قهرمان کتاب داستایفسکی «عاقل‌تر از آن است که قالب پذیرفته‌شده عقل متوسط را که اجتماع قبول کرده، بپذیرد و هم از این رو است که گوژپشت در گریز از این عقل متوسط پیهِ دیوانگی را بر تن می‌مالد». شوله گوربوز در «گوژپشت» هم تراژدی و هم کمدی را به کار گرفته و درست مانند «یادداشت‌های زیرزمینی» گاهی عامدانه غیرمؤدبانه می‌شود، اما غیرمنطقی نیست و «درست مثل همان متن گاه در ترجمه سؤال‌برانگیز می‌شود، زیرا دو معنای دور و نزدیک عبارتی واحد را هم‌زمان استفاده می‌کند که هرچند عاقلانه نیست، اما غیرعاقلانه هم نمی‌توان نامیدش». مترجم اثر می‌گوید خواننده در این اثر تجربه دردناکی را از سر می‌گذراند، اما جالب اینکه نتیجه این تجربه او را ناراحت  نخواهد کرد.

در بخشی از داستان «گوژپشت» می‌خوانیم: «من یه گوژپشت معمولی نیستم. از اونهایی هستم که اسپانیایی‌ها بهشون می‌گن خوروبادو. از جلو که نگاه کنین، کوتوله و از پشت یه دست‌انداز بزرگ. پس از کجا بایست نگاه کرد؟ از بغل؟ مگه میشه؟ فکر می‌کنم نگاه‌هام خیلی تیز و عمیق‌ان. اما هیشکی این رو نمیگه. درباره دماغم تنها اکتفا به گفتن دماغ نامردیه! باید شصت‌ماغ گفت (حتماً با تشدید!) هر وقت نگاهش می‌کنم دست‌مریزاد می‌گم! خدا من رو این‌جوری سر هم کرده و به دنیا فرستاده، و اگه میدونست یه بار دیگه هم قراره من رو ببینه سه‌چهارم دماغم رو پس می‌گرفت! واسه همین تنها برای اینکه بیشتر باهاش روبه‌رو بشم، وحشتناک‌ترین جرم‌ها رو مرتکب می‌شم. موهای جلوی سرم ریخته (حداقل من این‌طور فکر می‌کردم) تا اینکه در آینه دیدم موهای پشت سرم هم ریخته. دندون‌هام آبی-خاکستری و دو تا دندان جلویی روی هم سوارن. واسه همین من اونها رو یه دندون حساب می‌کنم. جای شکرش باقیه که حداقل لب‌هام کلفت نیستن. به‌خصوص کسی که لب بالایی‌اش کلفت باشه چاره‌ای نداره جز آنکه شبیه فرشته‌ها بشه؛ وگرنه وای به حالش! از همه بدتر هم شکل لب‌هاش وقتی میگه سوختم  که حسابی می‌سوزاند».

كلیدواژه‌های مطلب: /

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  با دردهای خود چه می‌کنیم؟

کتابی برای اهلی کردن رنج‌ها

  وقتی مادری زیر سؤال می‌رود

بزرگ‌ترین نقطه قوت این کتاب، صداقت بی‌پرده و شجاعت نویسنده در بیان احساسات و تجربیات دشواری است که اغلب در گفت‌وگوهای مربوط به مادری نادیده گرفته می‌شوند.

  توده‌ای‌ها کافکا نمی‌خواندند…

گفت‌وگوهای غیررسمی و صمیمی اغلب فرصت بازخوانی تاریخ‌اند و زاویه‌های دیگری از تاریخ را نشان می‌دهند که در روایت‌های رسمی کمتر دیده می‌شود.

  جایی برای از خود رانده شدن

«بیگانگی از خود» شایدمحوری‌ترین مؤلفه‌ا است که در آثار توماس برنهارد به چشم‌ می‌خورد.

  به موسم بهار سراغ ما را بگیرید

معرفی کتاب «چهار سرباز» نوشته‌ی اوبر مینگارللی